eitaa logo
🌷نغمه های فاطمیون🌷
116 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
266 فایل
🔴 آدرس ما 🔴 🌷نغمه های فاطمیون🌷 https://eitaa.com/Nagmahyefatamion 🧕کودکان آمر🙎‍♂️ @Koodakan_Amer 🌱تسنیم هدایت 🌱 https://eitaa.com/Tasnimhadayt 🔹ارتباط با خادم کانال و دریافت لینک گروه 👇👇 @Goleyas6111
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷نغمه های فاطمیون🌷
#هر_روز_با_نهج_البلاغـہ 🔹خطبه ها 🔹حکمت ها 🔹نامه های مولا 🌻 شماره : ۱۳ با ما همراه باشید 😍😍 ┏━━
🔹خطبه ها 🔹حکمت ها 🔹نامه های مولا 🌻 شماره : ۱۴ با ما همراه باشید 😍😍 ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
۱۴- و من كلام له ( عليه السلام )\r> في مثل ذلك < أَرْضُكُمْ قَرِيبَةٌ مِنَ الْمَاءِ بَعِيدَةٌ مِنَ السَّمَاءِ خَفَّتْ عُقُولُكُمْ وَ سَفِهَتْ حُلُومُكُمْ فَأَنْتُمْ غَرَضٌ لِنَابِلٍ وَ أُكْلَةٌ لِآكِلٍ وَ فَرِيسَةٌ لِصَائِلٍ . 🔹در نكوهش مردم بصره 🔹نقش عوامل محيط در انسان 🌿سرزمين شما به آب نزديك و از آسمان دور است، عقلهاي شما سست و افكار شما سفيهانه است پس شما نشانه اي براي تيرانداز، و لقمه اي براي خورنده، و صيدي براي صياد مي باشيد. 📚نهج البلاغه/خطبه۱۴
۱۴- و من وصية له ( عليه السلام ) > لعسكره قبل لقاء العدو بصفين < لَا تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّي يَبْدَءُوكُمْ فَإِنَّكُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَي حُجَّةٍ وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتَّي يَبْدَءُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرَي لَكُمْ عَلَيْهِمْ فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ فَلَا تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَ لَا تُصِيبُوا مُعْوِراً وَ لَا تُجْهِزُوا عَلَي جَرِيحٍ وَ لَا تَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذًي وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوَي وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ الْمَرْأَةَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَةِ فَيُعَيَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ . ⚘ 📚نهج البلاغه/نامه۱۴/به سپاهيانش رعايت اصول انساني در جنگ با دشمن جنگ را آغاز نكنيد تا آنها شروع كنند، زيرا سپاس خداوندي را كه حجت با شماست، و آغازگر جنگ نبودن، تا آنكه دشمن بجنگ روي آورد، حجت ديگر بر حقانيت شما خواهد بود، اگر به اذن خدا شكست خوردند و گريختند، آن كس را كه پشت كرده مكشيد، و آن را كه دفاع نمي تواند آسيب نرسانيد، و مجروحان را نكشيد، زنان را با آزار دادن تحريك نكنيد هرچند آبروي شما را بريزند، يا اميران شما را دشنام دهند، كه آنان در نيروي بدني و رواني و انديشه كم توانند، در روزگاري كه زنان مشرك بودند مامور بوديم دست از آزارشان برداريم، و در جاهليت اگر مردي با سنگ يا چوب دستي به زني حمله مي كرد، او و فرزندانش را سرزنش مي كردند. ⚘
⚘ 📚نهج البلاغه/حکمت ۱۴ 🍃روش برخورد با خویشاوندان (اخلاقی،معنوی) ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ ضَيَّعَهُ الْأَقْرَبُ أُتِيحَ لَهُ الْأَبْعَدُ . ✅و درود خدا بر او فرمود: كسي را كه نزديكانش واگذارند، بيگانه او را پذيرا باشد. ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷نغمه های فاطمیون🌷
#کتاب_صوتی 📗#سه_دقیقه_در_قیامت "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" صوتی ۷ رمان ۱۹و۲۰و۲۱ با ما ه
📗 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" صوتی ۸ رمان ۲۲و۲۳و۲۴ با ما همراه باشید . ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
Part08_کتاب سه دقیقه در قیامت.mp3
24.46M
کتاب صوتی 📗 "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" قسمت8⃣ (پایان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴سه دقیقه در قیامت( قسمت 22) ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. 💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود. ☘ یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم. 🔷چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. 🔷 من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند.. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! 🌿 چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود. اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمی‌توانست آن نزدیک شود. 🍃شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. ⚡️ در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. ✨آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند! 💥 جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ... 🌕چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید... 💥سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاه‌های خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم. ❄️ از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم. 🌸جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ 🌕 گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید.. 💥روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... 🍀 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🔥خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! ☄حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... ✨ چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. 💫 آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🌱جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. 💥 او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم. 🍃هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خط‌شکن محور باشی... ادامه دارد..
