رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_395 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله یه نگاه کردم به ناصر یه نگاه کردم به عمه هیچ کدو
#پارت_396
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
در رو باز کرد اومد تو ... تا دیدمش رومو از ش برگردوندم
چیه دست پیش گرفتی که پس نیفتی ... ایییییی روتو برم نرگس
همچنان رومو ازش برگردوندم
چیه طلبکاری ؟ پاشو بریم اتاق مامانتینا عزیز و بیاریم
نمیخواستم برم اتاق مامانمینا چونکه اگر بابام میفهمید منو دعوا میکرد
برنگشتم نگاش کنم گفتم
من نمیام تو برو عزیز و بیار
محسنم اونجاست من برم میخوام بشینم اگر میای پاشو بریم
رومو کردم بهش
همچین میگی نمیارمش انگار اتاقشون کجاست همین بغله دیگه بچه رو بده به من برو هروقت خواستی بیا
پاشو لج بازی نکن بیا بریم تنها باشی دلم شور میزنه
دلت شور میزنه برو زودی بچه رو بردار بیار
ناصر رفت دو دقیقه نکشید مامانم اومد دنبالم
چی شده ... گذاشتی تاقچه بالا میگی نمیخوای بیای پیش ما
همه چیو براش گفتم
ببین چیکارا میکنی با یه ندونم کاریت همه رو ریختی بهم پاشو بریم بابات هیچی نمی دونه
بامامانم رفتم اتاقشون دیدم همه اونجایند خدا رو شکر کسی به من حرفی نزد ... قرار گذاشتن که فردا سر ساعت ده صبح دسته جمعی بریم حرم
صبحانه تو غذاخوری هتل خوردیم ... عزیز و اماده کردم ما شاالله وزن گرفته یه کم که بغلش میکنم دستم درد میگیره ... ناصر بغلش کرد اومدیم تو لابی هتل نشستیم تا همه جمع بشند ... یکی یکی اومدن تا عزیز مامانمو دید خودشو تکون تکون داد که بره بغل مامانم ... مامانم عزیز و از ناصر گرفت همگی داشتیم از در هتل میومدیم بیرون که ناهید رفت نردیک مامانم بغلشو باز کرد
معصومه خانوم عزیز و بدید من بیارم .
مثل برق پریدم وسط ناهید و مامانم بچه رو از مامانم گرفتم و گفتم
خودم میخوام بیارمش
رنگ از روی ناهید پرید . فوری دورو برش و نگاه کرد ببینه شوهرش این صحنه رو دید یا ندید ... نگاهم به هرکی میفتاد با چشم غرو تاسف بهم نگاه میکردن . سعی کردم بهشون نگاه نکنم ... ناصر اومد کنارم آروم در گوشم گفت
این چه کاری بود کردی ؟
بچه خودمه دوست دارم بغل خودم باشه
نمی فهمی اون دلشکتست روی بچه حساسه نمی گی خدا ازاین کار تو قهرش میاد .
تو دلم گفتم این همه اون منو اذیت میکنه نمی ری بهش بگی خدا قهرش میاد ... به من میگی
بده به من بچه رو
که بری بدیش به ناهید ... نمی خوام بدم
همه رو با خودت بد نکن نرگس حرف منو گوش کن
نمی خوام ... بچه خودمه نمی دم ... دیروز هم بهم تهمت زد هم به تو گفت کتک مفصل بهش بزن .
ناصر ازم دلخور شد رفت پیش محسن و علی اصغر با اونا هم قدم شد ... دستم داشت میشکست تحمل وزن عزیز رو نداشتم رفتم پیش مامانم
مامان دستم داره میفته عزیز رو میگیری
بدش به من
ندیش به ناهیدا
بزرگ شو نرگس دست از بچه بازی بردار یه نگاه به جمع کن ببین همه از دستت ناراحتن
یه نگاه بهشون انداختم ... همه دلخور بودن مخصوصا بابام که تا نگاهم بهش افتاد برق تهدید چشماش منو گرفت .
سریع نگاهمو از بابام برداشتم ... تو دلم گفتم خوبش کردم همتون ناراحت باشید عیبی نداره
نگاهمو دادم به دست فروشها دنبال عروسکی که دیشب دیدم میگشتم ... چادر مامانمو گرفتم کشیدم .
نکش چادرمو بچه بغلمه ... روشو کرد به من ... چیکار داری ؟
یه عروسک دیدم خیلی قشنگه پولهای سر راهیمو بدم بهت برام میخری ؟
چرا به ناصر نمیگی برات بخره
گفتم ... نخرید
نه من نمیخرم برو به شوهرت بگو اگر خرید که خرید اگرم نمی خره حتما دلیلی برای کارش داره
با خودم گفتم نخر خودم میخرم
با نگاهم جاشو پیدا کردم کنار همین روسری فروشه بود ... ولی نیست چرا ؟ رفتم پیش رو سری فروشه
سلام ... آقا اینکه ... با دستم کنارشو نشون دادم ... اینجا اسباب بازی میفروخت ... نیومده
با لهچه عربی ولی فارسی گفت
اون شبها میاد اینجا روزها ... با دستش کوچه رو به رو رو نشون داد ... اونجاست
یه نگاه به مامانمینا کردم یه نگاه به کوچه ... با خودم گفتم میرم تو کوچه تندی میخرمشو میام...
#کپیازرمانممنوع❌⛔️
#سلام_توجه_توجه 📣
💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #نرگس رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که #40هزارتومانهستمیتونید
6104338992565560
بانک ملت لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_396 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله در رو باز کرد اومد تو ... تا دیدمش رومو از ش برگ
#پارت_397
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
رفتم داخل کوچه چند تا مغازه اون طرفتر یه بساط اسباب بازی بود پا تند کردم خودمو رسوندم به اسباب بازی فروش نگاه کردم عروسکی که من میخواستم تو بساطش نبود به فروشندش نگاه کردم یه آقای دیگه بود اون آقای فروشنده دیشب نبود .
دورو برمو نگاه کردم یه کوچه رو به روی همین کوچه بود اونم توش هم مغازه اسباب بازی داشت هم بساط کرده بودند رفتم داخل کوچه اونم نداشت .
