رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۴
نشستیم تو ماشین
علی رو کرد به من
_ تو که گفتی حال بابات خوبه پس چرا انقدر گرفتهای.
نفس عمیق کشیدم
_ خوب که فقط از کما اومده بیرون هنوز حالش مساعد نیست
_ خدا را شکر از مرگ نجات پیدا کرده از کما هم که اومده بیرون یواش یواش حالش میشه مثل روز اولش نگران نباش. لبخند مصنوعی زدم
_ خیلی ممنون
انقدر دلم از رفتار بابام گرفته که هر کاری میکنم خودمو از این حالت بیارم بیرون نمیتونم. یاد سوره والضحی افتادم من هر روز بعد از نماز صبح این سوره رو میخونم و خوندن این سوره به من کمک کرد که بتونم با این همه اذیت و آزار پدرم کنار بیام الانم احساس میکنم اگر این سوره رو بخونم حالم بهتر میشه انقدر خونده بودم که سوره رو حفظ بودم شروع کردم به خوندنِ سوره ضحی. علی رو کرد به من
_ داری قرآن میخونی؟
خوندنم رو به سر آیه که رسید وقف کردم
_ آره هر وقت دلم بگیره سوره ضحی میخونم آروم میشم
_ چقدر خوب بلند بخون منم بشنوم.
نوع برخورد و شکل حرف زدنش خیلی بهم آرامش میده
چشمی گفتم و از بسم الله شروع کردم به خوندن علی هم با من تکرار کرد قرآن خوندنمون که تموم شد یه وقت به خودم اومدم دیدم دارم با علی میگیم و میخندیم واقعاً سورههای قرآن معجزه میکنه و من اعجاز سورهای قرآن و ذکر گفتن ها رو در حل مشکلات زندگی خودم لمس کردم. رسیدیم خونه نگاهم افتاد به تزیینات زیبایی که به دیوار خونه زده بودند. دو تا صندلی گذاشتن و کیک خریدن و تا نگاهشون افتاد به ما شروع کردن سرمون نقل و شکلات ریختن و کِل کشیدن اونشب انقدر به من خوش گذشت که انگار داشتم توی آسمونها پرواز میکردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۵
هر از گاهی رفتار پدرم یادم میاومد که فوری از ذهنم بیرون میکردم نمیخواستم شبِ به این قشنگی رو با این خاطرات تلخ خراب کنم مراسم تموم شد همه خداحافظی کردن رفتن و منو علی اون شب تا صبح بیدار بودیم و با هم حرف زدیم با شنیدن اذان صبح نمازمون رو خوندیم علی سلام نمازش رو که داد رو کرد به من
_ خیلی خوابم میاد بخوابیم بقیه حرفا باشه برای بعد
لبخندی زدم
_ موافقم چشماهای منم غرق خوابه
همچین که سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم رفت. صبح با نوازش دست علی روی گونه هام بیدار شدم. گر چه با لبخند پاسخ محبتش رو دادم ولی غرق در خجالت شدم و گفتم
_ سلام.
به گرمی جواب داد
_ سلام عزیزم روزت بخیر. پاشو بریم صبحانه بخوریم.
از رخت خواب بلند شدم و آبی به صورتم زدم و چادر سفید خونگیم رو پوشیدم. رو کردم به علی
_ من اماده ام بریم.
با هم اومدیم تو هال. با مادر شوهرم سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم
_ مامان سفره کجاست؟
از توی کشو سفره را درآورد داد به من و گفت
_توی یخچال کره مربا پنیر هرچی بخواهین هست. هر کدومو که میل تون میکشه ببرید بخورید.
وسایل صبحانه را آوردیم مشغول خوردن بودیم که علی رو کرد به من
_ سحر جان میخوای بریم بیمارستان یه سری به بابا بزنیم.
یاد رفتار دیروز بابام افتادم دودل شدم بگم نه میگه باباشو رها کرده، بگم آره اون تحویلم نمیگیره، به خودم گفتم برم بهتره شاید دیروز حالش خوب نبوده که منو تحویل نگرفته . به علی جواب دادم
_ خیلی ممنون که به فکر بابام هستی باشه صبحانه رو بخوریم بریم.