🔴 سه دقیقه در قیامت(قسمت ۲۳) ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت پیاده شو زود باش. 🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ♻️جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند. 🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. 💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم.. ❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟ ✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی. 🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند.. مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... ♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد. 🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد.. 🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت می‌رفتم اما شهید نمیشدم.. ⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب می‌اندازد... ❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود. دختران جوان با لباس‌هایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد. ♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد، اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. 🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. 💥با اینکه در مقابل عشوه‌های آنها هیچ حرف و عکس‌العملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم. ⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می‌شناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد.. ❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص... ✨ همیشه جایی می‌نشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود. 🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید می‌شود اما چگونه ؟ 🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود. 🍃حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم.. شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..! ادامه دارد..
🔴 سه دقیقه در قیامت(قسمت آخر) 💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد، یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود. 🌿 مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان. 🌴 یک باره با خودم گفتم نکند باب به شهادت از آنجا برای او باز شود .مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم. 🌾 در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود! ⚡️ یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه می‌زند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند... 🔆 بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند... ☘ من هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم. اما خبری از شهادت نشد. 💥یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است،با دیدن آنها حالم تغییر کرد.. من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند.. 🔷 برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من هر وقت خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم. ♻️تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسم ما هم میشود یا‌نه... پایان... 🌸پیوست:و همچنین آیت الله مصباح هم فرمودن بهتر بود اسم کتاب سه دقیقه در عالم برزخ بود نه قیامت... 💥ولی از اونجا که این بنده خدا به حساب و کتاب اعمال رسیده بوده و قرار نبوده برگرده عوالم برزخ رو ندیده ناشر کتاب تصمیم میگیره اسم کتاب سه دقیقه در قیامت باشه. 💥 نکته جالب دیگه اینه که ما همیشه حتی از بچگی "نامه اعمال" شنیده بودیم همه جا. 🍀اما نویسنده در کتاب از "کتاب اعمال" صحبت میکنه که اتفاقا در قرآن هم "کتاب اعمال" اشاره شده... 🌾نویسنده خودش اشاره داره به اینکه خدا میخواسته احتمالا به وسیله اون تلنگری به مردمی بزنه که هیچ وقت این چیزا رو جدی نمیگیرن...حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه علیها السلام در خواب فرمودن: بیشتر مشکل مردم این هست که قیامت را جدی نمیگیرن،در این مورد کار کنید.... 🔴همون اولش گفتم خدمتتون، هرکی خوند این کتاب رو، واقعا رزق معنویش بود و شک نکنید که انتخاب شدید برای تغییر و تحول... 🙏ان شاءالله که خداوند توفیق خدمت خالصانه،دوری از ریا،گناه نکردن و مخصوصا دوری از حق الناس رو قسمت همه مون بکنه🙏🏻 🌺اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک... 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 از فردا ان شاء الله شرح و بررسی داستان رو با سخنرانی استاد امینی خواه تقدیم نگاه مهربونتون میکنیم با ما همراه باشید ❤️❤️😍😍 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷نغمه های فاطمیون🌷
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قس
دختر شینا خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان قسمت : ۲۱ تا ۴۰ با ما همراه باشید . ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
🌷 – قسمت 2⃣2⃣ ✅ ... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می‌خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آن‌جا بود. داشت از درد به خود می‌پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. » یادم آمد، سر زایمان‌های خواهر و زن‌برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می‌کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه‌ی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می‌شد، سفارش‌هایی می‌کرد؛ مثلاً لباس‌های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه‌ی بی‌کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله‌های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می‌دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می‌آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی‌آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله‌اش را کم و زیاد می‌کنم یا نگاه