ای بابا پس کجاست ؟
بیخیالش شدم پا تند کردم برگردم پیش ماما نمینا از کوچه اومدم بیرون ... رفتم داخل یه کوچه دیگه ... ای وای اینجا کجاست ؟ همه عربند ... زبونشون عربیه ... اصلا اینجا ایرانی نیست کوچه رو گرفتم تا آخر رفتم به دو راهی رسیدم ... از کدوم باید برم ... زبون اینارو هم بلد نیستم که بپرسم ... هاج و واج موندم وحشت برم داشت ... اینجا معلوم نیست کدومشون شیعه هست کدومشون وهابی یا سلفی .
با خودم گفتم برم به یکی بگم حرم حضرت علی بالاخره میفهمه من چی میگم راه و نشونم میده .
ولی دوباره گفتم ... اگر سلفی ضد شیعه باشه چی ؟ ... با عجز و ناله از ته دلم گفتم .... خدایا کمکم کن .
همه سرشون به کار خودشون بود به من کاری نداشتن ولی من از همشون میتسرسیدم حالا ... خوبه که چادر عربی سرمه ... اینا همشون فکر میکنن من یه دختر عرب هستم
باید یکی از این دو راهی رو انتخاب کنم چشمامو بستم یه کم فکر کردم کوچه سمت راست رو انتخاب کردم . به راهم ادامه دادم ...
دو تا پسر جوون عرب که لباس سفید بلند عربی تنشون بود داشتن از رو به روی من میومدن ترس بدی به جونم افتاد ... خودمو کشیدم کنار دیوار ... یا قمر بنی هاااااشم ... اینا برای چی دارن میان طرف من ... چنگ زدم به چادرم ... قلبم چه جور میکوبید به قفسه سینم ... وااای بهم رسیدن ... دست و پام شروع کرد به لرزیدن ... دو تا جوون عرب خیلی طبیعی از کنارم رد شدند و اصلا به من نگاهم نکردن ... نفس عمیقی کشیدم ...آخییییش بیچارها میخواستن از اینجا رد بشن به من کاری نداشتن
پس چرا من اینقدر ترسیدم خدایا چرا این کوچه ته نداره یه کوچه دیگه دیدم رفتم داخلش ... یه مقدار که رفتم دیدم بن بسته ... خسته شدم احساس تشنگی میکردم چقدر دلم یه لیوان آب خنک میخواست .
دورو برمو نگاه کردم ...کنار در یه خونه ... پله دیدم رفتم نشستم روش ... سینه هام رگ کردن ... یاد بچم افتادم ... ناخودآگاه اشگم سرازیر شد الان عزیزم داره چیکار میکنه ... حتما تا الان مامانمینا و ناصر فهمیدن من گم شدم ... یعنی دارن دنبالم میگردن ... دستمو گرفتم جلوی صورتمو های های گریه کردم خدا چقدر بیچاره شدم باید چیکار کنم کجا برم ؟ چه غلطی کردم ازشون جدا شدم ... ایکاش بیشتر به ناصر التماس میکردم اون عروسکو برام بخره که الان خودم نیام بخرم ... اینطوری گم بشم
صدای تقی اومد ... با وحشت ازجام پریدم ... در همون خونه باز شد یه خانم هیکلی سبزه که بالای ابرو هاشو خال کوبی کرده بود یه پیراهن گشاد هم تنش بود در خونه رو باز کرد
منو دید به عربی یه حرفای زد که من هیچی نفهمیدم ... دستشو سمت من دراز کرد و گفت
تعال تعال الی
خودمو کشیدم عقب ووووی چی میگه .... با خودم گفتم نکنه وهابی یا سلفی باشه فهمیده من شیعه ایرانی هستم میخواد منو ببره تو خونش بکشه .
دوباره گفت
تعال تعال الی ... یا قمر بنی هاشم چی میگه این ... میخواد دستمو بگیره حتما میخواد منو ببره تو خونش بکُشه زدم زیر گریه یعنی چه جوری میکشه خفم میکنه یا سرمو میبره ... هی عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار .
خانمه نزدیک نزدیکم شد با چهره مهربون یه دستشو گذاشت روی سینش یه دستشو گرفت سمت من با لحن محبت امیزی گفت
انت تفضل ... انت تفضل
دستهام و جمع کرده بودم تو سینم ... دست منو از سینم جدا کرد ... و گفت تعال تعال الی ... انت تفضل...
#کپیازرمانممنوع❌⛔️
#سلام_توجه_توجه 📣
💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #نرگس رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که #۵۰هزارتومانهستمیتونید
6104338992565560
بانک ملت لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
همراهان عزیز کانال نرگس
از امروز رمان خدای مهربان من در کانال پارت گذاری می شود
این رمان بر اساس واقعیت است .
روایت صبر و تحمل دختر جوانی که با مشکلات و سختیهای زیادی مواجه است و ........
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله)
#قسمت_۱
بسم الله الرحمن الرحیم
در یک خانواده غیر مذهبی به دنیا آمدم سیزده سالم بود که پدرم عاشق یک دختر هجده ساله شد و مادرم رو رها کرد و با اون خانم ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم خیلی تلاش کرد پدرم رو به زندگی برگردونه اما تلاشهاش ناموفق شد. خونواده مادری من در کانادا زندگی میکردن مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که هشت سالش بود با خودش برد کانادا. منم سیزده ساله بودم خواهر بزرگتر از من شانزه سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. زندگی خیلی برام سخت شده بود دلم برای مادرم خیلی تنگ میشد برای اون روزهای شادی که با پدر و مادر دور هم جمع میشدیم از ته دل حسرت میخوردم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره خواهرم منو دعوا میکرد و میگفت
_ اگر برای کسی بد بخوای اون بد برای خودت میشه و اگر برای کسی خوبی بخوای. خوبی برای خودت میشه
_ بهش گفتم بد از این بدتر که نه مادر داریم و نه پدر. خواهرم رفت کلاس یوگا اسم نوشت میگفت ورزش یوگا به آدم آرامش میده از حرکتهاش خوشم نمیاومد هرچه بهم میگفت بیا تو هم با من تمرین کن من نمیرفتم. بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد
کپی حرام⛔️
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله)
#قسمت_۲
بلند شد چادر من رو پاره کرد و کلی سرم داد و فریاد . فردای اونروز دوباره با پس اندازی که داشتم و یه مقدار پولی که از خواهرم قرض گرفتم یه چادر دیگه خریدم.
