eitaa logo
نَـــــــــــــمٰازٌِ شَــــــــــــبْ
6.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
☫ ﷽ ☫ ❣️بهترین نماز بعد از نماز واجب خواندن نماز در#دل‌شب است وکسی این توفیق را نخواهدداشت،جز#عاشقان‌خدا❣️ ☺اعضاکانال👈📊6.2K🏎_________6.1K تبلیغات ارزان👇 https://eitaa.com/tabligh6080/78 چله نمازشب👇 https://eitaa.com/joinchat/2779841456C0cb9a78a0f
مشاهده در ایتا
دانلود
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم مرادی 2️⃣ آرزوی شهادت 🌷 🔸 بعد از مراسم عقد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین قزوین 🕌حرکت کردیم وقتی می خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت: ➖ بی زحمت شماره موبایلتو 📱 بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه هم را نداشتیم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. خوب که دقت کردم دیدم حمید به سمت قبرستان امامزاده می‌رود. خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ🍹 از اینجا سر در آورده بود. 🔸 قبرستان امامزاده حالت کوهستانی ⛰داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم که بگویم حمید دستم🤝 را بگیر نداشتم. 🔸 کمی جلوتر حمید به من گفت: ➖ فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه که ته ماجرا همین جاست ولی من مطمئنم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم : ➖ یعنی چی⁉️ به آسمان نگاهی کرد و گفت : ➖ من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم. 🔸 تا این حرف را زد دلم هری ریخت. حرف‌هایش حالت خاصی داشت فعلاً نمی‌خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن حمید فکر کنم. حرفش یک جوری اذیتم می‌کرد دوست داشتم سال‌های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم ❤️❤️❤️ 📚 کتاب «یادت باشد...» 💘 ادامه دارد.......... eita.com/Namazahab
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم مرادی 4️⃣ جشن تولد 🎉🎁 🎀 چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید بود. با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم. بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم.🥮 کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختم. 🤔 وقتی داشت کیک را برش می داد سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت: ➖ فرزانه ممنون بابت زحماتت میخواستم یک چیزی بگم میترسم ناراحت بشی ‼️ 💔 هری دلم ریخت کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم. فکرم هزار جا رفت با دست اشاره کردم که راحت باشد. خیلی جدی به من گفت: ➖ فرزانه تو اون چیزی که من فکر میکردم نیستی😱‼️ این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم. نمی‌دانستم با خودم چند چندم گفتم شاید به خاطر برخوردهای سرد اول محرم شدن مان دلزده شده. به شوخی چند باری به من گفته بود تو کوه یخی 🗻 ولی الان خیلی جدی بود. گفتم: ➖ چطور حمید من همه سعی‌ام را می‌کنم همسر خوبی باشم.😰 چند دقیقه‌ای در عالم خودش فرو رفته بود و حرف نمیزد لب به کیک هم نزد. با این که دید من مثل مرغ پرکنده دارم بال بال میزنم از آن حالت جدی خارج نشد اما ناگهان پقی زد زیر خنده🤗🤣 و گفت: ➖ مشخصه تو اون چیزی که من فکر میکردم نیستی تو ... بالا تر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم. تو فوق العاده ای ✨✨⚡️ 😡 شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلق الله و الا پوست سرش را می کندم ... 📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۰۹, eitaa.com/Namazshab
🧔🏻 ❤️ 🌹شهید مدافع حرم 0⃣1️⃣ این سینه نمیسوزه 🔸 ایام محرم 😭 با اینکه هوا تقریباً سرد ❄️ شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ولی با این حال باز هم با موتور 🏍 راهی شدیم . حمید به شوخی گفت: ➖ الان کسی رو با نانچیکو 🥊 بزنی از خونه در نمیاد اونوقت ما با موتور داریم میریم هیئت‼️ دستش را گذاشت روی زانوی من و گفت: ➖ فرزانه پاهات یخ زده غصه نخور خودم برات ماشین🚗 میگیرم دیگه اذیت نشی. 🔸 دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید. حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من . کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دستهای همیشه مهربان حمید بود🧡 وقتی از هیأت بیرون آمدیم گفت: ➖ دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل علیه‌السلام مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب علیها السلام بشه. وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: ➖ حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن‼️ جوابش برایم جالب بود گفت: ➖ فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه 🔥نه در این دنیا نه در اون دنیا. ✅ بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم ... eitaa.com/Namazshab
🧔🏻 ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم 3️⃣1️⃣ بازگشت به لیست اعزام 🟡 همان وقتی که رفقایش سوریه بودند اعزام نفرات جدید مطرح بود. وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم ❌ حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد بعد از کلی مکث و مقدمه‌چینی گفتم: ➖ بابا پشت تلفن ☎️ خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم. ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد 😔 یکی دو ساعت هیچ صحبتی نکرد. حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد. 🟡 آن شب خواب به چشم های حمید نیامد می‌دانستم حمید این سری بماند دق میکند. صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم کلی با پدر و مادرم صحبت کردم از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند گفتم: ➖ اشکالی نداره من راضیم حمید بره سوریه هرچی که خیره همون اتفاق می‌افتد. پدرم گفت: ➖ دخترم این خط این نشون ✖️ حمید بره شهید میشه مطمئن باش. مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت: ➖ فرزانه من حوصله گریه های 😭 تو رو ندارم خدایی ناکرده اتفاقی بیفته تو طاقت نمیاری ❗️ در جوابشان گفتم: ➖ حرف هاتون رو متوجه میشم من به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم شما هم خواهشاً رضایت بدید حمید دوست داره بره مدافع حرم بشه از خیلی وقت پیش راه خودش را انتخاب کرده ✅ 🔸 پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد قرار شد صحبت کند تا اسم‌حمید را به لیست اعزامی های دوره جدید 📋اضافه کنند. 📚 کتاب "یادت باشد..." ❣️ صفحه ۲۵۱ 🌞صبح ها با: بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