بعد از اینکه سفره صبحانه رو جمع کردیم حاضر شدیم اومدیم بیمارستان بابا حالش بهتر شده بوده و انتقالش داده بودن بخش...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۶
از سرپرستاری شماره اتاقش رو گرفتم. علی رو کرد به من
_ سحر جان بابا از ازدواج من و تو خبر نداره شاید بهش شوک وارد بشه خودت برو دیدن پدرت. بعد از این پدر تو مثل پدر خودم میمونه هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم.
تو دلم گفتم خدا را شکر که علی نمیاد چون اگر بابام کم محلیش میکرد خیلی برای من بد میشد بهش گفتم
_ باشه عزیزم شما درست میگی.
اومدم سمت اتاق بابا و وارد شدم چشماش باز بود و انگار رفته بود تو فکر بهش گفتم سلام نگاهشو داد به من آهسته جواب داد
_ سلام .
نزدیک تختش شدم
_ خوبی بابا؟
ریز سرشو تکون داد و گفت
_ آذر کجاست؟
_ حتماً تو خونشه دیگه، بابا من از آذر خبر ندارم
_ چرا نمیاد به من سر بزنه
_ نمیدونم چرا نمیاد. حالا من اومدم پیشت. اگر حضور من ناراحتت میکنم دیگه نیام.
بدون اینکه جوابم رو بده نگاهش رو داد به بالا و چند دقیقه ای خیره شد به سقف اتاق
یکم پیشش موندم. اصلا بهم توجهی نکرد. وقتی دیدم محلم نمیده گفتم
_ با من کاری نداری بابا.
روکرد به من
_ نه.
خدا حافظی کردم و اومدم سالن، علی بهم گفت
_ بابات چطور بود؟
به خودم گفتم تا کی میخوای ازش پنهان کنی بالاخره که خودش متوجه میشه منم حقیقت رو بهش گفتم سری به تاسف تکون داد
_ ان شالله که درست میشه.
اومدیم خونه دیگه بیمارستان نرفتم تا زنگ زدن گفتن پدرت مرخص شده. بابا جایی رو نداشت بره آذر که محلش نمیداد یه خونه که برای ما گرفته بود داده بودش اجاره، اگه خونه و یا اموال دیگه ای داشت من در جریان نبودم. مونده بودم بابام رو مرخص کنن کجا ببرمش...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۷
موضوع مرخص شدن بابام از بیمارستان ذهنم را درگیر کرد و رفتم تو خودم.
علی پرسید
_ سحر چرا انقدر تو فکری؟
نمیخوام علی درگیر خونواده من بشه اونم درگیر کی! پدری که من رو رها کرده تو خیابون بدون اینکه براش مهم باشه چی میخورم، کجا میخوابم، چه اتفاقی برام میفته، به رها کردنمم اکتفا نکرد واقعاً میخواست من رو بکشه. اگر به خاطر خدا نبود منم رهاش میکردم اما نمیتونم چون دستور خداونده که و بالوالدین احسانا یاد سفارشها و روایت خواندنهای مرضیه افتادم که میگفت. حتی اگر پدر مادر شما هم بد باشند شما حق بدی به اونها رو ندارید واقعا اگر مالی داشتم خونهای داشتم میبردمش اونجا ازش نگهداری میکردم اما الان چارهای جز بردنش به آسایشگاه ندارم. مجدد علی رو کرد به من.
_ چی شده سحر بد جوری تو فکری .
ناچار گفتم از بیمارستان زنگ زدن. مکثی کردم و ادامه دادم
_بابا مرخص شده
_عه پس چرا نشستی پاشو حاضر شو بریم بیاریمش.
نگاهی بهش انداختم
_ کجا بیاریمش ما هنوز سر زندگی خودمونم نرفتیم
متعجب گفت
_چه حرفیه میزنی سحر خونه بابا و خونه ما نداره پدر تو و پدر من نداره پاشو آماده شو بریم بیمارستان ییاریمش اینجا.
مِن و مِنی کردم
_آخه من از خونوادت خجالت میکشم بچهها که اینجان برم بابامم بیارم
_چه اشکالی داره زندگیه دیگه یه وقت همواره یه وقت ناهموار از انسانیت به دوره که توی ناهمواریها همدیگه رو تنها بزاریم پاشو سحر حاضر شو معطل نکن
_علی جان به بابام چی بگم، بگم بیا بریم خونه ی خونواده همسر من اون اصلا خبر نداره که ما عقد کردیم
_بالاخره که چی باید یه روز بفهمه دیگه امروز براش توضیح بده
_چی بهش بگم از کجا شروع کنم؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۸
_با توکل به خدا یه بسم الله بگو و همه چی رو براش تعریف کن.
