eitaa logo
ناحِله🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
233 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 - کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه‌ی سال های زندگی‌مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه‌ی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه‌اش برویم. تنها عمه‌ی بچه‌ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می‌کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه‌ی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه‌ی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می‌رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه‌ی خودمان بر می‌گردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظه‌ی آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می‌خواندند و از خدا می‌خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه‌ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی‌زد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و می‌دانست کسی به او اجازه‌ی ماندن نمی‌دهد.بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همه‌ی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه‌ی عبور از پل را نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم. دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز شودچند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه‌ی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم.خانه‌ی عمه‌ی بچه‌ها در منطقه‌ی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه‌ی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدن‌مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی‌خوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می‌داد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه‌ی سال های زندگی‌مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه‌ی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه‌اش برویم. تنها عمه‌ی بچه‌ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می‌کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه‌ی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه‌ی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می‌رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه‌ی خودمان بر می‌گردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظه‌ی آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می‌خواندند و از خدا می‌خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه‌ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی‌زد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و می‌دانست کسی به او اجازه‌ی ماندن نمی‌دهد.بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همه‌ی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه‌ی عبور از پل را نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم. دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز شودچند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه‌ی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم.خانه‌ی عمه‌ی بچه‌ها در منطقه‌ی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه‌ی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدن‌مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی‌خوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می‌داد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