می‌کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله‌های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می‌خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه‌ی نوزادی توی اتاق پیچید. همه‌ی زن‌هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه‌ی سفید پیچید و به زن‌ها داد. همه خوشحال بودند و نفس‌هایی را که چند لحظه پیش توی سینه‌ها حبس شده بود با شادی بیرون می‌دادند، اما من همچنان گوشه‌ی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. » خواهرشوهر کوچک‌ترم به کمکم آمد و همان‌طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می‌پیچید. زن‌ها بلندبلند حرف می‌زدند. قابله یک‌دفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این‌قدر حرف نمی‌زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه‌ها به دنیا نمی‌آید. دوقلو هستند. » دوباره نفس‌ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی‌آید. » دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله‌ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده‌بریده گفتم: «بچه‌ها دوقلو هستند.یکی‌شان به دنیا نمی‌آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. » پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « می‌بریمش رزن. » عده‌ای از زن‌ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه‌ی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می‌کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی‌دانستیم باید با این بچه چه‌کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آب‌قند درست کنم. » می‌ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آب‌قند درست می‌کنم. » منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه‌قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه‌ی نوزاد یک لحظه قطع نمی‌شد. سماور قل‌قل می‌کرد و بخارش به هوا می‌رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب‌تر بچه بود که داشت هلاک می‌شد. 🔰ادامه دار 👈
🌷 – قسمت ٢١ ✅ ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان‌ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می‌گذاشت. صمد را صدا می‌زد و می‌گفت: « غذا پشت در است. » ما کشیک می‌دادیم، وقتی مطمئن می‌شدیم کسی آن‌طرف‌ها نیست، سینی را برمی‌داشتیم و غذا را می‌خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده‌‌ی داماد به دیدن خانواده‌ی عروس می‌رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس‌هایم را پوشیده بودم و گوشه‌ی اتاق آماده نشسته بودم. می‌خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این‌قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال در‌می‌آوردم. دلم می‌خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می‌افتادم. صمد دنبالم می‌آمد و چادرم را می‌کشید. وقتی به خانه‌ی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه‌ی راست و چپش، نوک بینی‌اش، حتی گوش‌هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت و زیر لب می‌گفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. » خانواده‌ی صمد با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این‌طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه‌ی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می‌کردم تازه به دنیا آمده‌ام. کمی پیش پدرم می‌نشستم. دست‌هایش را می‌گرفتم و آن‌ها را یا روی چشمم می‌گذاشتم، یا می‌بوسیدم. گاهی می‌رفتم و کنار شیرین جان می‌نشستم. او را بغل می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می‌بوسیدم و به مادرم سفارشش را می‌کردم: « شیرین جان! مواظب حاج‌آقایم باش. حاج‌آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج‌آقا. » توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می‌رفتم. ریزریز قدم برمی‌داشتم و فاصله‌ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می‌کردم. صمد چیزی نمی‌گفت. مواظبم بود توی چاله‌چوله‌های کوچه‌های باریک و خاکی نیفتم. فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند. آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم . دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم. 🔰ادامه دارد. 👈
🌷 – قسمت ٢٣ ✅ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی‌توانست آن را بخورد. دهانش را باز می‌کرد تا سینه‌ی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب‌هایش می‌خورد و او را آزار می‌داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می‌کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی‌توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می‌خورد و قورت‌قورت می‌کرد. ما از روی خوشحالی اشک می‌ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه‌ی ما رنگ و روی تازه‌ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی‌اش بود و یک هفته در میان به خانه می‌آمد. به همین خاطر بیشتر وقت‌ها احساس تنهایی و دلتنگی می‌کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه‌ی ما بیشتر شد و کارهایم آن‌قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می‌شستم، حیاط جارو می‌کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب‌ها خسته و بی‌حال قبل از این‌که بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می‌رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می‌گفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده‌ای، نکند مریضی. » می‌خندیدم و می‌گفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی می‌گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می‌رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می‌رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می‌گفتم: « نمی‌شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. » می‌گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می‌شد. می‌پرسید: « قدم! بگو چرا می‌خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می‌شود. سرم را پایین می‌انداختم وطفره میرفتم. سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود. صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم. یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد . در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود... 🔰ادامه دارد.... 👈
