eitaa logo
ناحِله
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
138 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
رویداد هنری
رویداد هنری
رویداد هنری
رویداد هنری
رویداد هنری
چقدر قشنگن🥺🥺💔
رویداد هنری
رویداد هنری
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 هر سال که به فصل بهار نزدیک میشدیم، خانه ما حال و هوای دیگری پیدا میکرد. از اول اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و عدس و ماش و رشاد (شاهی) را میکاشتم وقتی سبزه ها بلند می‌شدند، دور آنها را با ربان های رنگی تزیین میکردم ، روی تاقچه میگذاشتم. به کمک بچه هایم خانه را از بالا تا پایین تمیز میکردیم . فرش ها،پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار ، بهاری میشد. بچه هایم در این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن ، پا به پای من کمک میکردند. بهار آنقدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر میشد. خرید عید هم برای بچه عالمی داشت. گاهی وقت ها می‌دیدم که بچه هایم، لباس ها و کفش های نویشان را بالای سرشان می‌گذاشتند و می‌خوابیدند. همه ی این شادی ها با شروع جنگ کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند . اولین شب فروردین ۱۳۶۱ ، بی قرار و نگران در خانه راه میرفتم . چند ساعتی از وقت نماز مغرب و عشا میگذشت، اما هنوز خبری از زینب نبود. زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود. معمولا نماز هایش را به جماعت در مسجد میخواند و همیشه بلا فاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمیگشت . آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد برگزار شده و برای همین زینب در مسجد مانده است . با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود😢 نماز تمام شده بود و همه نماز گذار ها رفته بودند آشوبی به دلم افتاد😭 هوا تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته؟ ادامه دارد...... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه باشم ،خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جست وجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا آن ساعت به خانه برمی‌گشت. مادرم و دختر بزرگترم شهلا ،و پسر کوچکم شهرام ،در خانه منتظر بودند. به خانه برگشتم .مادرم خیلی نگران بود اما نمی‌خواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر شَود.او مرتب زیر لب دعا می‌خواند. شهلا گفت: "مامان، باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛شاید آنها خبری از زینب داشته باشند." آن زمان،ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می‌رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم. سفره ی هفت سین خانواده ی دارابی وسط پذیرایی پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می‌کردند و صدای خنده و شادی آن ها بلند بود. خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تأخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت: "راحت باشید و خجالت نکشید. با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان‌شاءالله از زینب خبری بگیرید." شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می‌کشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری می‌کردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند. گوش هایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. شهلا برای تک تم دوست های زینب ،اول توضیح می‌داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آن ها کسب خبر می‌کرد؛ اما درواقع آنها بودند که یک خبر جدید می‌شنیدند و آن خبر گم شدن ِ زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می‌کردم .انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می‌داد . شهلا گفت: ... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