خواهرم بهم گفت
_برای اینکه حرص بابا رو در بیاری داری خودت رو اذیت میکنی
ابرو دادم بالا
_آره دیشب که چادر من رو پاره کرد و اونقدر حرص خورد، من کیف کردم.
من به قصد آزار و اذیت بابام با یه دختر مذهبی دوست شدم ولی رفته رفته واقعا به انجام فرائض دینی علاقه مند شدم، بابام خیلی سر چادر و نماز خواندن باهام دعوا میکرد ولی من اهمیتی نمی دادم. این رویه تا دیپلم گرفتن من ادامه داشت توی این مدت ما تلفنی با مامانم حرف میزدیم بهش میگفتم بیا من رو هم ببر.اونم وعده ی الکی میداد و میگفت امسال میام ، سال دیگه میام. خواهرم ازدواج کرد و رفت و من تنها شدم. تنهایی خیلی آزارم میداد. به بابام میگفتم من تنهایی هم میترسم ، هم دارم از درسم عقب میفتم بهم می گفت مجبوری با شرایطت کنار بیای...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی
#قسمت_۳
با دوست مومنم در مورد زندگیم صحبت کردم. مرضیه میدونست که پدر و مادرم از هم جدا شدن ولی تا اون روز در مورد افکار و اعتقادات خونوادگی من اطلاع نداشت. بهش گفتم که اولش برای این باهات دوست شدم که لج بابام رو در بیارم ولی الان واقعا دوست دارم که یه شیعه مورد پسند امام زمان باشم.
مرضیه از حرفهام تعجب کرد و گفت
سحر جان این خیلی خوبه که خودت خواستی یه فرد با ایمان و ولایتی بشی ولی اینکه هنوز به دنبال ناراحت کردن بابات هستی اصلا خوب نیست و شروع کرد به نصیحت کردن. نصیحت کردن حال من رو به هم میزد ولی چون خیلی مرضیه رو دوست داشتم هیچی بهش نگفتم. حرفهای مرضیه که در مورد احترام به پدر و مادر بود تموم شد. آهی کشیدم
_باشه، ولی الان یه راهی برای ترس از تنهایی بهم نشون بده
فکری کرد و لب زد
_ سحر جان این مورد رو نمی دونم باید چیکار کنی
ریز سرم رو تکون دادم و فکری به نظرم رسید. رفتم دارو خانه و خواستم چند بسته قرص خواب آور بگیرم ولی بهم گفتن باید نسخه پزشک باشه. اومدم خونه وضو گرفتم نماز مغرب و عشام رو خوندم، صد بار استغفرالله ربی و اتوب الیه گفتم و سوره یاسین رو خوندم، دستهام رو گرفتم بالا و گفتم
_تو خیلی خوبی از همه بهتر حال غریبان و بی کسان رو درک میکنی میخوام بیام پیش خودت، این کار من خودکشی نیست بلکه وارد شدن به دنیای دیگه ای هست که خودت خلقش کردی. بعدم لوله بخاری رو در آوردم و خوابیدم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله)
#قسمت_۴
با سرو صدای همسایهم که میگفت وااای ببین چشم چشم رو نمیبینه همه خونه رو دود گرفته بیدار شدم. دیدم وااااای خونم سیاه شده و داره صدای مَرد میاد خوب که دقت کردم دیدم دو تا مامور آتش نشانی توی خونم هستند. فوری چادر نمازم رو برداشتم سرم کردم. خانم همسایه رو کرد به من
_دخترم حواست رو جمع کن غذا میگذاری رو گاز و میگیری میخوابی. برو خدا رو شکر کن که خونت آتیش نگرفته.
من هاج و واج موندم که چه غذایی! من که غذا نگذاشتم. من میخواستم بمیرم.
یه مرتبه مامور آتیش نشانی اومد نزدیک بخاری و گفت، یا اباالفضل، بعد رو کرد به ملیحه خانم و گفت: همون بهتر که غذا گذاشته گرم شه سوخته بوی دودش باعث شده که شما متوجه بشید و به ما زنگ بزنید وگرنه گاز مونو اکسید حتما میکشتش، بعدم لوله بخاری رو جا زد و با همکارش تمام خونه رو با دقت وارسی کردن و رفتن، ملیحه خانم اومد جلو
_قبلا خواهرتم اینجا بود و دو تایی هوای همدیگه رو داشتید، اما الان تو تنها شدی و این اصلا خوب نیست من بابات رو ببینم باهاش صحبت میکنم. فقط نگاهش کردم و تو دلم گفتم. اااای ملیحه خانم بابای من اینجا رو طویله میبینه و منم گوسفندش که فقط براش آب و علف میاره. ملیحه خانم که دید من فقط سکوت کردم، زل زد تو صورتم و گفت، خوبی سحر جان، آهی کشیدم و سرم رو ریز تکون دادم گفتم بله ممنون خوبم. بهم گفت میخوای بیای بریم خونه ما. تو دلم گفتم ای بنده خدا پسرت بهروز از خداشِ که من بیام خونه ی شما بیچاره نمیدونست که پسرش با نگاهاش چقدر مزاحم منِ...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵
اومدم روی تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر قابلمه ای که روی گاز بود. صدای زنگ گوشیم بلند شد و افکارمو به هم ریخت. به صفحه گوشی نگاه کردم مامانمه. جواب ندادم انقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوباره زنگ خورد بازم جوابش رو ندادم و دراز کشیدم رو تخت ، گوشیمم گذاشتم کنارم. دفعه سوم که زنگ خورد خواستم خاموشش کنم ، دیدم خواهرمه. دکمه تماس رو زدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت، برات شیرین پلو آوردم خوردی؟ یه دفعه بلند شدم نشستم
_ تو امروز اومدی بودی خونه؟
_ آره خیلی منتظرت موندم نیومدی چند بارم به گوشیت زنگ زدم گفت در دسترس نیست منم غذات رو گذاشتم روی گاز زیرشم کم کردم و اومدم خونم
_ سارا توی این چند ماهی که رفتی خونه شوهرت این اولین باری بود که برام غذا آوردی. برای همین من اصلا فکر نمیکردم کار تو باشه
_حالا خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟
نمیخواستم بفهمه چی شده،
_ مگه میشه تو غذا درست کنی و خوشمزه نشه
_نوش جونت
_ سحر یه چیزی میخوام بهت بگم قول بده ناراحت نشی
_ باشه بگو
_قول دادیا
_آره قول دادم بگو
_با سیاوش داریم میریم کانادا پیش مامان
نمی دونم چرا یه دفعه ضعف کردم انگار یکباره فشارم افتاد، سارا نگران صدا زد
_سحر، سحر جان خوبی؟
خوب نبودم برای همینم بهش دروغ نگفتم فقط سکوت کردم،
سارا ادامه داد
_سحر جان خیلی دوست داشتم تو هم با ما بیای ولی اخلاق سیاوش اینطوریه که میگه فقط خودمون دو تا بریم مسافرت حتی خواهرشم خواست با ما بیاد قبول نکرد
دهنم قفل شد و نتونستم جوابی بدم هر چی سارا گفت الو الو الو سحر جواب بده من ساکت موندم و حرفی نزدم...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۶
خیلی از دست مامانم ناراحتم و تلفنشم جواب ندادم اما نمیدونم چرا الان که سارا گفت میخواد بره مامان رو ببینه حالم بد شد، خب ته دلم دوست داشتم منم باهاش برم، اما خیلی دلم میخواد که با دل خودم مبارزه کنم چراشو نمیدونم.