🌷 – قسمت ٢٤ ✅ زمستان هم داشت تمام می‌شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف‌ها آب نشده بودند. کوچه‌های روستا پر از گل و لای و برف‌هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل‌های کرسی سیاه شده بود. زن‌ها در گیر‌ و دار خانه‌تکانی و شست‌وشوی ملحفه‌ها و رخت و لباس‌ها بودند. روزها شیشه‌ها را تمیز می‌کردیم، عصرها آسمان ابری می‌شد و نیمه‌شب رعد و برق می‌شد، باران می‌آمد و تمام زحمت‌هایمان را به باد می‌داد. چند هفته‌ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه‌ی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می‌کردم و از سر تا ته خانه را می‌شستم. با خودم می‌گفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می‌بریم. » صمد آمده بود و دنبال کار می‌گشت. کمتر در خانه پیدایش می‌شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می‌رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، دوقلوها را یکی‌یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز می‌خواهم بروم خانه‌ی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می‌خواهم کمکش کنم. این بچه‌ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. » موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دم‌دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده‌اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو می‌توانی هم مواظب بچه‌ها باشی و هم خانه‌تکانی کنی؟! » شانه‌هایم را بالا انداختم و بی‌اراده لب‌هایم آویزان شد. بدون این‌که جوابی بدهم. صمد گفت: « نمی‌توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه‌ها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچه‌ها را نگه می‌دارم، تو برو اتاق‌ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می‌روم. » با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه‌ها خوابند بهتر است بروم اتاق‌ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه‌ها باشد. پنجره‌های اتاق دم‌دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک‌ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف‌های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه‌ی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن‌ها را آرام می‌کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. - قدم! قدم! بیا ببین این بچه‌ها چه می‌خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می‌خواستند. یکی از آن‌ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه‌ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه‌ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه‌ی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از این‌که صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه‌ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه‌ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می‌کرد. می‌گفت: « می‌خواهم یاد بگیرم و برای بچه‌های خودمان استاد شوم. » بچه‌ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می‌گیرند و می‌خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری‌ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم‌رنگی به اتاق می‌تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می‌کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک‌ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه‌ی بچه‌ها و بعد فریاد صمد بلند شد. - قدم! قدم! بیا ببین این بچه‌ها چه می‌خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه‌ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن‌ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با این‌حال، مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: « بچه‌ها که خوابیدند، خودم می‌آیم کمکت. » بچه‌ها داشتند در بغل ما به خواب می‌رفتند. اما تا آن‌ها را آرام و بی‌صدا روی زمین می‌گذاشتیم، از خواب بیدار می‌شدند و گریه می‌کردند. 🔰ادامه دارد.. 👈
🌷 – قسمت ٢٥ ✅ از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش‌پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه‌ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان‌تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می‌خوابیدند. صمد برایم تعریف می‌کرد؛ از گذشته‌ها، از روزی که من را سر پله‌های خانه‌ی عموی پدرم دیده بود. می‌گفت: « از همان روز دلم را لرزاندی. » از روزهایی که من به او جواب نمی‌دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می‌کرد تا به خواستگاری‌ام بیاید. می‌گفت: « حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت‌ترین زن قایش بشوی. » صدای صمد برای بچه‌ها مثل لالایی می‌ماند. تا صمد ساکت می‌شد، بچه‌ها دوباره به گریه می‌افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه‌ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه‌کار کنیم. تا می‌گذاشتیمشان زمین، گریه‌شان در می‌آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض این‌که شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی‌خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می‌خواستند که آن‌ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه‌ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده‌ی بچه‌ها برنمی‌آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی‌شد بچه‌ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه‌ی بچه‌ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می‌کردم، یا جای بچه‌ها را عوض می‌کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه‌ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف‌ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این‌طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات‌تلخی کرد. صمد به طرفداری‌ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه‌ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه‌ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست. خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم... 🔰ادامه دارد... 👈