نفس بلندی کشیدم
_ باشه
دوتایی با هم اومدیم بیمارستان رو کردم به علی
_شما فعلاً نیا پیش بابا من بهش بگم بعد بیا.
سری تکون داد
_ باشه.
با دلهره قدم برداشتم سمت اتاقی که بابام بستریه، وارد اتاق شدم
_ سلام بابا
برعکس دفعههای قبل تحویلم گرفت و گفت: سلام خوبی.
از اینکه به گرمی جواب سلامم رو داد بغض گلوم رو گرفت ولی تلاش میکنم که نشون ندم. نزدیک تختش شدم
_خیلی ممنون شما چطوری؟ خوبی.
آهی از ته دلش کشید و گفت.
_ ای بد نیستم
_ بابا مرخص شدی میخوام ببرمت خونمون
_ خونه کی بابا خونه آقا مرتضی
_نه بابا خونه آقا مصطفی پدر نامزدم.
خیره خیره نگاهم کرد
_ تو نامزد کردی؟
ریز سرم رو تکون دادم
_ بله عقد کردیم
گوشه لبش رو به دندون گرفته و نرم نرم شروع کرد به جویدن و نگاهش رو دوخت به من چند لحظهای بینمون سکوت حاکم شد بابا سکوت رو شکست
_ پسر همون بازنشسته ی سپاه
_ بله بابا
نفس بلندی کشید و سرش رو تکون داد
_ حالا منو میخوای ببری خونه اونا
_فعلاً داریم با اونا زندگی میکنیم تا بعد از جشن عروسیمون بریم سر زندگیمون. مکثی کرد و پرسید
_تو نمیدونی چرا آذر جواب تلفنهای منو نمیده
_نه بابا نمیدونم
_با هم دعوا نکردید
_من زنگ زدم شماره شما رو از شیما گرفتم ، آذر بدش اومدو شیما رو بد جوری کتک زد منم به اورژانس اجتماعی اطلاع دادم و چون بدن شیما کبود شده بود بچهها را موقتاً ازش گرفتن دادن به من. شیما و شمیم اصرار داشتن که ما خونه پدر بزرگمون رو نمیریم...
به اینجا که رسید سکوت کردم چون واقعاً نمیدونستم عکسالعمل بابا در مقابل ساسان چیه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۰۹
از اخمی که به پیشانی پدرم نشست متوجه شدم که از حرفهای من خوشش نیومده ولی من مجبورم دیر یا زود همه چی رو بهش بگم سکوت من رو که دید گفت_ خوب میگفتی برای چی شیما شمیم دوست ندارن برن خونه پدربزرگشون_ بابا اینها رو از چشم من نبین بچههای خودت گفتن که ساسان اذیتشون میکرده. صورتشو رو مشمئز کرد_چی ساسان آزارشون میداده اینو بچهها خودشون به تو گفتن_بله بابا هم به من گفتن هم به اورژانس اجتماعی گفتن و هم به پلیس همه حرفها شیما و شمین صورت جلسه شده. بابا زیر لب زمزمه کرد _ بیشرف بیهمه چیز حالم یه کم بهتر بشه میدونم باهاش چیکار کنم. نگاهش رو داد تو صورت من_ الان بچهها پیش تو هستند. آره بابا پیش من تو خونه حاج مصطفی هستن. بابا از شدت ناراحتی صورتش برافروخته شد و سرش درد گرفت. با نگاهش اشاره کرد به سمت کشوی کمدش_ یه مسکن از اونجا بده من بخورم قرص مسکن رو با یه لیوان آب بهش دادم خورد و دراز کشید پرستار وارد اتاق شد خانم اصلانی. سر چرخوندم سمتش_ بله تشریف ببرید حسابداری تسویه کنید _چشم الان میرم سر برگردوندم سمت بابا _ اگه پول بخواد من ندارم شما کارتت همراهت هست_ کارتم توی جیب شلوارم هست برو از بیمارستان بپرس ببین وسایل های من رو چیکار کردن. اومدم سرپرستاری_ ببخشید پدر منو انتقال دادن بیمارستان وسایل شخصیشو چیکار کردید؟_ همسرش همه وسایل هاش رو برد. برگشتم پیش بابا _میگه همسرش اومده وسایلشو برده _ زنگ بزن بهش بگو بیاره_ چشم. شماره آذر رو گرفتم هر چقدر زنگ خورد برنداشت چندین بار امتحان کردم اما جواب نداد رو کردم به بابا جواب نمیده...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
مجبور به ازدواج شدم، با مردی که یه بچه داشت و هیچ شناختی هم ازش نداشتم.
