■ #صحیفهسجادیه💠■
🍃اللَّهُمَّ
يَسِّرْ عَلَى الْكِرَامِ الكاتبِينَ مَؤُونَتَنَا ،
وَ امْلَأْ لَنَا مِنْ حَسَنَاتِنَا صَحَائِفَنَا ،
وَ لَا تُخْزِنَا عِنْدَهُمْ بِسُوءِ أَعْمَالِنَا .
🍃خدایا!
سختی و دشواری ما را به برکت تقوا و اعمال شایسته،
بر کرام کاتبین که فرشتگان نویسندۀ اعمالاند، آسان ساز
و صفحات پروندۀ ما را از خوبیها
انباشته و تکمیل کن
و ما را نزد فرشتگان نویسندۀ اعمال،
به کردارهای زشتمان رسوا مساز.
پ.ن: دعاهاے قشنگ صحیفہ سجادیه
رو توے خلوت هامون زمزمہ کنیم
خیلی قشنگه😍
#صحیفہسجادیہ
#صفحہپروندهاتپرازحسنہ
┏⊰✾✿✾⊱━━─━━┓
@Namazeavalevaght
┗━━─━━⊰✾✿✾⊱┛
<♥️>
هرموقع داشتے به رفتاࢪ اشتباهے فکࢪمےکردی
مطمئن باش اینا زمزمہ شیطونہ
و نباید بذاری به هدفش برسہ😎💪
#احترام
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 سخنرانی بسیار شنیدنی حجت الاسلام دکتر رفیعی با موضوع #ماه_رجب
🌷 حتما ببینید و نشر دهید
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
💚 قسمت دوم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
سعید، علی و فاطمه نشستند سر سفره. مامان داشت چای می ریخت که تلفن زنگ خورد. نگاه مریم و سعید برگشت سمت هم. نگاهی سرشار از تعجب و تا حدودی نگرانی.
سعید گوشی رو برداشت. مادرش پشت خط بود.
_سلام سعیدجان؛ عزیز حالش بد شده. زود خودتو برسون.
_سلام مامان. شما خوبید الحمد لله؟
نمی خواست بچه ها قضیه رو بفهمن و نگران بشن. برای همین رفت توی اتاق.
_چشم تا چند دقیقه دیگه میام.
عزیز، مادربزرگ مادری سعید است. چند سالی میشه که دیابت داره. سعید رابطه ی عاطفی عمیق و خیلی صمیمی با مادربزرگش داره. هرکاری براشون از دستش بر بیاد دریغ نمی کنه.
سعید خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد و رو به مریم و بچه ها گفت:
_مامان یه کاری داره.میرم پیشش.
از در خونه که اومد بیرون، سریع یه پیام فرستاد برای مریم:
_عزیز حالش بد شده.میرم ببرمش دکتر.
این یکی از قرارهاییه که سعید و مریم با هم گذاشتن. اینکه نذارن بچه هاشون بی جهت دچار اضطراب و نگرانی بشن. حتی موقع گوش دادن به اخبار وقتی خبری از قتل و آزار و شبیه اون پخش میشه، شبکه رو عوض می کنند. سریال های خشن و نامناسب هم همین طور. نمی خوان شور و نشاط و لطافت کودکی بچه هاشون از بین بره. امنیت روانی یعنی همه چیز کودکی.
بچه ها صبحانه شون رو خوردند. مریم برای میان وعده مدرسه بچه ها نون و پنیر و سبزی آماده کرد. فاطمه که امسال میرفت کلاس اول داشت دست و پاشکسته مانتوش رو اتو میکرد کرد و مامان زیرچشمی حواسش بود یه وقت دستش رو نسوزونه. مریم یه سری کارها رو از همون خردسالی به عهده بچه ها گذاشته. کارهای شخصی مثل شستن جوراب و جارو کشیدن نوبتی اتاق یا کارهای عمومی خونه مثل آب دادن گل ها.
بعد از رفتن بچه ها، مامان مبلغی صدقه گذاشت. بلند شد رفت آشپزخونه. نگاهی به برنامه غذایی کرد. نوبت املت بود. یادش اومد تو یخچال گوجه نمونده.
موقعی که سعید درگیر کاریه، مریم اول بهش پیام میده که اگه موقعیتش بود خودش زنگ بزنه یا مریم. به سعید پیام داد:
_ سلام آقا سعید. بیزحمت داشتی میومدی گوجه بگیر برای املت لازم داریم. یه دنیا ممنون عزیزم.
مریم احترام زیادی برای سعید قائله. احترامی سرشار از محبت. بدون آقا و عزیزم صداش نمی کنه.