🌷 – قسمت ٢٦ ✅ فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می‌داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین‌های قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. - داداش صمد آمد! نفهمیدم چه‌کار می‌کنم. پابرهنه، پله‌های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه‌ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می‌خندید و به طرفم می‌دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه‌ام گرفت. یک‌دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه‌به‌شانه‌ی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک‌ها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال‌پرسی و دیده‌بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان‌کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه‌کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی‌هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن‌ها تقسیم کرد. همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می‌کرد و می‌گفت: « قدم! تو هم برو سوغاتی‌هایت را بیاور ببینیم.» خجالت می‌کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی‌اش را نگرفت. وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه‌های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق‌سر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته می‌شد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفته‌ای؟! » گفت: « قابل تو را ندارد. می‌دانم خانه‌ی ما خیلی زحمت می‌کشی؛ خانه‌داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این‌ها که قابل شما را ندارد. » گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. » خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این‌ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می‌آید. » همه‌ی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی‌توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همه‌شان قشنگ است. دستت درد نکند. » اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می‌آید. » دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه‌های شلواری توخانه‌ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « این‌ها از همه قشنگ‌ترند. » 🔰ادامه دارد... 👈
🌷 – قسمت ٢٧ ✅ از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: « اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه‌ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این‌ها را با یک عشق و علاقه‌ی دیگری خریدم. آن روز آن‌قدر دلتنگت بودم که می‌خواستم کارم را ول کنم و بی‌خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. » بعد سرش را پایین انداخت تا چشم‌های سرخ و آب‌انداخته‌اش را نبینم. از همان شب، مهمانی‌هایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می‌کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن‌برادرها. صمد با روی باز همه‌ی دعوت‌ها را می‌پذیرفت. شب‌ها تا دیروقت می‌نشستیم خانه‌ی این فامیل و آن آشنا و تعریف می‌کردیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. بعد هم که برمی‌گشتیم خانه‌ی خودمان، صمد می‌نشست برای من حرف می‌زد. می‌گفت: « این مهمانی‌ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می‌روی پیش خانم‌ها می‌نشینی و من تو را نمی‌بینم. دلم برایت تنگ می‌شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می‌سوزد. غصه می‌خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. » این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشه‌گوشه‌ی خانه که نگاه می‌کردم، یاد او می‌افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می‌کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده‌ام. دلم هوای حاج‌آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می‌داد. دلم برای خانه‌مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج‌آقا چطور دلت آمد دخترت را این‌طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی‌زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی‌پرسی؟! آن شب آن‌قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد. صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم .زود رنج شده بودم وانگار همه برایم غریبه بودند .دلم میخواست بروم خانه ی پدرم ،اما سراغ دوقلوها رفتم وجایشان را عوض کردم ولباسهای تمیز تنشان کردم .مادرشوهرم که به بیرون رفت شیر دوقلوها را دادم خواباندمشان وناهار را بار گذاشتم و ظرفهای دیشب راشستم وخانه راجارو کردم .دوقلوها را برداشتم بردم اتاق خودم.بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد ظرف شستن،جارو کردن حیاط ورسیدگی به دوقلوها.آنقدر خسته بودم که سرشب خوابم برد. انگار صبح شده بودبه هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه ی پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود حالا چکار باید میکردم نان پخته شده در تنور گذاشته شده بود .چرا خواب مانده بودم !چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم حالا جواب مادر شوهرم را چه بدهم ؟هرطور فکر کردم دیدم حوصله وتحمل دعوا ومرافعه را ندارم به همین خاطر چادر سر کردم وبدون سر وصدا دویدم به طرف خانه ی پدرم... 🔰ادامه دارد. 👈
