در خیابان قزوین خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید.پنج نفر آدم با قیافه خون آلود و اسلحه به دست وارد درمانگاه شدند وآقا را روی دست،این طرف و آن طرف می بردند.با آن صورت خون آلود کسی امام جمعه شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب راگرفت: "نمیشود کاری کرد!"محافظ ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند.پرستاری که تازه از راه رسیده بود پرسید:ایشان کی هستند؟دارند تمام می کنند.اسم آقای خامنهای راکه شنید گفت:ببریدش بیمارستان.اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید انگار کسی صدای آن پرستار رانشنید.کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند:این کپسول لازمتان است. کپسول اکسیژن و پایه آهنی چرخدار رانمیشد برد... کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین. پرستار نشست بالای سر آقا در تمام راه ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت وبه همه دلداری داد.یکی از محافظان پرسید: حالا کجا برویم؟ پرستار گفت:بیمارستان بهارلو جوادیه. محافظ بیسیم رابرداشت. کدشان"حافظ هفت"بود. مرکز:۵۰۵۰یعنی حافظ هفت،مجروح شده و کسی که پشت دستگاه بود بلند زد زیر گریه.حافظ یکدفعه توی بیسیم گفت:با مجلس تماس بگیر اسم دکتر فیاض بخش و چند نفر دیگر از پزشک ها را گفت...
فشار کم کم بالا آمد و دکترهادوباره شروع کردند.دکتر منافی همانطور که میآمد بیمارستان بهارلو تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود. دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید گفت: نگران نباش من خونریزی را بند آوردم...عمل تا آخر شب طول کشید اما دیگر نمی شد درمان را آنجا ادامه داد کنترل امنیت بیمارستانبهارلو مشکل بود تنها بیمارستانی هم که می شد بعد از عمل مراقبت های لازم را به عمل آورد بیمارستان قلب بود آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی نیا بود.چند ماه بعد نام همین بیمارستان را گذاشتند بیمارستان قلب شهید رجایی.هلیکوپتر خبر کردند نمی توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرندمحافظ پشت بیسیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده،رادیو هم همین را اعلام کرده بود.مردم نگران بودند که نکندقلب ایشان از کار افتاده باشدآمده بودند و میگفتند: قلب ما را بردارید وبه ایشان بدهید.با هزار ترفند هلیکوپتر را وسط میدان بیمارستان نشان دادند.تا برسند به بیمارستان قلب،خط مانیتور وضعیت نبض دو بار ممتد شد.دکتر ها می گفتند چند مرتبه تامرز شهادت رفته...
رسیدندبیمارستان بهارلو...ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه برانکارد آوردند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل...دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو تازه جراحی اش را تمام کرده بود داشت دستش را می شد که از اتاق عمل خارج شود، آقا را که با آن وضع دید گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند...سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت.قسمتی ازسینه کاملاً سوخته بود.دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود.ستخوان های کتف و سینه به راحتی دیده میشد ۳۷ واحد خون و فرآوردههای خونی به آقازدند.این همه خون واکنش های انعقادی را مختل کرد.دو سه بار نبض افتاد.چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند.کیسه های خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق میکردند اما بازهم خونریزی ادامه داشت یک دفعه یکی از دکتر ها دست از کار کشید دستکش را درآورد و گفت دیگر تمام شد... فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیده کنار...
بیمار تب و لرزه شدیدی داشت...چند پتو انداختند روی آقا... حتی گاهی دکترها بغلشان می کردند تا لرز را کمتر کنند... معلوم نبود منشاء این تب ها کجاست ضایعه کوچکی هم در ریه دیده می شد.آقا لوله تنفس داشتند و نمیتوانست حرف بزند و خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی کند اولین چیزی که با دست چپ نوشتند دو تا سوال بود:همراهان من چطورند؟مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار میکرد که برای ترمیم وپیوند به قسمتهای آسیب دیده برداشته بودند.زخم ها زیاد بودند درد زخم ها خیلی زیاد بود اما دکترها میگفتند تحمل آقا زیادتر است.می گفتند اصلاً مسکن ها به حساب نمی آیند.بحث دکترهااین بود که بالاخره تکلیف این دست چه میشود؟بااینکه روبه بهبود بود،ولی هیچ علامت حرکتی نداشت.چند نفر از جراحان بحث میکردند که دست قطع شود یا بماند؟ امام مرتب پیغام می دارند از اطرافیان میپرسیدند که آقا سیدعلی چطورند؟ پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش شد.دکتر میلانی رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن موقع ایشان به هوش بودند.انگار جان تازه در وجودشان دمید جان گرفتند.حالشان بهتر بود. اما هنوز قضیه ۷۲ تن را نمی دانستند...
