هدایت شده از 🌟سیرسلوک تاخدا🌟
#خاطره ای درباره #نماز اول وقت
فـــــوق العاده زیبا👇
حتمـــــا بخــــــوانید👇👇
✨🌸🍃✨صداي اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جواني كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده! مي خواهم نماز بخوانم.✨✨✨
راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا حالا كي نماز مي خواند! بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با جديت گفت:✨🌸🍃✨
به تو مي گويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت: اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوه خانه يا شهري برسيم، بعد نگه مي دارم.✨🌸🍃✨
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره اي جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسي از وي نماز خواندم. پس از نماز وقتي در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟✨🌸🍃✨
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولي عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟✨🌸🍃
گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم، من در يكي از كشورهاي اروپايي براي ادامه تحصيلاتم درس ميخواندم، چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت. براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم، پس از سال ها رنج و سختي و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براي آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالي كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مي خواندم، نيمي از راهآمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداري موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاري نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده اي نداشت، (اين وضعيت)✨🌸🍃 طولاني شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هاي شان بازي مي كردند و من هم دلم براي امتحان شور مي زد و ناراحت بودم، چيزي ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با او بروم، نمي دانستم چه كنم، در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم، تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم، پيوسته قدم مي زدم و به ماشين و جاده نگاه مي كردم كه همه تلاش هاي چندسالهام از بين مي رود و خيلي نگران بودم.✨✨🌸🍃
يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.✨🌸🍃
پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!»🌸🍃 و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك ميريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.🌸🍃
منبع:📚
- نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزي، ص 85
@seiro_solook_ta_khoda
هدایت شده از مرکز تخصصی نماز
4.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
#خاطره
#ارسالی_مخاطبین
*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
🌱سلام خدمت شما عزیزان
من قبلاً یه خانم مذهبی رو تشویق کردم به امربه معروف کردن و تراکت دوره آموزشی #استاد_تقوی رو هم بهشون دادم که شرکت کنند
و خیلی برام جالب بود که چندوقت بعد ایشون وقتی منو دیدن، بهم گفتن: از وقتی که شما بهم گفتی امـر به معـروف باید بکنیم، من دوره #استاد_تقوی رو شرکت کردم و از اون موقع دارم انجام میدم😊
البته من ایشون رو یادم نمیومد ولی اون خانم منو کامل یادشون بود😅
فقط دوباره بهش گفتم که خیلی کار خوبی انجام میدی👏مطمئن باش خدا یاریت میکنه
فقط یه چیز دیگه هم حتماً انجام بده
و اون اینڪه دیگران رو هـم تشویـق ڪن ڪه حتما امــر به معــروف کنند.👌
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
#ارسالی_مخاطبین
#خاطره
یه شب داشتیم با ماشین دوستم میومدیم 🚘 خونه که بحث مرجع تقلید شد، بهش گفتم: مرجع تقلیدت کیه؟
_گفت ندارم!
گفتم: پس چطور نماز میخوانی؟😳
_ گفت : نمیخونم! شمر هم که امام حسین رو کشته نماز می خوند!🫢
اون شب و چند شب دیگه باهاش درباره اسلام و نماز گفتم، امروز دیدم اینو برام فرستاده🥰👇👇
[ داش، من عاشق شدم، عاشق کسی به اسم الله، بعد ۱۵ سال نماز خوندم، صبح دورکعت، ظهر چهاررکعت، شبم سه رکعت با چهار ]
نمازهاش رو خونده و عاشق خدا شده❤️
فکر نمی کردم اثر کنه ولی اثر کرد!😍
تشکر از #استاد_تقوی🙏🏻
پرقدرت ادامه بدید💪
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده ...
https://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
به کانال آمرین بپیوندید👆
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
#خاطره_ارسالی
سلام، امر به معروف شدنم واسه سن حدوداً شانزده سالگیمه، دختر محجبه و تاحدودی مقید به احکام شرعی بودم اما مدتی بود به یه بهانه هایی شروع کرده بودم به شنیدن آهنگ های مبتذل😔
همین باعث شده بود طی روز کمتر یاد خدا باشم تا به جایی رسید ک یادمه هر کاری میکردم سر نماز نمیتونستم حضور قلب داشته باشم😱
بیشتر دقت کردم دیدم اصلا نمیتونم خدا رو حتی حسش کنم😢 یه حس عجیبی بود بعد از نماز هم چون از این موضوع ناراحت بودم سعی میکردم اشکی بریزم انگار قلبم سنگ شده بود، حتی اینکار رو هم نمی تونستم انجام بدم😨
میدونید حسم چه طور بود؟ مث یه بچه ایی که مامانش رو گم کرده باشه و نمیتونه بهش برسه و تو بغلش آروم بشه، اما مطمئنه که مامانش همون نزدیکی هاس و واسه اینکه اونو تنبیه کنه ازش دور شده و داره از یه جایی نگاهش میکنه، اینقد مطمئن بودم که خدا❤️ هست و داره منو امتحان میکنه، اما کلا آرامش ازم گرفته شده بود، منظورم اون آرامش معنوی که باید می داشتم و نداشتم، اصلا وصف اون حالم گفتنی نیست...😓
من اون ایام ثبت نام کرده بودم واسه ی اعتکاف، رفتم، اما انگار خودم حوصله اش رو نداشتم...☹️
میدونید تا اون مدت نه روم می شد از کسی بپرسم نه یه آدم که اهلش باشه رو میشناختم، تا اینکه از اون حالم دیگه خسته شدم رفتم به یه خانمی که تو اعتکاف خیلی مومن و مقید و مورد اعتمادم بود حالمو گفتم😔
فقط یه جمله گفت که: 💗زیاد ذکر بگو💗
اول فکر کردم فایده نداره اما رفتم یه کنج نشستم و از ته دل شروع کردم به ذکر گفتن، انگار روزنه ای رو به سمت نور پیدا کردم و بعدش انگار یه کم ذهنم به کار افتاد و با اینکه اصلا حوصله شو نداشتم ولی گفتم بزار اینجا خادم افتخاری بشم و به خاطر خدا❤️ کار کنم و کم کم با اینجور کارها به خدا❤️ نزدیک میشدم...
