eitaa logo
(✌️تاظهور✌️) ‌‌‌‌‌‌‌‌
4.1هزار دنبال‌کننده
55.9هزار عکس
49.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
https://eitaa.com/joinchat/3122724864Cdeade52bf9 (لینک مادرتلگرام) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://کانال.شهیدنوری https://t.me/Noori82325 #یازهرای_مرضیه #حضرت_زهرا #زهرا #مادر #ایام_فاطمیه #فاطمیه #عزاداری #فاطمه_الزهرا #حضرت_فاطمه #فاطمه_پاره_تن_من_است_هرآنكس_كه.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ... احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید؟ می گفتیم به چه دردت می خوره؟ می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم! می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم. بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است! احمد كشاورزى 🌷🍃🌷🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شب آخر، آقارضا منو صدا کرد به سختی بهم گفت: کمکم کن بنشینم. پرسیدم برای چی؟ گفتن: میخوام اذان بگم. به سختی نشست. چهار تا الله اکبرهای اذان رو که گفتند به سمت در خیره شدن انگار که منتظر ورود کسی باشند سه بار آروم گفتند: (یاحسین، یاحسین، یاحسین) من فکر کردم کسی اومده. برگشتم نگاه کردم. کسی نبود وقتی برگشتم آقارضا شهید شده بود. غلامرضا مروجی هاشمی 🌱🌷🍃🌷 نشردهید
💢به مناسبت شناسایی و برگشت پیکر مطهر شهید سید علاءالدین اسدپور و پایان چشم انتظاری چندین ساله مادر شهید...😭 💠پسرم ،باغیرت و شجاع و پرکار و دلسوز بود... ،سه بار از طریق بسیج زرقان به جبهه رفت، 17 ساله بود که شهید شد، شهادتش به دلم اثر کرده بود، همان روز که خبر شهادتش را آوردند از صبح فکر میکردم یک نفر در اطرافم جیغ می کشد و بلند بلند گریه می کند ولی همه جا ساکت بود و به محض اینکه چند نفر از زرقان آمدند فهمیدم می خواهند خبر شهادت پسرم را بدهند ولی فکر نمی کردم شده باشد، بعد از سی و چند سال ، هنوز منتظریم پیکرش برگردد، یک مزار برایش در کورکی (روستای مجاور) درست کرده اند که برای زیارتش به آنجا می رویم ولی از خدا میخواهیم پیکرش برگردد....(راوی مادر شهید) سید علاءالدین اسدپور 🌱🌷🌱🌷
🔷پیش بینی عجیب شهید.... 💠 چهار ماه از اولین اعزام ایوب می گذشت.یکی از جوانان روستای دولت آباد به اسم محمد رسول کاظمی شهید شده بود که اولین شهید روستا بود. غروب پنج شنبه ای بود. به اتفاق ایوب رفتیم زیارت شهید کاظمی.کنار قبر او نشست و درد دل کنان گفت: اگر لطف خدا شامل حالم شود ، بعنوان دومين شهيد دهستان فرمشکان و اين روستا تا چهلمين روز شهادتت، کنارت خواهم آمد! 💠صبح جمعه بود. وسایلش را جمع کرد. همه فکر می کردیم مثل همیشه می خواهد به محل کارش برگردد. من برادر کوچکش بودم. دستم را گرفت و به گوشه ای برد و گفت: کاکا، من دارم می رم جبهه، از پدر و مادر حلالیت بطلب. بگو ان شاالله هفته دوم نه، هفته سوم شهید می شم و بر می گردم. به پدر و مادر بگو برای تشیع جنازه من بیان کوار! مو به تنم سیخ شده بود. صورتم را بوسید. بعد هم رفت کنار بالین خواهرمان که مریض بود، پیشانی او را هم بوسید. با لبخند از همه اعضا خانواده خداحافظی کرد و رفت. سه هفته بعد جنازه اش برگشت. ترکش به سر، گلو و پایش نشسته بود. پس از تشیع ایوب در شهر کوار، او را در روستا کنار قبر شهید کاظمی دفن کردیم. 🌱🍃🌱 جان محمد(ایوب) حاملی تولد: 1346/5/26- روستای دولت آباد- کوار 🌱🌷🌱🌷 نشردهید
💠 زمستان های جزیزه استخوان می ترکاند. شب بود و سرما. نیمه شب دیدم مقصود رفت سمت اب. شروع کرد به غسل. گفتم یخ می زنی؟ چیزی نگفت. ایستاد به نماز شب. حال و هوای خوشی داشت. گفتم نماز شب که واجب نبود تو این سرما! گفت: عاشق که باشی سرما و گرما دیگه روت اثری نداره, لذت عبادتت هم بیشتر می شه! 💠 نیمه شب قرار بود اعزام بشه. بر خلاف همیشه که ارام و بی صدا می رفت. همه خانواده را بیدار کرد و با همه روبوسی و خداحافظی کرد. وقتی از در خارج می شد, گفتم:خدایا این فرزند را از من قبول کن! اخرین دیدارش بود. 🌱🍃🌱 مقصود صالحی مسؤل پرسنلی تیپ حضرت یونس(ص) 🌱🌷🌱🌷