✍ راز بندگی | حساب نجومی
🍀 نماز صبح 🤲 که تمام شد مردم آرام آرام مسجد را ترک کردند. امیرالمومنین (علیه السلام) بعد از لحظاتی بلند شد تا برود، به جمعیت👥 نگاهی انداخت، اما ابیالدرداء که همیشه برای نماز صبح می آمد را ندید...
🍀 در مسجد، خانم ابیالدرداء به امام سلام کرد. حضرت از او پرسید که آیا برای همسرتان اتفاقی افتاده که نماز جماعت👥 نیامده است؟!
🍀 خانم ابی الدرداء گفت: همسرم دیشب از اول شب تا صبح مشغول عبادت بوده و چون خسته بود، نماز صبحش را در منزل🏡 خواند و خوابید. این را گفت و منتظر تحسین حضرت بود که ...
🍀 امام فرمود: اگر از سر شب تا صبح میخوابید ولی نمازش🤲 را به جماعت در مسجد میخواند، ثوابش بیشتر بود.
🍀 خانم ابی الدرداء سرش را زیر انداخت و با تعجب راهی خانه شد.
📚 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز، ص ۷۹. به نقل از بحار الانوار، ج ۸۵ ،ص ۱۷.
#راز_بندگی
#حکایت
👨💻پایگاه مجازی آموزش عملی نماز
💞با ما همراه باشید 💞
✍ راز بندگی | اقیانوس محبت
✨ روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز جماعت میخواند. امام حسین (علیه السلام) کودک بود، هر وقت رسول خدا سجده میرفتند، حسین بر پشت پیامبر سوار میشد، پاهایش را حرکت میداد.
✨ هنگامی که رسول خدا میخواستند از سجده بلند شوند، حسین را آرام به زمین میگذاشتند و بلند میشدند و وقتی به سجده میرفتند، باز حسین میآمد و بر پشت رسول خدا مینشست و پاهایش را حرکت میداد. این موضوع تا آخر نماز تکرار شد.
✨ یک نفر یهودی که این صحنه را دید به عنوان اعتراض به پیامبر گفت: "ای محمد! رفتار ما با کودکان👨👧👦، مانند رفتار شما نیست."
✨ پیامبر فرمودند: "اگر شما به خدا و رسولش ایمان داشته باشید، با کودکان👬 خود با مهربانی و نوازش رفتار میکنید."
✨ یهودی با دیدن این رفتار محبت آمیز، به پیامبر علامند شد و همان لحظه مسلمان شد.
📚 مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۷۲ و ۷۳.
#راز_بندگی
#حکایت
✍راز بندگی | معشوق جدید
🔺گفت: قبول. ولی یك شرط دارد.
ـ چه شرطی؟
ـ من همسر تو میشوم، ولی بعد از چهل روز. در این چهل روز، باید همه نماز های خود را در مسجد بخوانی و نماز شبت هم ترك نشود.
🔺جوانك پذیرفت. گوهرشاد اگر به او می گفت شرط همسری من با تو این است كه كوهی را بر دوش بگیری و از شرق عالم به غرب ببری، قبول میكرد. چهل روز نماز در مسجد و چهل نماز در نیمه های شب كه چیزی نیست.
🔺هر روز كه میگذشت، او خوشحال تر میشد. روزها را میشمرد و وصال را در چند قدمی خود میدید. روزی از مسجد به خانه بازمیگشت كه احساس كرد، نماز را هم دوست دارد. اما نمیدانست نماز را برای نماز دوست دارد یا برای آنكه او را به وصال گوهرشاد میرساند. روزهای بعد، نمازش را كه میخواند، مثل روزهای قبل، شتابان از مسجد بیرون نمیآمد. مینشست و با خدای خود گفت وگو میكرد.
🔺تا آن موقع گمان میكرد كه شب برای خوابیدن است؛ اما مدتی است كه شب ها را برای نماز دوست داشت. نیمه های شب برمیخاست، وضو میگرفت، رو به قبله میایستاد و نماز میخواند. كم كم نماز و مسجد و سحرخیزی، در دلش جا باز كرد. روزها را برای مسجد دوست داشت و شب ها را برای نماز شب. اندك اندك به روز چهلم نزدیك میشد؛ اما او دیگر مثل سابق، انتظار روز آخر را نمیكشید.
سرانجام روز چهلم فرارسید؛ اما جوان 💌مشهدی چنان با نماز و مسجد دوست شده بود كه دیگر به گوهرشاد فكر نمیكرد. روز چهل و یكم را هم به مسجد رفت. روز چهل و دوم را هم با مسجد و نماز سر كرد. روزها میگذشت و او فقط به معشوق جدیدش فكر میكرد.
📚رضا بابایی ؛ نماز در حكایتها و داستان ها ؛ ص ۱۰۱
#راز_بندگی