سارا پشت سر هم میگه الو الو خوبی سحر، سحر جان حرف بزن. ای واااای سحر جان تو ناراحت نشو من تلاش میکنم سیاوش رو راضی کنم تو رو هم با خودمون ببریم. تو رو خدا سحر جواب بده حرف بزن یه مرتبه بغض گلوم ترکید و اشکهام سرازیر شد و با گریه گفتم
_ الهی من بمیرم تا همتون راحت بشید. من شب ظلمانی هم نیستم چه برسه به سحر. برو خوش باش از طرف منم به مامان بگو بیخودی ادای مامان بودن رو در نیار تو از صد تا زن بابا هم بدتری. تو فقط همون یه دونه دختری رو که با خودت بردی کانادا داری، من دخترت نیستم
دیگه اجازه ندادم سارا حرف بزنه و دکمه قطع رو زدم. هرچی سارا زنگ زد جوابش رو ندادم. نمیدونم واقعاً چیکار کنم درمونده درمونده شدم. میدونم که سارا برای اینکه منو آروم کنه میگه سیاوش رو راضی میکنم ببریمت کانادا . چون سیاوش اصلا از جمع خوشش نمیاد. از وقتی که با سحر ازدواج کرده فقط یک بار خونه ما اومده. به سارا نمیگه نرو اما خودش نمیاد. سرمو گرفتم بالا به خدا گفتم
دلم به تو خوش بود که صدام رو میشنوی تنهاییهام رو میبینی، غصههامو میبینی، بهم کمک میکنی اما تو هم منو نمیخوای. من اندازه اون علف هرز هم برات نیستم تو که مالک جهان هستی، یعنی جای من نبود اندازه یک آدم بهم جا بدی و منو ببری توی اون دنیات...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسمت_۶ خیلی
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۷
چرا منو نبردی. خب حالا میگم بوی دود تقصیر خواهرم بود اما اینکه همسایه ها متوجه شدن چی؟ میخواستی بیان من رو نجات بدن که زنده بمونم و رنج بکشم. باشه اگر من رنج بکشم تو راضی میشی بزار همش عذاب بکشم و تمام رنجهای دنیا بشه برای من. انقدر گفتم و اشک ریختم که نفهمیدم کی خواب رفت. یه وقت بیدار شدم دیدم آفتاب زده.
گفتم بیا همیشه منو بیدار میکردی برای نماز صبح اما انقدر محلم ندادی که نمازم قضا شد
وضو گرفتم نماز صبحم رو به قضا خوندم. صدای چرخش کلید داخل قفل در اومد. نگاه کردم دیدم ساراست. سلام کرد نمیدونم چرا جوابشو ندادم. غصه های من تقصیر این بیچاره نیست. خیلی دوستش دارم، بعد از رفتن پدر و مادرم برام همه کَس بود. هم پدر بود ، هم مادر.
از خواهر بودن برام کم نگذاشت جای برادر نداشتم رو گرفت. اما نمیدونم چرا دارم باهاش بد اخلاقی میکنم.
سارا گفت:
چیکار کردی سحر چرا خونه انقدر بوی دود میده؟ چرا سیاه و کثیفه
به خودت نگاه کردی سوراخهای بینیت سیاهه. نگاهی انداختم به دستهام گفتم دستهام که سیاه نیست.
_دستهات سیاه نیست صورتت رو نگاه کردی؟ گفتم وضو گرفتم صورتمم تمیزِ. نه سحر جان سیاهیها تو صورتت پخش شده ، خودتو تو آینه نگاه کن، نگاهی تو آینه به خودم انداختم شبیه حاجی فیروزهایی شده بودم که شبهای عید سر چهارراهها دایره زنگی میزنن. از کنار آینه اومدم این طرف
سارا خیره شد بهم
_خب حالا بگو ببینم چی شده؟
_من که نمیدونستم تو برام غذا گذاشتی دیشب اومدم خوابیدم بعد با صدای ملیحه خانم بیدار شدم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت۸
دیدن غذا سوخته بوده، بو رفته بیرون زنگ زده آتش نشانی اومدن اینجا غذا رو خاموش کردن و رفتن
زد پشت دستش
_خاک بر سرم، سحر، چقدر تو سر به هوایی. ده بار به اون گوشی کوفتیت زنگ زدم همش گفت در دسترس نیستی
بی حوصله گفتم:
_خب چیکار کنم تلفنم گفته در دسترس نیستم، غذامم سوخته، خونمم سیاه شده، تو هم که میخوای بری خونه مامان جونت برو دیگه. برو بذار به کارم برسم.
اومد جلوم ایستاد.
سحر چت شده چرا اینطوری حرف میزنی!
