هدایت شده از هجرت | مامان دکتر |موحد
دیروز بازار بزرگ تهران بودم؛
خرید بادکنک و... برای جشن تکلیف دخترم
که هزینهش مناسبتر دربیاد
یه مرد جوان یه سبد دستش بود و تو بازار راه میرفت و ساندویچ خانگی میفروخت.
یه پسربچه گاریچی (گاریهای حمل بار) از کنارش رد شد و گفت: چند؟
مرد جوان با لحن لاتی و لوتی گفت: گشنته؟
پسرک با غرور گفت: چند؟
مرد لوتی گفت: میگم گشنته؟!
پسرک ترجیح داد جواب نده. تکرار کرد: چند؟
مرد یه ساندویچ گذاشت کف دستش و گفت: مگه از تو پول خواستم!
و رفت.
ایستاده بودم به تماشا
با لذت
از یک طرف جوانمردی و بزرگمنشی
از یک طرف غرور و مناعت طبع
دنیا هنوز قشنگیهاش رو داره... انسانیت رو...
پینوشت:
بازار آرام بود. مردم مشغول رفت و آمد و خرید و زندگی...
#روایت_گری
@hejrat_kon