بلافاصله سعید پیام داد:
سلام خوشگلم. شاید کارم طول بکشه تا ظهر نرسم. یه شکلک خنده گذاشت. بعدش نوشت به جای املت، نیمرو بخوریم با اون ترشی سیرهای دست ساز خوشگل خانوم. چطوره؟
_راستی حال عزیز چطوره؟
_الحمدلله بهتره. پیریه دیگه. چند وقت دیگه هم نوبت خودمونه. خدا ان شاءالله از دست و پا نندازمون
_ مریم بهش گفت مامان هم باهاتون اومدن دکتر؟
_ نه نیومد. البته میخواست بیاد اما چون پاش درد میکرد گفتم شما نیا من خودم عزیز رو میبرم دکتر.
_ کار خوبی کردی. حالا زنگ زدی به مامان بگی عزیز بهتره و خدارو شکر چیزی نبوده؟
_ نه هنوز، اما زنگ میزنم
_ آقا سعید چرا زنگ نزدی؟! بنده خدا مامان از نگرانی و استرس حسابی اذیت شده. زودتر به مامان زنگ بزن تا نگران نباشن...
_ باشه الان بهشون زنگ میزنم. کاری نداری فعلا؟
_ نه، یاعلی
_ یاعلی
سعید تو دلش احساس رضایتمندی و آرامش خاصی داره چون میدونه مریم برای خانوادش و خصوصا مادرش احترام ویژه قائله. اصلا انگار مادر خودشه. همین موضوع، خیلی در برقراری رابطه عاطفی خوب سعید و مریم موثر بوده.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
💚 قسمت اول #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
اولین روز اسفندماه است؛ مریم خیلی آروم و بی صدا لای در اتاقو باز کرد. نگاهی جستجوگرانه انداخت. سعید هنوز خواب بود. تازه ده دقیقه از شش صبح گذشته بود. اما اگه بیدارش نمی کرد، نمازش قضا می شد. مریم به عادت هر روزه ش از حدودای پنج و نیم صبح بیدار بود. ساعتی به نماز و خلوت با معبود، روانشو طراوتی میده. این براش به منزله ی گرفتن جان تازه است. باعث میشه برای انجام امورات روزانه سرحال و سرشار از شادابی باشه. بعد هم صبحانه آماده میکنه. بعد از اونم نوبت بیدار کردن سعید و بچه هاست.
در رو با دستش هل داد و کامل باز کرد. رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار زد. شاید اندک روشنایی قبل از سپیده سرک بشه توی اتاق و کمک کنه سعید زودتر بیدار بشه.رفت سمت تخت.نشست کنار سعید.انگشتاش رو برد لای موهای سعید و نوازشش کرد. با صدایی نجواگونه و لبریز از محبت همراه با همون لبخند همیشگی، سعید رو صدا کرد:
_آقا سعید کم کمک هوا داره روشن میشه. سعید جان نمازت قضا نشه. بعد هم با انگشت سبابه ش گونه های او رو نوازش کرد.
سعید به سختی چشماشو باز کرد. هنوز منگ خواب بود. هیچ چیز غیر از وقت نماز نمی تونست باعث بیدار شدنش بشه. دیروز تا دیر وقت سر کار بوده و حسابی خسته شده بود. بالاخره چشماشو کامل باز کرد. با انگشتاش کمی چشماشو مالید. لبش به خنده ای کم جان ولی دلبرانه باز شد. این قسم خنده ش مخصوص مریم بود ولاغیر.
_سلام.صبح زمستونیت بخیر. مریم گوشتو بیار جلو.
مریم سرشو آورد نزدیک دهن سعید ببینه چی میخواد بگه.
سعید جستی زد و فرصت رو قاپید و گونه ی چپ مریم رو یه بوس جانانه کرد.
_دیشب اینقدر خسته بودم اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
بعدم آروم گونه ی راست مریم رو بوسید و گفت:
_یکیش برای صبح و یکیشم قضای دیشب.
مریم خنده ش گرفت. پیشونی سعید رو بوسید.بلند شد بره آشپزخونه. از اتاق که می رفت بیرون گفت:
_حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اونم به جا بیاری. بعد هم ریز خندید.
رفت از روی کابینت سفره رو برداشت.آورد وسط اتاق پهن کرد. مربای هویج خونگی که خودش درست می کنه غذای مورد علاقه ی خاص بچه هاست.
مریم رفت تا بچه ها رو بیدار کنه. علی و فاطمه رو. چون میرن مدرسه. اما محمد و میثم رو میذاره تا کمی بیشتر بخوابن. علی و فاطمه هم حدودای شش و بیست دقیقه دیگه بیدار میشن. مریم خیلی آروم دستشو به نوازش بر سر اون ها میکشه و با چند بوسه آروم و پر لطافت نجواکنان صداشون میزنه.