خواستم خودم رو بیخیال نشون بدم گفتم
_چی چم شده! هیچیم نشده، همین که هست.
آه بلندی کشید. تو دختر مومن و با خدایی هستی همیشه خودت نبودی میگفتی آدم باید تو هر شرایطی که هست راضی باشه و خدا رو شکر کنه.
دستمو به نشونه برو بابا انداختم بالا و ازش فاصله گرفتم که برم توی آشپزخونه دستمو گرفت منو چرخوند سمت خودش نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
_وایسا ببینم سحر جان خواهرم عزیزم چی شده؟
فقط نگاهش کردم، اشک تو چشماش حلقه زد.
ریز سرش رو تکون داد.
میدونم تنهایی تو رو از پا درآورده. ای کاش ازدواج نکرده بودم.ای کاش مونده بودم. اول تو رو شوهر میدادم. انقدر که موقع ازدواج من تو خوشحال بودی که من فکر میکردم تو راضی هستی.
من رو در آغوش گرفت و با بغض کنارگوشم نجوا کرد
_سحر جان آبجی ناراحت نباش درست میشه.
اصلا طاقت بغض و گریههای خواهرم رو ندارم به خودم گفتم بسه سحر انقدر اذیتش نکن. خودم رو از آغوشش جدا کردم.
_ تو راست میگی آبجی حق با توئه اشکال نداره برو انشاالله سفر بهت خوش بگذره. فقط یه قول بهم بده..
_جانم چه قولی
_اگر مامان از حال من پرسید بهش بگو سحر گفت به تو هیچ ربطی نداره.
پرسشی نگاهم کرد و زل زد توی چشمهام...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۹
یک برگه برداشتم روش نوشتم «به تو هیچ ربطی نداره» گرفتم سمتش
_ببین سارا میدونم تو نمیگی. هر وقت حال من رو ازت پرسید این برگه رو بده بهش بگو سحر برات نوشته
سارا سری تکون داد و یه نفس عمیق کشید و خیره شد به من
سارا خیلی مهربون و با گذشته
میدونم این برگه رو به مامانم نشون نمیده اما برای دل خودم این حرفا رو زدم.
سارا زنگ زد به یه شرکت خدماتی و دو نفر رو خواست برای تمیز کردن خونه
و یه مبلغ پولی بهم داد
سحر جان من باید برم این دو نفری که میان اینجا برای نظافت ،خانم هستند این پولم بهشون بده. منم فردا راهی هستم فکر نکنم دیگه بتونم بیام ببینمت از همین جا باهات خداحافظی میکنم. بهم قول بده دختر خوبی باشی تا من برگردم.
نخواستم ناراحتش کنم. آهی کشیدم
باشه برو به سلامت
همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش انگار که همه دل و تن و جونم ریخت زمین. نشستم با صدای بلند گریه کردن، تنهای تنها شدم. با صدای چرخش کلید سر برگردوندم سمت در، دیدم بابامِ. اومد توی خونه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت
_گوساله ی سر به هوا چیکار کردی؟!
بلند شدم ایستادم
_عه بابا فکر میکردم من گوسفندم پس تو منو گوساله میبینی؟
یک قدم سمت من اومد دستش رو به نشانه تهدید به سمتم گرفت
_سحر زبون درازی کنی انقدر میزنمت تا استخونات خورد بشه
ازش ترسیدم ساکت شدم و هیچی نگفتم. رو کرد به من
حالا چرا اینجا رو تمیز نمیکنی؟
بازم هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم. عصبی غرید.
_سحر با من لج نکن اون از چادر سر کردنت که آبروی منو پیش هرچی دوست و فامیل بود بردی. اینم از این مسخره بازیت ، انقدر میزنمت صدای سگ بدی ها...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۰
چقدر دلم میخواست بگم آها پس تو منو هم سگ میبینی ،هم گوساله و الانم حتماً برای آب و غذام اینجا اومدی اما واقعاً ازش میترسم.
دست کرد توی جیبش یه مقدار پول بهم داد گفت زنگ بزن شرکت خدماتی بیان اینجا رو تمیز کنن فردا من میام باید از روز قبلش تمیزتر شده باشه
خواستم بگم سارا بهم پول داده ولی صبر نکرد ، تا حرفش تموم شد ازخونه رفت بیرون و پشت سرش در خونه رو زد بهم.
دو تا خانم خدماتی اومدن و خونه رو خیلی تمیز و مرتب کردن ازم اجازه گرفتن زنگ زدن قالیشویی اومد تمام فرشها و موکتها رو بردن. خانمها که کارشون تموم شد رفتن
رفتار بابام خیلی ناراحتم کردو نشستم به فکر کردن که چیکار کنم که بچزونمش. فکری به سرم زد. لباس هام رو که همه دودی شده بودن و انداخته بودم ماشین لباسشویی از خشک کن در اوردم و روی بخاری خشک کردم و پوشیدم
اومدم دنبال یک کلیدساز و آوردمش خونه و گفتم:
قفلهای خونه من رو عوض کن. تو دلم گفتم بابا خان حالا اگر میتونی بیا در رو باز کن تو هم اگر خواستی بیای توی خونه من یا باید زنگ بزنی به آتش نشانی یا در رو بشکنی .
چقدر دلم میخواد بابامو حرص بدم، اون بابای منو سارا نیست بابای بچههای اون زنشه که هر روز با هم میرن شمال و مسافرت و میگردن. اما برای ما مثل کسی که برای حیواناتش علوفه میبره فقط میاد اینجا و بهمون خرجی میده...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله)
#قسمت_۱۱
کلید ساز قفل رو عوض کرد،
دستمزدش رو دادم و رفت. اومدم نشستم روی مبل. با رفتن سارا دیگه واقعا تنها شدم. اونشب از فکر و خیال خوابم نرفت. تا اذان صبح بیدار بودم .به این فکر میکردم که هیچ کس من رو نمیخواد. رو دست همشون موندم. خواهرم که عاشق شوهرشِ الکی میگه ایکاش شوهر نکرده بودم. پدر و مادرمم که خیلی وقته من رو فراموش کردن، نمی دونم باید چیکارکنم. هزار جور فکر اومد توی سرم. آخر به فکرم رسید که انقدر غذا نخورم تا بمیرم.
