⚫️🔳⚫️
▪️ #فنجـانی_چـاے_بـاخـدا
▪️ #قسمت_هــفـدهـم
با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد:همه مسلمونها هم بد نیستند، سارایه روز اینو میفهمی فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد:بابت سیلی، متاسفم رو به رویم ایستاد چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!! احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:چقدر دیر کردی چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت یک زنِ ترسو و قابل ترحم چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟ گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن اون دیگه برنمیگرده چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم
لرزید لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشددرِ اتاقم را قفل کردم مادر به در کوبید:سارا چی شد دانیال کجاست چرا باید قیدشو بزنم چرا میگی دیگه برنمیگرده؟
باید تیر نهایی را رها میکردم با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم خشاب آخر را خالی کردم:پسرت مرده تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در، مادر را دیدم خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم صبح، خیلی زود آماده شدم پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم این همه نامهربانی حقش نبود جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد ایستادم دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم کمی درد میکرد خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد چشم چرخاندم صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت گرم بود چشمانش شرم داشت: بازم متاسفم بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد دانیال بود دانیال خودم عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان ...
🔘 #زهرااسعدبلنددوست 🔘
@NafasseAmigh
🔳⚫️🔳
❄️✨❄️
🌺 #مبارزه_با_دشمنان_خدا
🌺 #قسمت_هفدهم
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت :
_همزمان مناظره می کنی؟
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود ٣ مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره!!
🌷 #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌷
@NafasseAmigh
✨❄️✨