از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد.پرسیدند:حالت چطور است؟گفتند: بحمدلله حالم خیلی خوب است و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت... سر خم می سلامت شکند اگر سبویی.به اطرافیان فشار میآوردند که:"آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم شما هم رادیو را از من گرفته اید هم تلویزیون را"...خیلی از چهره های انقلاب برای عیادت می آمدند. آقا مرتب از شهید بهشتی میپرسیدند:"چراهمه می آیند، ایشان نمی آیند"شک کرده بودند یک خبرهایی هست.دور و بری ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند.حاج احمد آقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی آمدند اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی دو نفر شهید شدهاند.آقا پرسیدند:آقای بهشتی چطورند؟ گفتند:یک مقدار پاهایش مجروح شده است.آقایان که رفتند ازدکتر میلانی نیا پرسیدند: شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر با بغض از اتاق زد بیرون...بعد که دید آقا بچه های همراه را بازجویی می کنند دکتر دست و رویش را شست،نشست و اسم همه شهدای حزب را به آقا گفت. شیرینی عیدی گروهک فرقان به کام مردم نشست زیرا آقادر تمام جلسات حزب شرکت داشت.
🍂در هیاهوی #شهر گم شده ام. میان صدای بوق ماشین ها، معامله آدم ها و چهره غمگین و شادشان حیرانم.😰
.
🍃حال انسان ها عوض شده است. گویی مانکن هایی برای #تبلیغ لباس بر روی زمین #خدا قدم میگذارند.👣
.
🍂حجاب ، غریب ترین و مظلوم ترین پوشش این روزهاست.
خانم هایی ،هنوز چادر بر سر دارند ولی آنان هم در میان مدل های گوناگون سرگردانند.😯
.
🍃چشمانم را می بندم و پرنده دلم ، به سوی #شهیده_کمایی پرواز می کند.منافقین او را با چادرش خفه کردند و #شهید شد.حال در این روزهای آرام، منافق ها آرام پیش می روند. نمیدانم چرا مردم با چادر قهر کرده اند !آن را بوسیده اند و گوشه کمدهایشان خاک می خورد.
#چادر_خاکی، روضه ای است برای دل هایی که مادری اند.😔
.
🍂چشمانم به #موهای بافته شده زیبایی می افتد که با گلِ سر زیباتری آراسته شده است.بافت این موها مرا یادِ دست های بسته #شهدای_غواص می اندازد.
نمیدانم بافت دست های بسته محکم تر است یا باقت موهای رها شده در خیابان ها.
آنان با دستِ بسته هم #مقاومت کردند اما ما با دست های باز چه می کنیم؟!😞
.
🍃 روز به روز لباسها آب می رود.خیاط سلیقه ها قد شلوارها را کوتاه تر می کند و بخیل می شود در خرج کردن دکمه برای #مانتوهایی که لبه هایش از هم فراری اند.شاید یادش می رود آستین مانتوها را بدوزد.
یادم به شهدایی می افتد که دست هایشان را فدا کردند اما آن ها پیراهن هایی با آستین بلند میپوشند تا کسی را مدیون و #شرمنده نبینند.😭
.
🍂کمی آنطرف تر #مردهایی را می بینم کنار این #عروسک های خوش رنگ و بدلباس، که رگ #غیرت بر گردنشان نبض ندارد و بیخیال به این نمایش #بی_حیایی لبخند می زنند. 😥
.
🍃شلوارهایشان در نبرد بین افتادن و نیفتادن معلق مانده و #موهای رنگ شده و ابروهای خوش فرمشان گاهی مرا گمراه می کند که نکند این ها #دختر باشند و یادشان رفته #روسری بر سر کنند.😐
.
🍂صدای اذان مرا به خود می آورد .به آسمان که می نگرم، نگاهم به نگاه #حاج_همت گره می خورد اویی که چشم هایش جز خدا را ندید.
و کمی آنطرف تر حاج قاسم را با همان لبخند همیشگی اش. می گفت دختران این سرزمین ، دختران من هستند.😓💔
.
🍃 در این هیاهو مردم، صدای #اذان را نمی شنوند.
#دلم گرفته و #اشک_هایم پایان تلخ قصه #آزادی است.😭
.
🍂بیایید به چیزی #منافق نباشیم.🤔
.
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری
🔔 در روز قیامت از من وشما سوال خواهند کرد امام زمان شما آواره و تنها و طرد شده بود شما چه کردید؟😔
💠 تکان دهنده
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📽 هر روز یک نماهنگ کوتاه از #سیره_امام_رضا (ع) - قسمت ۱
🔖 موضوع: با دیدن قاضی فاسد با دین خدا قهر نکنیم!