چند وقتی ازش فاصله گرفتم ولی دیگه بس بود ... زندگی آروم حق هر دومون بود.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۰
_منم هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده آبرو و زندگی و زن و بچهمو سر این زن گذاشتم نمیفهمم چه مرگشه
_مثل اینکه شما کارگاههاتونم زدید به نام آذر.
با تاسف سرش رو تکون داد
_ آره بابا
_ درآمد دیگهای داری که باهاش با بیمارستان تسویه کنم من روم نمیشه برم از حاج مصطفی اینا بگیرم.
بابا سری به نشونه نه تکون داد و زیر لب زمزمه کرد
_ همه چیمو از دست دادم مالم اموالم عمرمو گذاشتم به پای آذر همه رو ازم گرفت و رهام کرد.
دلم برای بابام نمیسوخت و از اینکه بابام به خاطر یه زن ، خونواده رو از هم پاشوند و من رو این شکلی در به در و آواره کرد احساس میکردم حقشه داره مجازات میشه
پرستار وارد اتاق شد رو کرد به من
_ خانم اصلانی یه آقایی بیرون با شما کار داره
فهمیدم که علیِ میخواد ببینه چی شد
رو به بابا گفتم
_ نامزدم کارم داره برم بیرون ببینم چی میگه.
همین طور که سرش پایین بود اشاره کرد برو.
اومدم سالن انتظار ، علی روی صندلی نشسته بود تا چشمش خورد به من بلند شد اومد سمتم
_ چی شد سحر.
میخوام بگم پول نداریم تسویه کنیم ولی اصلاً روم نمیشه از مکثی که کردم دوباره سوال کرد
_ سحر جان چی شده به من بگو.
با شرمندگی و خجالت گفتم
_پول نداریم بابا رو مرخص کنم.
نگاه گله آمیزی به من انداخت
_ برای چی به من نمیگی.
دستش رو دراز کرد سمتم
_ برگه ترخیص رو بده به من
_ تو اتاق باباست.
علی دست من را گرفت و با لبخند گفت _بیا بریم پیش بابات یه وقت کاری چیزی نداشته باشه.
با علی اومدیم تو بخش وارد اتاق بابا شدیم علی رو به بابا گفت
_سلام
بابا سرشو گرفت بالا نگاهی به قد و بالای علی انداخت جواب داد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۵۵ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۱
_سلام.
علی نزدیک تختش شد دستش رو دراز کرد که با بابا دست بده یه لحظه همه وجودم به هم ریخت به خودم گفتم اگر بابا دست علی را رد کنه من چه خاکی به سرم بریزم، ولی خدا را شکر بابا دستش رو دراز کرد و با علی دست داد
علی لبخندی زد
_ حالتون بهتره.
با مکث کوتاهی بهش جواب داد
_ تو شوهر دختر منی؟
علی سری تکون داد
_کوچک شما هستم.
بابا نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون و بعد ساکت شد. علی رو کرد به من
_برگه ترخیص رو بده من برم کارهاش رو انجام بدم.
برگه رو از توی کشو درآوردم گرفتم سمتش از دستم گرفت و رفت. دلم میخواد سرکوفت عالم رو به بابام بزنم. بهش بگم من همون سحری هستم که به خاطر هواهای نفسانی تو، نون خور غریبه ها شدم. من همون دختری هستم که محلم نمیدادی، بیرونم کردی، میخواستی من رو به قتل برسونی، ببین حالا یه یک ریالی نداری تا هزینه بیمارستانت رو بدی همسر من داره پول بیمارستان رو میده. خدا خودش میدونه که دهنم رو فقط به خاطر رضایت خود خدا بستم.
بابا سرش رو انداخته بود پایین و عمیق رفته بود تو فکر و من شاهد خورد شدنش هستم. گوشیم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه ش سارا زنگ زده. از اتاق اومدم بیرون جواب دادم
_ سلام.
_سلام سحر خوبی میخواستی بهم خبر بدی. اخبارت چی بودن.