بعد از اعتکاف هم کلاس قرآن ثبت نام کردم و این باعث شد ک موسیقی🙃 رو کنار بزارم و بیشتر وقتم رو به قرآن خوندن بگذرونم که برخلاف موسیقی مبتذل اثرات خیلی خوبی مثل پیدا کردن دوستان خوب ومذهبی رو به دنبال داشت...
واقعا یه وقتایی آدما تو راه رسیدن تا خدا❤️یه چیزای ساده رو فراموش میکنن😞
با گفتن یه جمله خیلی کوتاه یا حتی خیلی تکراری گاهی میشه چقدر مسیر زندگی آدما رو عوض کرد ...😊
*تو مسیر رسیدن به خدا❤️
*دست همو رها نکنیم🙏
🌺نمونه #خاطره شماره 109
مسابقه#آنگاه_هدایت_شدم
#تذکر_همیشه_تاثیر_دارد
⭕برای مشاهده سایر خاطرات
روی هشتگ👈 #خاطره_ارسالی
بزنید.
🆔️@aamerin_ir
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
#ارسالی_مخاطبین
#خاطره
یه شب داشتیم با ماشین دوستم میومدیم 🚘 خونه که بحث مرجع تقلید شد، بهش گفتم: مرجع تقلیدت کیه؟
_گفت ندارم!
گفتم: پس چطور نماز میخوانی؟😳
_ گفت : نمیخونم! شمر هم که امام حسین رو کشته نماز می خوند!🫢
اون شب و چند شب دیگه باهاش درباره اسلام و نماز گفتم، امروز دیدم اینو برام فرستاده🥰👇👇
[ داش، من عاشق شدم، عاشق کسی به اسم الله، بعد ۱۵ سال نماز خوندم، صبح دورکعت، ظهر چهاررکعت، شبم سه رکعت با چهار ]
نمازهاش رو خونده و عاشق خدا شده❤️
فکر نمی کردم اثر کنه ولی اثر کرد!😍
تشکر از #استاد_تقوی🙏🏻
پرقدرت ادامه بدید💪
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده ...
https://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
به کانال آمرین بپیوندید👆
#خاطره ای درباره
#نماز_اول_وقت
فـــــوق العاده زیبا
حتمـــــا بخــــــوانید
صداي اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جواني كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده! مي خواهم نماز بخوانم.
راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا حالا كي نماز مي خواند! بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با جديت گفت:
به تو مي گويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت: اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوه خانه يا شهري برسيم، بعد نگه مي دارم.
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره اي جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسي از وي نماز خواندم. پس از نماز وقتي در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولي عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟
گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم، من در يكي از كشورهاي اروپايي براي ادامه تحصيلاتم درس ميخواندم، چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت. براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم، پس از سال ها رنج و سختي و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براي آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالي كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مي خواندم، نيمي از راهآمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداري موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاري نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده اي نداشت، (اين وضعيت) طولاني شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هاي شان بازي مي كردند و من هم دلم براي امتحان شور مي زد و ناراحت بودم، چيزي ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با او بروم، نمي دانستم چه كنم، در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم، تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم، پيوسته قدم مي زدم و به ماشين و جاده نگاه مي كردم كه همه تلاش هاي چندسالهام از بين مي رود و خيلي نگران بودم.
يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.
پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!» و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك ميريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.
