#داستانک
🌱لبخند امام زمانم
🤔در خلوت خود وغرق در افکارم بودم که صدای پیامک گوشی مرا به خودم آورد...
📱یکی از شاگردانم بود که تابحال به من پیام نداده بود!
+سلام خانم، حالتون خوبه؟
-سلام عزیزم الحمدلله،شما خوبید؟☺️
+ممنونم،ببخشید خانم وقت دارید درمورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم؟
-بله عزیزم،درخدمتم😊
+خانم من راجع به حرفایی که امروز درمورد امام زمان(عج) و حضرت زهرا(س) زدید خیلی فکر کردم.😍
-خب عزیزم به نتیجه ای هم رسیدی؟🤔
+بله،خیلی فکرم رو مشغول کرد؛مخصوصا اون حرفتون که گفتید ما بعضی جاها با رفتار و پوشش مون دل امام زمان رو شکوندیم و باعث شدیم ایشون غمگین بشن😔
-درسته.
+خانم یه خبر خوب برای شما و امام زمان(عج) دارم😍
-چه خبری عزیزم؟
+حرف هایی که زدید و خوندن کتابی که معرفی کردید و از کتابخونه ی مدرسه امانت گرفتم، باعث شد خیلی رو رفتار و ظاهرم دقیق بشم و فکر کنم...
واسه همین تصمیم گرفتم از امروز محجبه بشم🧕🏻 و باعث این نباشم که امام زمان دلشون بشکنه😔از طرفی میخوام با محجبه شدنم به حضرت زهرا بگم که نگران نباشند تنها نیستند وما راهشون رو ادامه میدیم😍
به حضرت زینب هم بگم، درسته که نمیتونم از حرمتون دفاع کنم اما جای مدافع حرم شدن مدافع چادر شما میشم☺️😍🧕🏻
_خییییییلی خوشحال شدم که تصمیم قطعیت رو گرفتی(اونهم با مطالعه و تحقیق)
، چون یادمه خیلی وقته مرددبودی، ان شاء الله همیشه موفق باشی و حضرت زهرا (س) پشت و پناهت 🌷
......
😍وقتی این حرف ها را شنیدم از فرط هیجان، گویی قلبم چندین برابر تندتر میتپد...از سویی هم حس پرنده ای رها را داشتم که در آسمان بیکران سبکبال پرواز میکند ...
خدای مهربانم شکر
اینهم از رزق امروزم😍
#داستان
🌸 @NJF313
#داستانک
😍تو مترو نشسته بودم و خیره به عکس کربلا توی گوشیم تو دلم با امام حرف میزدم و درد و دل میکردم تا به مقصد برسم...
😏خانمی که کنارم نشسته بود و شالش از سرش روی گردنش افتاده بود نیم نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و نیش خند زد:«نمیدونم چه خیری از مرده ها به شما رسیده که ولشون نمی کنید...»
💔اولش دلم بدجوری شسکت اما بعد چیزی به ذهنم رسید و روکردم بهش و گفتم:
🙃«همین آقایی که می بینی اینقدر همه براشون نوکری میکنن و عاشقشونن و به قول شما ولش نمیکنن میدونی چقدر رو ناموسشون حساس بودن؟
🙂میدونی تا وقتی نفس داشتن نذاشتن کسی ناموسشون رو خواهرشون رو همسرشون رو ببینه؟
😭حتی تو اون شرایط وحشتناک روز عاشورا با چندین زخمی که روی بدنشون بود و با اون شرایط سخت که تو گودال قتلگاه افتاده بودن وقتی دیدن دشمن داره به خیمه ها حمله میکنه یه شمشیر شکسته برمیدارن و بهش تکیه میدن و بلند میشن و میگن تا وقتی زنده م به خیمه ها کاری نداشته باشید؟...
😢همیشه میگیم ایراد از مسلمانی ماست نه از اصل دین! آره! ایراد از مسلمونی ماست که مولامون وقتی شبا خواهرشون میخواستن سرمزار پدرشون برن با دوتا برادرشون دور خواهر رو میگرفتن و ازشون محافظت میکردن و حالا هرروز تو خیابونا ناموس مردم جلوی چشم نامحرمه و ما بیخیالیم....»
😶چند لحظه فقط نگاهم کرد...بعد آروم شالش رو روسرش کشید وبه فکر فرورفت...
#داستان
🌑 @NJF313