eitaa logo
پایگاه خبری نصرآبادنیوز
1.8هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
308 فایل
﷽ #خبرفوری_نصراباداصفهان #فرهنگی_اجتماعی #سبک_زندگی_اسلامے #طنز در لحظه با خبر شوید مدیریت👈 @YAALI12145 ڪانال👈 @NASRABADNEWS . . . خبرگزاری رسمی شهر نصراباد جرقویه . . ارتباط با ما👈 @yaali12145 . . تبلیغ👈 @yaali12145 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سال نو مبارک.mp3
3.09M
اول سال بندگی ماه رمضان است اگر درکش کنیم... استاد 📌پایگاه نصرآبادنیوز @NasrabadNews Eitaa.com/NasrabadNews ایتا @yaali12145 مدیریت
🌸🍃🌸🍃 🔴میوه فروشان و کاسبان حتما بخوانند: مردی داخل میوه فروشی محله شد و از مغازه دار پرسید که قیمت موز و سیب چقدر است؟ مغازه دار گفت: موز پنج هزار تومان و سیب چهار هزار تومان. در این لحظه زنی وارد مغازه شد که مغازه دار او را می شناخت. او نیز در همان منطقه سکونت داشت. زن نیز قیمت موز و سیب را پرسید و مرد جواب داد: موز کیلویی دو هزار تومان و سیب هزار تومان! زن گفت: الحمدلله! و میوه ها را خواست. مرد که هنوز آنجا بود از کار مغازه دار تعجب کرد و  خشمگینانه نگاهی به او انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست که مرد مغازه دار چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود. مغازه دار میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت. هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد. مغازه دار رو به مرد مشتری کرد و گفت: "به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم. برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم. من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم. این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید. به الله قسم و باز به الله قسم هر بار که این زن از من خرید می کند، من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم؛ در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد! وقتی مغازه دار چنین گفت، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی او را به خاطر کار زیبایش بوسید. هر گونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه به خاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت. . 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم. شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم  نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم  مجموع شتران را به ارث ببرند. وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند  متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟ و بعد از فکر کردن زیاد  به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند. بنابراین انها به نزد امام علی ( علیه السلام ) رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند. حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟ گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم.هر کسی دوست دارد یک شتر اضافی تر داشته باشد . پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد (۹=۲÷۱۸) . به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد (۶=۳÷۱۸) و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد (۲=۹÷۱۸) . و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر  حضرت بود.(۱۷=۹+۶+۲) . تصمیم سازی و قضاوت درست از ویژگی های ضروری یک مدیر توانمند می باشد. 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 🟠 حاملگی مرموز مریم! 🙈 به فالگیرها و دلالان توجه نکنید که خود و خانواده خود را نابود میکنید:: این داستان کانال نصرابادنیوز رو تا اخر بخونید: نیما که از خانواده ای ثروتمند بود با مریم دختری متدین و محجبه ازدواج میکند. بعد از مدتی این دو متوجه میشوند که بچه دار نمیشوند و با مراجعه به دکتر مشخص میشود که نیما عقیم است. سایه یک نگرانی عمیق بر سر زوجین و همینطور والدین شان سنگینی میکرد و رنجشان می داد. تااینکه مریم در یک آرایشگاه زنانه با فردی آشنا شد که اظهار داشت فالگیری را می شناسد که کلید حل مشگل او را دارد وبا دعا وجادو ده ها نفر را تا کنون شفا بخشیده و به آرزوهایشان رسانیده است. مریم که بسیار از این موضوع خوشحال شده بود آدرس فالگیر را می گیرد وبا قرار وقت قبلی و تامین هزینه ی ۱۵ ملیون تومان بدون خبر خانواده به فالگیر مورد نظر که در حوالی بود مراجعه میکند. فالگیر در اولین جلسه پس اخذ اجرت سوالات و توصیه هایی را به مشتری خود گوشزد می کند، سپس سیبی را به مریم می دهد و اظهار میدارد دعا خوانده است و باید نصف آنرا داماد و نصف دیگر را شما میل کنید و قول میدهد که به طور حتم شما با همین یکبار مراجعه مشکلت حل و بچه ای زیبا و سالم به دنیا خواهید آورد. مریم همان شب به شوهرش که عازم سفر خارج بود ماجرا را اطلاع میدهد و نیما هم کلی خوشحال می شود که مشکل عقیمی بدین شکل حل خواهد شد. نیما پس از ۲۰ روز به ایران مراجعت میکند وخیلی زود متوجه می شود عروسش حامله و در شرایط حمل جنین قرار دارد. ابتدا بسیار خرسند وخوشحال می شود . اما وقتی که ماجرا را با خانواده خود در میان می گذارد ایشان دختر را جهت معاینه قطعی نزد پزشک معالج قبلی میبرند. پزشک پس از معاینه از صحت جنین اطمینان پیدا میکند ولی با مراجعه به محتویات پرونده پزشکی میگوید امکان بچه دار شدن زوجین از لحاظ علمی وجود ندارد چون داماد کلاً عقیم است. بالاخره در اثر شک خانواده داماد، پسر تحت معاینات بسیار دقیق پزشکی ار لحاظ عقیم بودن ویا غیر عقیمی قرار میگیرد. تمامی معاینات و آزمایشات حاکی از عقیم بودن داماد است. ماجرا به گوش خانواده متدین و چادری دختر می رسد و می گویند دختر شما طبق شواهد و دلایل پزشکی واثق دست به عمل فحشا زده است دختر مورد باز خواست شدید خانواده قرار می گیرد. دختر حامله از خانواده طرد می شود، یعنی هم از طرف