اگر دنیا، آرزو کردن بلد بود؛
حال و روزِ امروزش، این نبود
دنیای بی امام؛
خانه ی بی صاحب یا مدرسه ای بی معلم است که هر چه قدمتش بیشتر می شود، بی ثمر بودنش را بیشتر داد می زند!
ما برای زندگی، به تو نیـاز داریم!
بهترین آرزو ...برگرد
#شب_جمعه
#امام_زمان «عج»
#ماه_رجب
@habibebn_mazahernaraghkarbala
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی به جای من سلام میده 😭😭
#شبجمعہاستهوایتنکنممیمیرم
@habibebn_mazahernaraghkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️خدا را شکر، اربابم حسین است.
🔆 روزت رو با سلام بر حسین «ع» زیبا کن...
🚩اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى
الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَــيْكَ
مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقـــيتُ وَ
بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَــعَلَهُ اللَّهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ..
اَلسَّـــــــــــلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ🩷
🩷وَ عَلــــى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَــــــــــــلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ🩷
🩷وَ عَلــــى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
#جمعه
#ماه_رجب
#صبحتون_حسینی
#امام_حسین «ع»
@habibebn_mazahernaraghkarbala
#سلام_امام_زمانم_
🌸 امید به آمدنتان ، هر صبح مثل سپیده، در ما طلوع می کند و با هر ضربان در رگ هایمان جاری می شود و با هر نفس در وجودمان زنده می گردد ...🌸🍃
🌼 امید به آمدنتان مثل اکسیری حیات بخش و نشاط آفرین ، ما را هر صبح به پرواز وا می دارد ...🌼🍃
امید به آمدنتان، امید به همه ی خوبی هاست
امید به همه ی دل خوشی هاست 🌹
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🍂✨
🌹#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج_
#جمعه
#ماه_رجب
@habibebn_mazahernaraghkarbala
هر #روز یک صفحه از #قرآن🌱💚
صفحه ۲۶۹ قرآن
#سوره_نحل
آقاجانم سلام
لبیک یاحسین
دلم به مستحبی خوش است
که جوابش واجب است...
❤️السلام علیک یا اباعبدلله الحسین❤️
🌹به نیت از شهید احمدرضا مهدوی فرزند کاظم متولد ۱۳۴۲ شهادت ۲۰ / ۱۰ / ۱۳۶۵ حاجی عمران پیرانشهر استان آذربایجان غربی 🌹
#صبحتون_حسینی
کل الخير في باب الحسين
18.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊️ حال و هوای حرم...
♥️ نصب کتیبه های ولادت امیرالمومنین در صحن و سرای حرم مطهر علوی
#ماه_رجب
#امام_علی «ع»
#میلاد_مولود_کعبه💐
@habibebn_mazahernaraghkarbala
اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...
شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
❤️شهید سید مرتضی دادگر🌷
می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
شادی روح شهدا ، روح امام شهدا سه صلوات و فاتحه ای تقدیم می کنیم.
#شهدا