از روی مبل بلند شدم تمام خوراکی های توی خونه رو جمع کردم ریختم توی چند تا مشمای بزرگ، صبر کردم تا هوا روشن بشه همه رو برداشتم رفتم در خونه ملیحه خانم ، در زدم، در رو باز کرد، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم
_سارا که نیست منم نمیتونم این همه مواد غذایی رو بخورم اینها رو بدید به کسانیکه نیازمندن.
نگاهی به مشماها انداخت
_مطمئنی سحر جان؟
_بله مطمئنم
_سحر جان چیزی برای خودت نگه داشتی؟
گفتم من نیازی ندارم. خدا حافظی کردم اومدم توی خونه، تاشب هر چقدر دل ضعفه گرفتم به گرسنگیم اهمیتی ندادم...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۱۲
نماز مغرب و عشام رو خوندم سر سجاده دستهام رو بلند کردم و با گریه و التماس گفتم: خدایا خواهش میکنم منو ببر پیش خودت اینجا هیچکسی من رو نمیخواد. خودت وضع من رو میبینی از صبح تا شب توی این خونه تک و تنهام. خونواده مرضیه بهش اجازه نمی دن بیاد خونه ما، منم خجالت میکشم هی برم و اون نیاد. التماست میکنم تو منو از خودت نرون ببر پیش خودت. هی گفتم و گریه کردم. احساس بی حالی و ضعف بدی بهم دست داد. ترجیح دادم بخوابم. سجاده رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم، خوابم رفت. صبح بیدار شدم نماز صبح رو که خوندم دل ضعفه اومد سراغم، به خودم گفتم حالا یه خورده میخورم این دل ضعفه دست از سرم برداره. ولی هر چی خونه رو گشتم چیزی پیدا نکردم حتی یک حبه قند هم نبود. همه رو داده بودم به ملیحه خانم• نگاهم افتاد به کلید در خونه وسوسه شدم برش دارم در خونه رو باز کنم برم خرید. ولی دوباره به خودم نهیب زدم که سحر اگر بری خرید دیگه نمیتونی چیزی نخوری. محکم باش. برای اینکه از فشار گرسنگی یه وقت نرم خرید، کلید در خونه رو برداشتم انداختم توی سنگ توالت و چند بار سیفون رو کشیدم که کلید رو ببره داخل چاه توالت که دیگه فکر خرید کردن به سرم نزنه . تا سه روز به همین وضع ادامه دادم...
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳
گوشیم رو خاموش کردم و سیم تلفن رو هم کشیدم• دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. روز سومه، توان وضو گرفتن و نماز خوندن رو ندارم• سرم و دلم به شدت درد میکنه و حالت تهوع امانم رو بریده. گاهی مینشینم و زانوهام رو محکم به دلم فشار میدم که بهتر بشه، ولی فایده نداره• تو همون وضع بدون وضو و تیمم همینطوری که روی تخت خودم رو جمع کردم نمازم رو خوندم. روز ششمه، حالت تهوعم قطع نمیشه همه توانم رو به کار گرفتم که از تخت بیام پایین برم تو دستشویی ولی نمیتونم خودم رو کنترل کنم از تخت افتادم و از حال رفتم. دیگه نفهمیدم چی شد• با صدای خانمی که میگفت ضریب هوشیش اومده بالا چشمم رو باز کردم نگاهم افتاد به یه خانم زیبا که لباس سفید تنشه• به خیالم اومد که من مُردم و این خانم حوریه بهشتی هست• خواستم باهاش حرف بزنم ولی نمیتونم و دوباره خوابم رفت• صدای خانمی که با محبت و مهربانی پشت سر هم میگفت: «سحرجان چشم هات رو باز کن» بیدار شدم و همون خانم رو دیدم، تا متوجه بیداری من شد دستم رو گرفت و گفت خدا رو شکر که چشم هات رو باز کردی. با هر زحمتی بود ازش پرسیدم که شما فرشته هستید؟ اون خانم لبخند ملیحی زد گفت آره عزیزم• واااای به قدری خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داده...
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴
با چشمهای بی رمقم زل زدم توی چشم هاش، با لبخند به نگاهم پاسخ داد. خواست از کنارم بره، گفتم
_نرید میشه پیش من بمونید
دستم رو گرفت تو دستش و کمی فشرد
_باید برم به بیماران برسم
با تعجب پرسیدم
_مگه اینجا بیمار هم میارن
ابرو داد بالا
_بله عزیزم اینجا بیمارستانِ و وقتی کسی حالش خوب نباشه مثل خودت میارنش اینجا
_ بعد از اینکه حالشون خوب شه کجا میبرنشون؟
لبخندی زد
_ میرن خونه خودشون
با ناراحتی پرسیدم
_یعنی برشون میگردونن اون دنیا.
چشمهاش از تعجب گرد شد
_کجایی سحر جان. چی میگی؟ کدوم دنیا؟
دورو برم رو نگاه کردم دیدم یه تخت دیگه هم کنار تخت من هست که یه خانم میانسال روش خوابیده و بهش سرم زدن. آهی بلند از ته دلم کشیدم
_اینجا کجاست؟
با اطمینان جواب داد.
_بیمارستان
_بیمارستانِ دنیا؟
لبخندی زد.
_بله عزیزم همین دنیا
با بغض نالیدم
_پس من نمردم؟
با تعجب از حرفی که زدم سری تکون داد
_ نه، الحمدالله نمردی، زندهای.
دستم رو از دستش کشیدم و پتو رو انداختم روی صورتم. پتو رو از روی صورتم برداشت
_چی شد قهر کردی؟
_چرا به من دروغ گفتید؟
ابرو داد بالا
_ من چه دروغی بهت گفتم؟
_ازتون پرسیدم شما فرشته اید، شما گفتید بله
قهقهه خنده ای زد
_عزیزم اسم من فرشته است.
آه بلندی از ته دلم کشیدم و اشک از چشم هام روون شد. نشست کنارم و بهم گفت
_از زندگی خسته شده بودی؟
سرم رو به نشون تایید تکون دادم.