_اول کی میره دست شویی و دست و روشو میشوره؟
خب یه کم هم شیطنت میکنه و از حس رقابت بین علی و فاطمه بهره می بره. هر چند علی و فاطمه شش سال فاصله سنی دارند اما چون پشت سر هم بودن یه حس رقابت دارن. مامان و بابا هم اینو خوب میدونن.
علی دفعه قبل دیر جنبیده و فاطمه زودتر از او رفته بود. برای اینکه این بارم کلاه سرش نره از جا پرید و دوید سمت دستشویی.
نماز بابا تموم شد. سجاده رو تا زد گذاشت روی کمد. اومد پیش بچه ها. هر بار که بچه ها رو می بینه انگار بار اول باشه. فقط قربون صدقه ست که از دهنش میریزه. کار هر روز و هر لحظه شه.
علی تازه دست و روش رو شسته و برگشته بود.
_سلام پسر بابا. خوب خوابیدی بابایی؟ صبح قشنگت بخیر.
_سلام بابا. صبح بخیر.
علی تازه دوازده سالش شده.مدتیه نمازشو میخونه.البته کمی دست و پا شکسته.مامان و بابا حساسیت نشون نمیدن. سعی می کنند از راه تشویق و تحسین بچه ها رو برای یادگرفتن هر کار خوبی ترغیب کنند.
فاطمه هم اومد. بابا رو کرد بهش وگفت:
_به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که اومد.چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که دست و روش رو شسته.
مامان سفره رو چید. سعید رو صدازد. با آوایی که بیشتر یک تمنا باشه تا امر یا سفارش.
_آقا سعید بیزحمت نون رو بیار بذار تو سفره و بیا صبحانه. علی!فاطمه! شمام بیایید صبحانه.
تا علی و فاطمه نمازشون رو بخونن دیگه هوا کاملاً روشن شده بود. اما سعید و مریم هیچ واکنشی نشون ندادند. هنوز بچه ها به سن تکلیف نرسیدن. کم کم و به مرور باید قضیه براشون جا بیفته.
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
#داستانک
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی
قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی
به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست
به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها
می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که
از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
@hamsaranekhoob
هدایت شده از 🌸 همسران خوب 🌸🇵🇸
❤️ رمان آموزشی #خانه_مریم_و_سعید، برای آموزش مهارتهای ارتباطی در برابر همسر و فرزندان و با رویکرد #روانشناسی_اسلامی نگاشته شده است.
🌷 توصیه میشود زوجین محترم با دقت و توجه بخوانند و اگر مفید بود، برای دیگران هم فوروارد کنند👇
❣ @hamsaranekhoob
هدایت شده از روشـــツــنی خونه [🌙]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبࢪمجازے🍃
❤️ تا حالا دیدی کسی
حریص شما باشه ؟
کارهاےخوب بکنید
پیغمبر رو خوشحال کنید🍃
🎙#استاد_پناهیان
♥⃢ ☘ @bayenatiha
هدایت شده از روشـــツــنی خونه [🌙]
💌
گفته اند: «زهد این است که هرچه حواس تو را از خدا پرت میکند رها کنی ...
و اگر رها کردی و سودش به دیگری رسید ؛
پشیمان نشوی !»
🍀☘🍀
#امام_صادق_علیهالسلام
#حدیث🌱
♥⃢ ☘ @bayenatiha
هدایت شده از هجرت | مامان دکتر |موحد
🏃♂🏃♂🏃♂اگه تا حالا هیچ مسابقهای رو شرکت نکردی این یکی رو از دست نده 🎯
🎊مسابقهی حفظ سورهی واقعه🎊
#برکات حفظ این سورهی #خاص، همه رو برنده میکنه.
🛍 ولی اگه همت کنی تنها با حفظ ۳ صفحه، شاید تو #برندهی این جوایز باشی
🏅۳ کارت هدیهی ۵۰۰ هزار تومنی
🎖۷ کارت هدیهی ۱۰۰ هزارتومنی
و ...
📣 راستی تاثیر خوندن سورهی واقعه در #افزایش_رزق و روزی رو شنیدی ؟
اینجا بزن و فضائل و برکات سوره واقعه رو نگاه کن شاید دلت خواست 😉
ثبت نامش ضرر نداره 🤗 پس بزن رو این آدرس 👇
https://survey.porsline.ir/s/sFfqUAw
💯ضمنا برای اینکه از اخبار مسابقهمون مطلع بشی میتونی به کانال ایتا یا صفحه اینستاگراممون سر بزنی .💯
@mavatahfiz
هدایت شده از هجرت | مامان دکتر |موحد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قال الحیدر ابوتراب
اصحاب المهدی شبابٌ 🥰
@hejrat_kon