_جات اینجا خیلی خالیه چون اخبارش زیاده.
مشتاق جواب داد.
_خودت رو لوس نکن بگو دیگه.
باشه میگم فقط خودت رو آماده کن برای خبرهای تکون دهنده و مواظب باش که سکته نکنی.
_عه سحر من رو کُشتی حرف میزنی یا نه. _بله خواهر جان حرف میزنم فقط گوش کن بابای عزیز ما هرچه داشته زده به نام آذر و الان تو بیمارستان انقدر پول نداره که هزینه بیمارستانشو پرداخت کنه..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۵۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
بهش گفتم چی شده؟ من ی مدته از مادرت بی خبرم
گفت نمیدونم به داداشمم که میگم چی شده داداشمم بی خبره
نگران شدم گفتم مینا جون حتما زنگ بزن پلیس و پیگیر شو
بعد از تماس گرفتن با پلیس و پیگیریهای مختلف بالاخره همسایه ها گفته بودن که آخرین نفر پسرش رفته به خونه اش.
وقتی که پلیس پسر خواهرمو میگیره ازش اعتراف میگیرن بهشون میگه که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۲
و با اجازه شما همسر بنده رفته حسابداری تا هزینه بستری شدن بابا رو پرداخت کنه. آذر هم همه اموال بابا رو بالا کشیده و دیگه به بابا محل نمیده.
انگار که سارا شوک بهش دست داده چند لحظهای رو ساکت موند و بعد صداش اومد.
_چی داری میگی سحر!
_باور کن جدی میگم بابا هیچی نداره خودم ازش پرسیدم گفت همه رو زدم به نام آذر
_ عجب بابای بیعقل و بیفکری داریم ما، همه زندگیش شده آذر
_بله خواهر جان نه تنها زندگیش بلکه حیثیتش و آبرو و عزت نفسش ،همه چیش رو داده به ناز و غمزه های آذر. خانمم حالا همه رو بالا کشیده
_سحرتو میفهمی بابا چیکار کرده که الان داری مزه میریزی
_ بله عزیزم من می فهمم. اتفاقاً اونی که درک نمیکنه تویی. دارم از خجالت آب میشم چون نامزدم رفت پول بیمارستان بابا رو حساب کنه. معنیِ شرمندگی و سرافکندگی رو میدونی چیه؟ من الان معنیش نیستم خود شرمندگی و سرافکندگی هستم. چیکار کنم بابا رو، تازه از اینجا باید ببرمش سر سفره حاج مصطفی.
_ من میام ایران یه آذری بسازم که ده تا آذر از کنارش بزنه بیرون
_ توَهم نزن سارا همه چی رو قانونی زده به نامش تو کاری نمیتونی انجام بدی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۳
با عصبانیت گفت
_ سحر ولش کن بزار همین جا توی بیمارستان بمونه، بزار بفهمه که چقدر ظالمه بزار تنها بمونه و چوب کارهاش رو بخوره، یه کاری کن همونطور که اون ماها رو نمیبینه بفهمه که ما هم اونو نمیبینیم.
آهی کشیدم
_ منم حس خوبی به بابا ندارم بیشتر از این چیزی که تو از دستش عصبانی هستی من ناراحت و عصبانی هستم ، خودت شوهر داری میدونی آدم چقدر تو این شرایط پیش شوهرش و خونواده شوهرش خورد و سر شکسته میشه، ولی من میخوام پیش خدا شرمنده نشم اولا این بشر قبل از اینکه بابای ما باشه بنده خداست و الان بیپناهه، دوما خدا به ما اجازه نداده که بدی های پدر و مادر رو مقابله کنیم
_ ول کن ببینم سحر هرچی میشه میگی خدا، خدا چیکار به این کارها داره خودش اون بالا داره واسه خودش خدایی میکنه. محل به بابا نده حرف منو گوش کن
_ حرص نخور خواهر جان حرص بخوری همینه حرصم نخوری هم همینه
منم بابا رو میبرم خونه حاج مصطفی توکل میکنم به خدا و هرچی که پیش بیاد میپذیرم. به مامان سلام برسون از طرف من سوسن رو ببوس خیلی دلم براتون تنگ شده
_ خداحافظی نکن سحر تو گفتی خبرها بقیه خبرت چیه؟
_ دیروز عقد کردیم چقدر جاتون خالی بود هیچ کسی از طرف من نبود
_ خودت این راه رو انتخاب کردی
_ آره درست میگی خودم انتخاب کردم باشه کاری نداری؟
_نه کاری ندارم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.