نفس عمیقی کشید
_ منم یه وقتها خیلی از زندگی خسته میشم و کم میارم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۰ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۵
_اگر اجازه بدی من برم اتاقهای دیگه به مریضها رسیدگی کنم ، بعدش بیام پیشت با هم حرف بزنیم.
از نوع برخوردش خیلی خوشم اومد
_باشه منتظرتون میمونم.
تبسم زیبایی روی اون لبهای قشنگش نشست و با بستن لحظه ایِ چشم هاش و تکون سرش گفت
_فعلا خدا حافظ.
تا از اتاق بره بیرون نگاهش کردم. خانمی که کنارم خوابیده بود رو کرد به من
_دختر جان مگه تا به آدم بگن بالای چشمت ابروست آدم باید خودش رو بکشه،
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم
ادامه داد
_نمیخوای به من بگی چی شده و چرا این کار رو کردی؟ اشکال نداره نگو ولی سعی کن خودت رو قوی کنی. بهترین نعمت الهی عُمریه که خدا بهت داده ،تا جوونی راه پیشرفت داری، این راه نشد یه راه دیگه
تو دلم گفتم: حاج خانم جان تو که از درد دل من خبر نداری، کدوم راه؟! راهی برای من نمونده.
حاج خانم که دید من جوابش رو نمی دم گفت:
_باشه دوست نداری با من حرف بزنی نزن ولی به حرفهام فکر کن
اندازه سر سوزن دلم نمیخواد کسی از دستم ناراحت بشه
رو برگردوندم سمتش
_ببخشید الان که فرشته خانم اومد باهم حرف بزنیم همه چی رو میگم شما هم گوش کن ببین به قول شما من نازک نارنجی هستم یا راهی جز اینکه برم پیش خدا برام نمونده بود
کامل چرخید سمت من خواست چیزی بگه که صدای فرشته خانم اومد
_آقا توی این اتاق بستری شدن.
نگاهم به در خیره شد. قلبم به تپش افتاد حِسم میگه بابامه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۰ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶
حدسم درست بود بابام با فرشته خانم وارد اتاق شدن. بابام اومد کنار تختم ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت ، لبش رو برگردند و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد
_خاک برسرت. خوشی زده زیر دلت.
بغض گلوم رو گرفت ولی هر طوری شده بود با صدای گرفته گفتم
_آره به خاطر دستهای نوازشگرو محبت بیش از حد شما خوشی زده زیر دلم
صورتش رو مشمئز کرد
_چی؟ نکنه توقع داری با این سن و هیکلت بغلت کنم بندازمت بالا پایین بگم چشداش داش دالان. دالان داش
اشک از چشمم سرازیر شد
_همچین انتظاری ندارم. دوست داشتم مثل شیما و شمیم که خیلی اوقات میبریشون پارک و مسافرت یه دفعه هم من و سارا رو ببرید
هینی کرد
_حالا یه وقت از حسودی اونها نمیری!
این حرفش مثل یک تیر زهر آلود به قلبم نشست طوری که واقعا قلبم درد گرفت و تیر کشید دستم رو گذاشتم روی سینه م و از درد لبم رو گاز گرفتم.
حاج خانم که روی تخت نشسته بود رو کرد به بابام
_آقا این بچه تا پای مرگ رفته جای اینکه یه دست نوازش روی سرش بکشی و بهش محبت کنی و ببینی دردش چیه اینقدر نیش دار باهاش حرف میزنی؟
بابام توپید بهش. شما دخالت نکن سرت به کار خودت باشه.
حاج خانم جواب داد
_تو زندگی شخصیت سرک نکشیدم که بهم میگی دخالت نکن
با این طرز برخوردت چکش شدی رو مغزم. چقدر از خدا نترسی!
بابام خنده زهر داری کرد و گفت :دلتون رو خوش کردید به این حرفها. خدا، خدا، با همین حرفاتون بچه من رو افسرده کردید که خواسته خودش رو بکشه
با شنیدن این حرف از بابام برق از چشمم پرید دستم رو از روی قفسه سینه م برداشتم
_من از بی محبتی شما و مامان از دنیا سیر شدم، چرا میندازید گردن خدا
بابام نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷
_تو با سارا توی یه شرایط بزرگ شدید اون درسش رو خوند و رفت دانشگاه ، همونجا هم برای خودش شوهر پیدا کرد و رفت سر زندگیش، الانم رفته پیش مامانش داره خوش میگذرونه، اونوقت تو یه چادر سرت کردی و مثل پیرزنها از این مسجد به اون مسجد ، هی نشستین دور هم روضه خوندین و گریه کردین تا افسرده شدی و اینم حال و روزته
یه لحظه تو دلم گفتم خدایا کمکم کن تا از خودم که هیچ، بتونم از مسجد و اون روضه های با صفا دفاع کنم، ولی هر چی فکر کردم جوابی به ذهنم نرسید که بهش بگم.
یه دفعه حاج خانم گفت:
_شاید بگی به تو ربطی نداره. اشکال نداره بگو، ولی بالاغیرتا پای حرف دل اون دخترت که ازدواج کرده نشستی، ببینی تو دلش چی میگذره؟
بابا سر چرخوند سمت حاج خانم
_رنگ رخساره نشان میدهد از سِر درون. اون شوهر کرده رفته سر زندگیش این میخواسته خودش رو بکشه.
حاج خانم لبخند معنا داری زد
_سارا شوهر کرده رفته این طفلی تنها شده. تا سارا خونه بوده، تنهایی هم دیگر رو پر میکردن و به هم محبت میکردن، اما حالا..
بابا پرید تو حرف حاج خانم
_بحث کردن با شماها که منطق ندارید بی فایدهست.
فرشته خانم رو کرد به بابا و گفت: الان ساعت ملاقات نیست چون شما زیاد اصرار کردید اجازه دادن بیاید داخل
مهلتتون تمام شد تشریف ببرید
یه نگاه عاقل اندر سفیه دیگه بهم انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون....
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸
فرشته خانم اومد کنار تختم. با صدایی آروم بهم گفت: سعی کن نفس عمیق بکشی
سرم رو تکون دادم
بابام حق نداره کوتاهی هاش در حق من و خواهرم رو بندازه گردن مسجد و چادر من. سارا از دست بابام، شبها موقع خواب پتو میکشید روی سرش و پنهانی از من گریه میکرد.