شوهر خود و هم از طرف هر دو خانواده. علاوه بر این به دلیل مهریه ی کلان و تفره از تودیع و پرداخت آن، وکیل داماد طبق مدارک موجود پرونده ای را در مرکز رسیدگی قانونی مفتوح و پس از طی مراحلی حکم بازداشت عروس از دادگاه منوط بر زندانی دختر تا انجام آزمایشات DNA و رسیدگی نهایی صادر می شود. نو عروس بد بخت حالا باید ۶ ماه تمام در زندان بماند تا آزمایشات خاص روی جنین میسر گردد. اینک پدر دختر که از یک خانواده سرشناس متدین و مذهبی بود به علت این حادثه سکته قلبی کرده و فوت می شود. پس از سپری شدن مدت مذکور نتیجه آزمایش این است که بچه از پدر نیست و امکان تخلف نو عروس تقویت می شود. در این مرحله قوانین شرعی سختی وجود دارد که دختر باید کیفر آنرا ببیند، ممکن است کارش به سنگسار هم برسد. عروس بیچاره که جنین ۶ ماهه اش را در زندان با خود حمل می کند و منتظر دریافت حکم سنگسار بود در اثر این حادثه ی ناگهانی، (فوت پدر و فرو ریزی یکباره تمامی آرزوهایش و طرد شدن از طرف خانواده، بویژه شوهر محبوبش دچار نوعی بیماری روحی گردیده، در زندان به خون ریزی شدید افتاده و در نتیجه بچه سقط می شود. فردای آنروز وقتی زنگ بیدار باش در زندان به صدا در میاید، اثری از روح و گرمی زندگی شیرین در بدن ستم کشیده نوعروس زندانی مشاهده نگردید. در معاینات پزشکی قانونی وانجام مراسم کالبد شکافی علت مرگ مادر ایست قلبی اعلام و یادداشتی از مشت سرد شده و مچاله شده زن نیز کشف می شود که پرده از راز تاسف بار سرنوشت شوم و شکست عروس نو پا و جنین بی گناهش را بر ملا میکند! در یادداشت زن بیجاره نوشته شده بود: من در خانواده ای متدین و اصیل پرورش یافتم نجابت و حفظ حریم و ناموس توسط مادر و پدر بزرگوارم از طفولیت به من و اهل خانواده ام تجویز شده من هرگز حتی موی سر خود را به نامحرم نشان نداده ام و نه اهل بی بند و باری و یا اتهامات وارده به خود هستم اتهامات مطلقا دروغ است من بی گناهم اما کسی قبول نمیکند. من شکایتم را نزد خدای دانا و توانا خواهم برد و بس. وقتی که نزد رمال رفتم و محو حرفهای شیاد بی حیا و لعنتی بودم برایم چای آوردند و من بی خبر از سوء نظر انسان نمایی شیطان صفت، آخرین چای و چای نابودی زندگی ام را نوشیدم. اکنون فهمیدم در اثر یک داروی قوی و قرار گرفتن در شرایط بیهوشی مورد تجاوز بی رحمانه قرارگرفتم... 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 💛روزی جوانی پیش پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم، من شیفته ی زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام. پدر با خوشحالی گفت: بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند، اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته ی او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر، هم تراز تو نیست و تو نمی توانی او را خوشبخت کنی، او را باید مردی مثل من که تجربه ی زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند.! پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر، کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما.....! پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره ی پلیس کشید.! ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند، افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که می خواهد با کدام یک از این دو ازدواج کند.؟ افسر پلیس با دیدن دختر شیفته ی جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست، بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.! و این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.! وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و و ......! قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر.! امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج می کند...! بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.! و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری: پدر، پسر، افسرپلیس، وزیر و امیر به دنبال او.... ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله ی عمیقی سقوط کردند.! دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت: آیا می دانید من کیستم؟؟ من دنیا هستم!!! من کسی هستم که مردم به دنبالم می دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند و در راه رسیدن به من از دینشان غافل می شوند، تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند در حالی که هرگز به من نمی رسند..!! 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 😭💧داستان زیبای مادر💧😭 💝 در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود😔 و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را آزار ميداد😢. فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است . هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت💥 ؛ مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد😳😭! همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! 😢همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد😒 😭و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند😭 که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد💝. وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت🍃⚡️ پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم ! مرد به شدت عصبانی شد و سر او فریاد کشید که چرا اینکار را کردی😢...! همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم 😳زیرا بعدها، او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری😭😢..! 💔حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد😭 و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گزند گرگها حفظ کند😢. 💝مرد گرگها را دور کرده و و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد💝... 