📌امام رضا علیه السلام از رفتار برادرش اعلان انزجار کردند و با او قطع رابطه کردند..!
#دهه_کرامت
#اختصاصی
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📽 هر روز یک نماهنگ کوتاه از #سیره_امام_رضا (ع) - قسمت ۲
🔖 موضوع: صاحب خونه عزیز بیا بخاطر این حدیث امام رضا(ع) اجاره رو خیلی بالا نبر
#دهه_کرامت
#اختصاصی
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
کتاب صوتی حاج قاسم ؛ علی اکبر مزدآبادی.mp3
48.02M
﷽💐 #کتاب_صوتی #حاج_قاسم ؛ علی اکبر مزدآبادی
🍀 خاطراتی از #حاج_قاسم_سلیمانی 🍀
👌 در لابلای کتاب خاطراتی از عبادت و #نماز_شهیدان بیان می شود
4_5951548620292490570.mp3
1.62M
🌺اباصالح التماس دعا
هرکجا رفتی یاد ما هم باش...
نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش اباصالح یا اباصالح ...
#التماس_دعای_فرج_🌷
#پایگاه_سیدالشهداء_علیه_السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
حتی اگر شخص در مسیر حرکت به سمت ملاقات اشتباه و خطایی نکند و حتی اگر به تماشا نایستد و سرگرم لذات دنیا نشود و بلکه همواره در حال تلاش و حرکت به سوی مقصد باشد باز ممکن است هرگز نرسد. چون به پیچیدگی راه دقت نکرده و دقیقاً طبق نقشه عمل نکرده است. درست مثل وارد کردن یک شماره رمز بسیار پیچیده که با یک خطای کوچک قفل باز نمی شود. به طور مثال اگر کسی غیبت مرد یا زن مسلمانی را کند تا چهل روز نماز و روزه اش قبول نخواهد شد و این قانون در مورد شنونده غیبت نیز وجود دارد. همچنین اگر مبتلا به عجب بشویم و خیال برمان دارد که آدم خیلی خوبی هستیم و طلبکار خدا شویم بازافسار خود را به شیطان داده ایم پس بنابراین در مسیر ملاقات تلاش کنیم که دقیقا مطابق نقشه دین عمل کنیم و حواسمان جمع باشد که حتی یک لحظه غفلت نکنیم که یک لحظه غفلت ،منجر به یک عمر پشیمانی خواهد شد.
🌷نغمه های فاطمیون🌷
#کتاب_صوتی 📗#سه_دقیقه_در_قیامت "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" صوتی ۶ رمان ۱۶و ۱۷و۱۸ با ما
#کتاب_صوتی
📗#سه_دقیقه_در_قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
صوتی ۷
رمان ۱۹و۲۰و۲۱
با ما همراه باشید .
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون
Part07_کتاب سه دقیقه در قیامت.mp3
21.97M
کتاب صوتی
📗#سه_دقیقه_در_قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت7⃣
🔴 سه دقیقه در قیامت(قسمت ۱۹)
☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمیشود کاری کنی که من برگردم؟
♦️ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود.
اصرار کردم...
🔆لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی.
🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود.
💠 مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند.
دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد.
♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم.
هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم.
پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند.
🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم.
مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت.
حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
🍃 من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم.
چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم.
افراد گرفتار را دیدم.
من تا چند قدمی بهشت رفتم.
مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد...
🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود.
دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
💠 همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد...
💥مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند.
🔆 یکی دو نفر از بستگان میخواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند...
به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم....
🔰بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم.
💥احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار...
🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم...
✔️ دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد.
☘ بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم.
⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم...
♻️ دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم
اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم.
❎ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمیتوانستم ادامه دهم.
💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم.
چقدر لحظات زیبایی بود آنجا،زمان مطرح نبود،آنجا احتیاج به کلام نبود.
با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل میشد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود.
✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن!
🔷می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟!
ادامه دارد...
🔴سه دقیقه در قیامت(قسمت ۲۰)
🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.
☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .
☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم.
یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم .
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:
باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود.
✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟
❗️گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس .
🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:
این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
ادامه دارد...
🔴سه دقیقه در قیامت(قسمت ۲۱)
✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود.
☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی.
🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود.
💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.
🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد.
🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم.
🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمیشود
🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است.
اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم...
💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم.
❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟
🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم.
✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.
هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم
🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم.
🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...
ادامه دارد..
🌷نغمه های فاطمیون🌷
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قس
دختر شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان
قسمت : ۱۱ تا ۲۰
با ما همراه باشید .
┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓
@Nagmahyefatamion
┗━━━🌷🌷━━
🌷نغمه های فاطمیون