از زبون نیش دار پدرم وجودم پر از نفرت شد و خشم مثل یک کوه اتشفشان از درونم زبانه کشید همه عقده های چند سالهی کم توجهی ها و بی محبتی هاش رو جمع کردم و فریاد زدم:
شکایتت رو به پیشگاه الهی میبرم و از دادگاه عدالت گسترش، برای خودت و اون زن دزدت که تو رو از من و خواهر و مادرم دزدید درخواست بدترین مجازاتها رو میکنم.
سرم رو گرفتم بالا و نالیدم. ای خدا صدای من رو بشنو، اشکهای من رو ببین، صدای شکسته شدن و خورد شدن قلب من رو گوش کن، جواب بابا و زن بابام رو بده
فرشته خانم بازوهام رو گرفت تکون داد. صدا زد
_سحر جان، سحر، منو ببین
در حالی که نفس های تند و شمرده شمرده میکشیدم نگاهم رو دادم به صورتش
_گریه کن، گریه کن تا آروم بشی.
سرم رو گذاشتم روی سینهش و با صدای بلند گریه کردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم.
امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍
هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه :
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۹
آغوش گرمش منو یاد سارا انداخت وقتهایی که دلتنگ بابا و مامان می شدم سارا آغوش باز میکرد، من سر به سینهش میذاشتم و گریه و شِکوه میکردم، سارا سنگ صبورم بود، با دستهای مهربان و گرمش موهای من رو نوازش میکرد و به حرفهام گوش میداد. فرشته خانمم دقیقا همون کار رو میکنه همزمان با نوازش موهام به حرفهام گوش میداد. بعد از دقایقی گریه کردن، کمی دلم آروم گرفت. از آغوشش بیرون اومدم. دیدم فرشته خانم و حاج خانم هر دو دارن گریه میکنن. از اینکه باهام همدردی میکردن آرامش گرفتم.
رو کردم به فرشته خانم و پرسیدم:
_کی من رو آورد بیمارستان؟
_همسایتون زنگ زده به ۱۱٠ گفته خونه کناری من یه دختر تنها زندگی میکنه ، چند روزی هست توی خونهست ولی هیچ صدایی ازش نمیاد. زنگ خونه رو هم که میزنم جواب نمیده، پلیس هم اومده
خونه ت دیده تو از تخت افتادی زمین و بیهوش هستی زنگ زده اورژانس آوردنت بیمارستان.
سَرم رو ریز تکون دادم
_پس ملیحه خانم به پلیس اطلاع داده
حاج خانم رو کرد به من
خب دختر خوب و مومنِ نماز خونِ چادری، تو که دخترِ خدا شناسی هستی پس چرا میخواستی خودکشی کنی؟ میدونی خود کشی از گناهان کبیره ست و خدا براش عذاب سختی تعیین کرده.
ابرو دادم بالا
_حاج خانم من میخواستم برم پیش خدا
نگاه متعجبی بهم انداخت
_عه مگه میخواستی در راه خدا جهاد کنی که اگر شهید شدی بری پیش خدا
جواب دادم
_نه نمیخواستم شهید بشم ولی نیتم این بود. خب نیت خیلی مهمه.
سرس رو به نشون اعتراض به حرفم بالا انداخت...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰
سحر جان کاری رو که خدا میگه انجام ندید و براش عذاب مشخص کرده رو، تو میگی نیتم بوده برم پیش خدا !!
نفس عمیقی کشیدم
واقعا درمونده شده بودم همه درها به روم بسته شده بود.
حاج خانم ابرو داد بالا
همه درها؟ پس در خونه خدا چی؟ به جای اینکه از خدا کمک بخوای، کاری رو که خدا قهرش میاد انجام دادی؟
حق با حاج خانم بود. رفتم تو فکر . جوابی نداشتم بهش بدم.
فرشته خانم رو کرد به من
_ سحر جان خدا رو شکر حالت بهتره من باید برم به مریض ها برسم
_خیلی ممنون از اینکه کنارم بودی و درکم کردی
لبخندی زد و خدا حافظی کرد و رفت.
گوشی حاج خانم زنگ خورد. شروع کرد با گوشیش حرف زدن. منم رفتم تو فکر، یعنی واقعا من گناه کردم؟!
سرم رو گرفتم بالا
_ خدایا من نمی دونستم که تو انقدر از این کار من بدت میاد. فکر میکردم دارم میام پیش خودت، خدایا منو ببخش و از این تنهایی نجاتم بده فقط خودت میدونی که من چقدر از تنهایی میترسم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله)
#قسمت_۲۱
توی چند روزی که بیمارستان بستری بودم دو چیز سخت فکرم رو مشغول کرده بود. گناهی که مرتکب شده بودم و اینکه تنهایی باید چیکار کنم! سر نمازهام با ناله و گریه از خداوند طلب مغفرت میکردم. میگفتم خدایا تو به افکار همهِ بندگانت آگاهی و میدونی که من نمیدونستم خودکشی حرامه. شنیده بودم خدا برای انحام کارها به نیت بندگانش نگاه میکنه فکر میکردم چون نیتمن اومدن پیش خودته ، دیگه کارم گناه نیست. ولی هر چی گریه میکردم و توبه میکردم دلم آروم نمیگرفت و عذاب وجدان داشتم. روز آخری که میخواستم از بیمارستان مرخص بشم از حاج خانم پرسیدم
_ مگه خدا نگفته هر چی هم گناهت بزرگ باشه وقتی توبه کنی خداوند میبخشه؟
_بله درسته خداوند بسیار ارحم الراحمین و بخشنده است
_ پس چرا من انقدر توبه میکنم و از خدا طلب مغفرت میکنم من رو نمیبخشه
ابرو داد بالا با تعجب پرسید
_از کجا میدونی که نبخشیده؟
_از اونجایی که دلم آروم نمیگیره و دائم از کاری که کردم عذاب وجدان دارم. اگر خداوند من رو بخشیده بود خب من دلم آروم میگرفت.
_نه دخترم خدا تو را بخشیده اون اثرات وضعی گناهه که در وجود بنده گناهکار میمونه
_نمیفهمم چی میگید.
این حرفتون یعنی چی؟
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