💝*انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود✨❤️! 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 🌱اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟» ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.» ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.» ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!» ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسه‌اي گلي است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه می‌نوشید؟» شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلي.» استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا مي‌کند درونش و اخلاقش است. بايد سيرتمان را زيباکنيم نه صورتمان را.» 📢 و قرآن کریم چه زیبا فرموده👇 يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْآتِكُمْ وَرِيشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَىٰ ذَٰلِكَ خَيْرٌ ذَٰلِكَ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُون َ ﺍﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩم ! ﻣﺎ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻛﻪ ﺷﺮﻣﮕﺎﻫﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ  ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ، ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻓﺎﺧﺮ ﻭ ﮔﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﻣﺎﻳﻪ ﺯﻳﻨﺖ ﻭ ﺟﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩﻳﻢ ؛ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻘﻮﺍ [ ﻛﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﻰ ﻫﺎﻯ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﺑﺎﻃﻦ ﺑﺎﺯﻣﻰ  ﺩﺍﺭﺩ ] ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺍﻳﻦ [ ﻟﺒﺎﺱ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺍﺑﺪﻯ ﻣﻰ  ﺭﺳﺪ ] ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﺘﺬﻛﺮ [ ﺍﻳﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ]ﺷﻮﻧﺪ .(اعراف- ۲۶) 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 📜 حکایت ملانصرالدین در نزديكي ده ملانصرالدین مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.» ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.» گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟» ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.» دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.» ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.» دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.» ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.» دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.» دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده. گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.» ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.» 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 📜 داستانی زیبا از مهربانی و نیکوکاری : 👁 پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. 🍃بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم🍃 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 📜 داستانی خواندنی 🔗عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟🌱 عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!🥀 پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.🌿 🖇اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!🌺 🖇دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!🌹 🖇سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!🌸 🖇چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!💝 🖇پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛❤️ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🌸🍃🌸🍃 روزی جوانی نزد حضرت موسی (علیه السلام) آمد و گفت: ای موسی (علیه السلام) خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ 🔆حضرت موسی (علیه السلام) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم. 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
🍃🌸🍃 📚 وقتتو تلف هر برنامه‌ای نکن! ♨️ جای تعجب است که مردم یه هزار تومن به یه نفر بدن نگاه میکنن ببینن که اون جنسی که میگیرن هزار تومن می ارزه نمی‌ارزه،  ولی دو ساعت وقتشو میده برای تماشای فیلمی یا...هیچ نگاه نمیکنه که می ارزه نمی ارزه! یه وقتی یه کسی داشت میمرد،   حضرت عزرائیل رو دید . گفتش که من سه تا گنج دارم یکی از این گنج ها رو میدم به تو که یک دقیقه به من مهلت بدی. عزرائیل گفت: نمیشه! گفت:دو تا از گنج ها رو میدم. عزرائیل گفت :نمی‌شه گفت: هر سه تا گنج رو میدم که یک دقیقه من مهلت بدید . گفت :نمیشه گفتش که من میدونستم که نمیشه چون ...فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿٣٤﴾ برای هر امتی زمانی [معین و اجلی محدود] است، هنگامی که اجلشان سرآید، نه ساعتی پس می مانند و نه ساعتی پیش می افتند. (سوره اعراف آیه ۳۴) عزرائیل گفت:پس برای چی سوال کردی ؟؟ گفت: برای اینکه مردم قدر عمر رو بدونن که من مردم چندین هزار جواهر و اینها رو سه تا گنج رو حاضر شدم بدم که یه دقیقه به من بدن ندادن . شما قدر بدونید. چطور ممکنه که من دو ساعت، سه ساعت وقتم رو در روز بدم به تلویزیون و به برنامه‌ای که نمی‌دونم چی هست که آخر هیچی هم به من نده . چه خسرانی ما رو گرفته که، ما هیچ عمرمون رو حساب نمی‌کنیم . مهمترین اسراف، اسراف عمره نه اسراف آب و نون و اینا ...إِنَّهُ لا يُحِبُّ المُسرِفينَ﴿۳۱﴾ خداوند مسرفان را دوست نمی‌دارد . چیزی گرانبهاتر از عمر نیست لحظات عمرتون رو حساب کنید ... 🔅داستان های آخر شب نصرابادنیوز👇 📘 @NASRABADNEWS ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