eitaa logo
نفحات ظهور
87 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
9.5هزار ویدیو
170 فایل
اللهم ارنی الطلعة الرشیده
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت: « آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» 🕊كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!» « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌹
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊🎈 و هنوز زنان و مردان مسلمان به طور جداگانه درمحل استـــــــ♻️ــــدیر حضور دارند و با علـــــــــــــــ🔆ـــــــــــی علیه السلام بیـــــــ🤝ـــــــعت می کنند. مسلمانان در این روز با گفتن کلمه یا امیـــــــــــ💠ــــــــــرالمومنین به ایشان دســـــــ🤝ــــــت می دهند. سعید می گوید: در چنین روزی دوست و دشمن با علـــــــــــــــ🔆ـــــــــــی علیه السلام بیــــــــ🤝ـــــعت کردند و به او تبریک گفتند.😊 حاضرانی که دراین روز شــــــــ👀ـــــاهد ماجرا بودند رفتند تا طبق وظیفه برای غایبان  این واقعه را تعریف کنند.🔊 🙏 خدا کند که فراموش نکنند و ســـــــــــــــ✍ــــــــــفارشات پیامبر را جدی بگیرند💪 زیرا خداوند پیــــــــ💔ـــــــمان شکنان را در هم می شکند.‼️ با معرفی حضرت علـــــــــــــــ🔆ـــــــــــی علیه السلام و امامان از فرزندان او از سوی خداوند و اطاعت مردم از ایشان دیگر انسانها به سوی زشتی ها نمی روند ‼️ وهیچ گاه از مسیر درست دور نمی شوند‼️ و منحرف نمی گردند.‼️ پس از گزارش این ماجرا سفینه زمان پیما با دو زمان نورد خود در روز عـــــــــ🎉ـــــــید غــــــــ♻️ـــــدیر خــــ🌸ــم به ایستگاه تحقیقات فضایی بازگشتند و از سوی کودکانی که در ایستگاه مستقر بودند مورد استقبال قرار گرفتند👏👏 و آن روز را به جــــــــ🎊ـــشن و شـــــــــ😊ــــــادمانی پرداختند. 🎉🎁🎉🎁🎉🎁🎉🎁
🌻🌷🌴🌝🌱🌸 براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار ادامه دارد...   🌻🌷🌴🌝🌱🌸 @kodaknojavan 🌿🌷 @beygomabad
🌻🌷🌴🌝🌱🌸 هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!» پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد: « خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت: « اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...» ننه كلاغه گفت: « اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه .... فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...» مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. ادامه دارد...   🌻🌷🌴🌝🌱🌸 @kodaknojavan 🌿🌷 @beygomabad
🌻🌷🌴🌝🌱🌸 يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت : « يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود 🔴پایان   🌻🌷🌴🌝🌱🌸 @kodaknojavan 🌿🌷 @beygomabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰🌸〰☘〰🌸〰☘〰🌸〰 داستان زیبای 🤚✋دست چپ و دست راست🤚✋ یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه. یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن، 〰🌸〰☘〰🌸〰☘〰🌸〰 یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه. 〰🌸〰☘〰🌸〰☘〰🌸〰 خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد. مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته. سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. ادامه دارد... 〰🌸〰☘〰🌸〰☘〰🌸〰
🌻🌷🌴🌝🌱🌸 ‍ 🕷🦂عروسی زن عمو عنکبوت🦂🕷 یکی بود، یکی نبود. توی یک انباری که پر از قفسه‌های گرد و خاک گرفته بود، عمه عقرب هم بود. عمه عقرب توی پایین‌ترین قفسه‌ی انباری، نزدیک چاه آب زندگی می‌کرد. عمه عاشق میهمانی رفتن بود. عاشق دور هم نشستن و از این در و آن در حرف زدن بود؛ اما هیچ‌کس دعوتش نمی‌کرد. خودش هم که مهمانی می‌داد، هیچ‏کس به خانه‌اش نمی‌آمد. همه از نيشش می‌ترسیدند. مار آبی چاه هم هر روز سرش را بیرون می‌آورد و فش و فش به او می‌خندید و مسخره‌اش می‌کرد. عمه عقرب پشتش را به چاه می‌کرد، می‌رفت خانه‌اش را آب و جارو می‌کشید و به سر و صدای بالایی‌ها دلش را خوش می‌کرد. يك روز صبح زود، از طبقه بالایی‌ها سروصداهایی آمد. عمه عقرب خوب گوش کرد. شنید که امشب عروسی عمو عنكبوت است. رفت سر چاه و داد زد: «آهای مار آبی! برو که می‏خوام خودم را بشورم، شب برم عروسی.» مار فش فش خندید و گفت: «تو را که راه نمی‌دهند.» بعد هم از ترس نیش عقرب، تندی رفت ته چاه، زیر آب‌ها قایم شد. عمه عقرب به روی خودش نیاورد. ادامه دارد... 🌻🌷🌴🌝🌱🌸