منبع:📚
- نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزي، ص 85
#نماز_اول_وقت_به_نیت_ظهور
@seiro_solook_ta_khoda
#معرفی_یک_کانال_خوب ☝️
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"
https://eitaa.com/Namazeavalevaght
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#باسلام_کلیپ_صوتی_وتصویری👇
🦋تاثیر#لحن_خوب در امربه معروف و نهی از منکر 🥰
#خاطره
🇬🇶#بی_تفاوت_نباشیم
#آمر_خدا_باشیم
🌐 به کانال دانش پژوهان و احیاگران #امربه_معروف_ونهی_ازمنکر🔗بپیوندید.⬇️
╔═ 💎 ═══╗
🆔 @RSh34953
╚═══ 💎 ═╝
#خاطره ای درباره #نماز اول وقت
فـــــوق العاده زیبا👇
حتمـــــا بخــــــوانید👇👇
✨🌸🍃✨صداي اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جواني كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده! مي خواهم نماز بخوانم.✨✨✨
راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا حالا كي نماز مي خواند! بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با جديت گفت:✨🌸🍃✨
به تو مي گويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت: اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوه خانه يا شهري برسيم، بعد نگه مي دارم.✨🌸🍃✨
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره اي جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسي از وي نماز خواندم. پس از نماز وقتي در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟✨🌸🍃✨
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولي عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟✨🌸🍃
گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم، من در يكي از كشورهاي اروپايي براي ادامه تحصيلاتم درس ميخواندم، چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت. براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم، پس از سال ها رنج و سختي و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براي آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالي كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مي خواندم، نيمي از راهآمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداري موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاري نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده اي نداشت، (اين وضعيت)✨🌸🍃 طولاني شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هاي شان بازي مي كردند و من هم دلم براي امتحان شور مي زد و ناراحت بودم، چيزي ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با او بروم، نمي دانستم چه كنم، در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم، تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم، پيوسته قدم مي زدم و به ماشين و جاده نگاه مي كردم كه همه تلاش هاي چندسالهام از بين مي رود و خيلي نگران بودم.✨✨🌸🍃
يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.✨🌸🍃
پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!»🌸🍃 و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك ميريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.🌸🍃
منبع:📚
- نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزي، ص 85
@seiro_solook_ta_khoda
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"💌
https://eitaa.com/Namazeavalevaght
#خاطره
روایتی جالب از نحوهی برخورد #آقا با جوانی که با لباس متفاوتی به نماز جماعت آمده بود!
در مسجدی که بنده نماز میخواندم، بین نماز مغرب و عشا هیچ وقت داخل #مسجد جا نبود؛ همیشه بیرون مسجد هم جمعیت متراکم بود؛ ۸۰ درصد جمعیت هم از قشر جوان بودند.
در همان سالها پوستینهای وارونه مُد شده بود و جوانانِ خیلی اهل مد آن را میپوشیدند. یک روز دیدم جوانی که از این پوستینهای وارونه پوشیده، صف اول نماز در پشت سجادهی من نشسته است. یک حاجی محترم بازاری هم که مرد خیلی فهمیدهای بود و من خیلی خوشم میآمد که او در #صف_اول مینشست، در کنار این جوان نشسته بود. دیدم رویش را به این جوان کرد و چیزی در گوشش گفت و این جوان یکباره مضطرب شد.
برگشتم به آن حاجی محترم گفتم چه گفتی؟ به جای او #جوان گفت چیزی نیست. فهمیدم که این آقا به او گفته که مناسب نیست شما با این لباس در صف اول بنشینید! گفتم: نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همینجا بنشینید و تکان نخورید.
گفتم: حاجی! چرا میگویی این جوان عقب برود؟ بگذار بدانند که جوان با لباسی از جنس پوستین وارونه هم میتواند بیاید به ما اقتدا کند و نماز جماعت بخواند!
با #اخلاق، سراغ این جوانان و دلها و روحها و ورای قالبهاشان بروید؛ آن وقت #تبلیغ انجام خواهد شد. (۱۳۷۶/۳/۲۶)
#حمید_کثیری
┄┅═══••✾••═══┅┄
"نماز اول وقت"| عضو شوید👇
@Namazeavalevaght
#شکست_نفسی 😅
دو سه روز پیش قبل از نماز، نشسته بودم توی محراب و مشغول بودم.
یه پیر مرد محترمی که به سختی هم راه میره اومد و از پشت دست گذاشت روی شونم، برگشتم.
سلام و علیک و احوال پرسی.
گفت حاج آقا میدونی فرق تو با بقیه طلبهها چیه؟!
منم سریع فاز شکست نفسی😅 گرفتم و گفتم نه آقا، ما کوچیک همه طلبه هاییم، همه از ما بهترن...
گفت نه، تو یه فرقی با بقیه داری!
منم تو دلم گفتم خدایا الان چی میخواد بگه!
الان میگه تو چقدر نورانی هستی😅
تو چقدر عالمی😅
تو چقدر خوبی😅
و کلییییی صفات پسندیده برای خودم ردیف کردم که الان اینا رو میگه.
باز گفتم نه حاج آقا، ما کوچیک همه ایم.
گفت نه؛ فرق تو با بقیه اینه که تو #عبای_ضخیم میندازی، بقیه عبای توری😵💫
آقا ما رو میگی؛ اصلا در افق محو شدیم.
خلاصه؛ الان چند روزه توی گرما داریم با عبای زمستونی میریم نماز، انگار بخاری کار گذاشتن زیر لباسام...😂😂😂
نه میتونیم گرما رو تحمل کنیم،
نه میتونیم عبای توری بندازیم😁
#خاطره
#تبلیغ