🌷 – قسمت ٢٨ ✅ با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود بغضم ترکید .پدرم خانه بود.مرا که دید پرسید:چی شده کی اذیتت کرده ،کسی حرفی زده طوری شده چرا گریه میکنی ؟نمیتوانستم حرفی بزنم فقط گریه میکردم .انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود.هیچ کس نمیدانست دردم چیست.روی آنرا نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده تحمل تنهایی را ندارم دلم میخواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم . یک هفته میشد در خانه پدرم بودم.هرچند دلتنگ صمد میشدم امابا وجود پدر ومادر ودیدن خواهر وبرادرها احساس آرامش میکردم.یک روز در باز شد وصمد آمد بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد آمده باشد اولش احساس بدی داشتم حس میکردم الان دعوایم میکند .یا اینکه اوقات تلخی کند که چرا به خانه ی پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود میخندید و مدام احوالم را میپرسید.از دلتنگی اش میگفت واینکه دراین مدت چقدر دلش برایم شور میزده میگفت حس میکردم شاید خدایی نکرده اتفاقی برایت افتاده که اینقدر دلم هول میکندو هرشب خواب بد میبینم. کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن‌ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: « قدم! بلند شو برویم. » گفتم: « امشب این‌جا بمانیم. » لب گزید و گفت: « نه برویم. » چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می‌گفت و می‌خندید و برایم تعریف می‌کرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش می‌شود. همه می‌دانستند یک‌هفته‌ای است بدون خداحافظی به خانه‌ی پدرم آمده‌ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می‌دیدند، با تعجب نگاهمان می‌کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می‌کردم صمد از ماجرای پیش‌آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: « قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال‌پرسی کن. من با همه صحبت کرده‌ام و گفته‌ام تو را می‌آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟! » نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن‌طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه‌ی اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: « بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده‌ام. » گفتم: « باز هم به زحمت افتاده‌ای. » خندید و گفت: « باز هم که تعارف می‌کنی. خانم جان قابل شما را ندارد. » دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. نمی‌گذاشت از جایم تکان بخورم. می‌گفت: « تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده. » هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می‌آمدیم خانه. کم‌کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: « خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد. » دلم غنج می‌رفت از این حرف‌ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت. 🔰ادامه دارد...👈
🌷 – قسمت ٢٩ ✅ 💥عصر روزی که می‌خواست برود، مرا کشاند گوشه‌ای و گفت: « قدم جان! من دارم می‌روم؛ اما می‌خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر این‌جا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می‌کنی این‌جا به تو سخت می‌گذرد، برو خانه‌ی حاج‌آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آن‌جا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی‌ام را می‌کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه‌ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می‌خواهی بروی خانه‌ی حاج‌آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده‌ام. آن‌ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. » 💥 کمی فکر کردم و گفتم: « دلم می‌خواهد بروم پیش حاج آقایم. این‌جا احساس دلتنگی می‌کنم. خیلی سخت می‌گذرد. » بدون این‌که خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. » 💥 ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه‌ی پدرم. صمد مرا به آن‌ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری‌اش را نمی‌توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی‌هایش می‌افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می‌شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می‌نشستم، تعریف از خوبی‌هایش بود. روز به روز احساس علاقه‌ام نسبت به او بیشتر می‌شد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می‌گفت: « قدم! تو با من چه کرده‌ای! پنج‌شنبه صبح که می‌شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می‌کنم اگر تو را نبینم، می‌میرم. » 💥 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه‌ام را از خانه‌ی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق‌های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه‌ی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه‌ی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. 💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من می‌روم. تو هم اسباب و اثاثیه‌مان را جمع کن و برو خانه‌ی عمویم. من این‌جا نمی‌توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می‌کشم. » همان روز تازه فهمیدم حامله‌ام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده‌ی خدا تنها زندگی می‌کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می‌خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. » 💥 عمو از خدا خواسته‌اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن‌ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده‌ی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه‌ی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیه‌ی حاملگی‌ام را به زن‌برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی‌گذاشتند. 💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله‌ام، سر از پا نمی‌شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می‌گفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می‌شود. دیگر کار نمی‌گیرم. می‌آیم با هم خانه‌ی خودمان را می‌سازیم. » 💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستین‌ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان. تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می‌کردم و هم روزه می‌گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده‌ای نداشت. 💥 بی‌حال گوشه‌ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه‌ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی‌رفتم. گفت: « الان می‌روم به آقا صمد می‌گویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار می‌کرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می‌شود. » کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزه‌ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « می‌خوابم، حالم خوب می‌شود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه‌ی عقب‌مانده به دنیا آوردی، می‌گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می‌گفتم اگر روزه‌ام را بخورم، بچه‌ام بی‌دین و ایمان می‌شود. 🔰ادامه دارد... 👈
🌷 – قسمت ٣٠ ✅ 💥 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول می‌کند. باشد می‌خورم؛ اما به یک شرط. » 💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزه‌ات را بخوری. » خدیجه با دهان باز نگاهم می‌کرد. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزه‌ام را بخورم؟! » گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزه‌مان را می‌شکنیم، یا من هم چیزی نمی‌خورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی‌هوش می‌شدم. خانه دور سرم می‌چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم‌مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی‌حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه‌ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. » 💥 خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حامله‌ای، داری می‌میری، من روزه‌ام را بشکنم؟! » گریه‌ام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. » خدیجه یک‌دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا می‌خوری؟! » 💥 دست و پایم می‌لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه‌ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه‌ی اول را خوردم. بعد هم لقمه‌های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب‌هایمان از چربی نیمرو برق می‌زد. گفتم: « الان اگر کسی ما را ببیند، می‌فهمد روزه‌مان را خورده‌ایم. » 💥 اول خدیجه لب‌هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن‌ها را می‌مالیدیم، سرخ‌تر و براق‌تر می‌شد. چاره‌ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب‌هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ‌کس نفهمید روزه‌مان را خوردیم. 💥آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه‌ی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه‌ی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت‌های خانه. خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردیم خانه‌ی خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می‌کرد و حظ خانه‌مان را می‌برد. چقدر برای آن خانه شادی می‌کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه‌ی خانه‌هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ‌تر، دل‌بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. 💥از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می‌رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می‌آمد. وقتی هم که می‌آمد، گوشه‌ای می‌نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می‌گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می‌کرد. می‌پرسیدم: « چی شده؟! چه کار می‌کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم. » 💥اوایل چیزی نمی‌گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: « این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می‌کنند. می‌خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. » بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: « مردم توی تهران این‌طور شعار می‌دهند. » دستش را مشت کرد و فریاد زد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: « این را برای تو آوردم. تا می‌توانی به آن نگاه کن تا بچه‌مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود. » 💥عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می‌آمد و می‌رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک‌تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی‌گشتند، خبر می‌آوردند صمد هر روز به تظاهرات می‌رود؛ اصلاً شده یک پایه‌ی ثابت همه‌ی راه‌پیمایی‌ها. 🔰ادامه دارد... 👈
🌷 – قسمت٣١ ✅ 💥 یک بار هم یکی از هم‌روستایی‌ها خبر آورد صمد با عده‌ای دیگر به یکی از پادگان‌های تهران رفته‌اند، اسلحه‌ای تهیه کرده‌اند و شبانه آورده‌اند رزن و آن را داده‌اند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعه‌ی رزن شد ). این خبرها را که می‌شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. حرص می‌خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می‌آمد و بهانه می‌آورد که سر زمستان است؛ جاده‌ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می‌دانستم راستش را نمی‌گوید و به جای این‌که دنبال کار و زندگی باشد، می‌رود تظاهرات و اعلامیه پخش می‌کند و از این جور کارها. 💥 عروسی یکی از فامیل‌ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم‌روستایی‌هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده‌اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه‌ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می‌داد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زن‌ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می‌گفتند و بعد هم زن‌ها. هیچ‌کس توی خانه نمانده بود. 💥خانواده‌ی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه می‌کردند، شعار می‌دادند. تشییع جنازه‌ی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می‌رود خانه‌ی شهید قنبری. 💥شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می‌کرد. رفتم خانه‌ی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می‌گفت حاج‌آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که این‌طور شد، می‌روم خانه‌ی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. 💥شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان می‌آید خانه و نگرانم می‌شود. » 💥 خدیجه که دید از پس من برنمی‌آید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفته‌اند. » سلطان حسین یکی از هم‌روستایی‌هایمان بود. گفتم: « چرا؟! » خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده‌اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و برده‌اند پاسگاه دمق. صمد هم می‌خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج‌آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. » 💥 اسم حاج‌آقایم را که شنیدم، گریه‌ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج‌آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. » آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج‌آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می‌گفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. » 💥 نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می‌خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمی‌خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می‌آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می‌رسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمی‌روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می‌روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! » 💥 بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش‌ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن‌هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی‌اش را بخر. » وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. » برگشتم خانه. انگار یک‌دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم. 🔰ادامه دارد.. 👈
🌷 – قسمت ٣٢ ✅ 💥 دو روز از رفتن صمد می‌گذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می‌کرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی‌آید. » هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن‌ها را شستم. 💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه‌ی ما. از درد هوار می‌کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می‌کرد و زعفران دم‌کرده به خوردم می‌داد. کمی بعد، شیرین‌جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تا صدایی می‌آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم‌خیز می‌شدم. دلم می‌خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه‌ی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می‌شد، خواب صمد را می‌دیدم و به هول از خواب می‌پریدم. 💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه می‌گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می‌رسید. قبل از این‌که صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! » جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. » گفتم: « یک هفته است بچه‌ات به دنیا آمده. حالا هم نمی‌آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می‌رسانم. ناسلامتی اولین بچه‌مان است. نباید پیشم می‌ماندی؟! » 💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده‌ام. نمی‌دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. » پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم‌هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه‌های سفید. همان بود که می‌خواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشه‌هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه‌ای و آبی و سفید 💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمی‌دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست‌هایم رفتیم. آن‌ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان‌ها. یکی این‌طرف خیابان را نگاه می‌کرد و آن یکی آن‌طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. » آهسته گفتم: « دستت درد نکند. » 💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. می‌دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می‌دانم. اگر مرا نبخشی، چه‌کار کنم؟! » بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: « دخترم را بده ببینم. » گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. » گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. » 💥 هنوز شکم و کمرم درد می‌کرد، با این‌حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. » همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه‌مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب‌ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز می‌مانی؟! » گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. » گفتم: « پس کارت چی؟! » گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته‌ی دیگر می‌روم دنبال کار جدید. » 💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه‌داری و خانه‌داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب‌ها را توی سفره می‌چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 🔰ادامه دارد.. 👈