اومدم تو اتاق نگاهم رو دادم به بابا. دراز کشیده و چشماش رو گذاشته روی هم. نمیدونم خوابه یا بیدار نشستم روی صندلی کنار تختشو زل زدم بهش تو دلم گفتم منم خیلی از دستت ناراحت و عصبی هستم. ولی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۴
تو برای من امتحان الهی هستی و من دارم امتحان پس میدم که آیا میتونم با هوای نفسم مبارزه کنم و به خاطر خدا بدی های تو رو نادیده بگیرم یا نه.
تو فکر فرو رفته بودم که علی با برگه ترخیص بابام وارد اتاق شد. به پاش بلند شدم برگه رو گرفت سمت من برگه را از دستش گرفتم بهش گفتم
_تا قیامت مدیونتم ان شالله بتونم همه خوبی هاتو جبران کنم.
لبخند قشنگی زد و به شوخی گفت
_ حتماً این کارو بکن ولی الان بابا رو صدا کن لباسش رو تنش کنه بریم
دستمو گذاشتم روی بازوی بابام آهسته تکون دادم
_ بابا، بابا
چشماش رو باز کرد
_ بلند شید لباسهاتون رو بپوشید بریم. بابام به سختی نشست رو کرد به من _لباسم تو کمده بده بپوشم.
لباسهاش رو از توی کمد آوردم علی کمک کرد تنش کرد یه ویلچر از بیمارستان امانت گرفتیم و بابا نشست روی ویلچر اومدیم خونه تا پدر شوهر و مادر شوهرم چشمشون افتاد به بابای من به گرمی ازش استقبال کردند. بعد از سلام و احوالپرسی اومدیم توی هال نگاهم افتاد به بابام انقدر این شرایط براش سخت و سنگینه که صورتش بر افروخته شده اومدم کنارش ایستادم بهش گفتم.
_خوبی بابا.
ریز سرش روتکون داد و آروم گفت
_ خوبم بابا.
یک دفعه لبخند به لبهای بابام نشست. رد نگاه بابام رو دنبال کردم دیدم شیما و شمیم وارد هال شدند. هر دوشون دویدن به سمت بابا، بابا هم دستهاش رو باز کردو هردوشون رو به آغوش کشید...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۵
از دیدن این صحنه آهی کشیدم و یاد کودکی خودم افتادم که بابا با ما هم همینطوری بود ولی وقتی عاشق آذر شد همه چی رو فراموش کرد حتی بچه هاشو بچهها نشستن کنار بابا
علی یه تخت یک نفره آورد گذاشت گوشه هال رو کرد به بابام
_ببخشید اگر لازم باشه ما خودمون برای شما ویلچر تهیه میکنیم اما من این ویلچر رو از بیمارستان امانت گرفتم با اجازه تون برم ویلچر رو تحویل بدم و بیام.
حاج مصطفی و علی کمک کردند بابا رو از روی ویلچر بلند کردند و روی تخت خوابوندن. علی ویلچر رو برد بیمارستان. بابا منو صدا کرد
_سحر یه دقیقه بیا
رفتم کنار تختش
_بله بابا
_ یه جوری با این آذر تماس بگیر بگو چیکار میخواد بکنه برنامهش چیه چرا جواب تلفنهای منو نمیده
وااای این حرف بابام مثل یه پتک کوبیده شد تو سرم. با خودم گفتم ای کاش سارا اینجا بود و میکشیدت زیر بار حرف تا شاید کمی به خودت بیای. آذر ولش کرده محلش نمیده باز این داره آذر آذر میکنه. بابا که دید من ساکت شدم دوباره حرفش رو تکرار کرد
_ زنگ بزن به آذر
نمی دونم بابام متوجه حال من نمیشه یا دوست داره که خودش رو بزنه به اون راه. یه حسی از درون بهم گفت به حرفش گوش کن و صبوری کن پاداش صبوریت رو خداوند میده.
نفس عمیقی کشیدم
_ باشه بابا الان با یه شماره غریب تماس میگیرم که جواب بده چون خط منو جواب نمیده.
اومدم پیش مهناز خانم
_ ببخشید مامان میتونم از گوشی شما یه زنگ بزنم به آذر چون خط ما رو جواب نمیده.
اشاره کرد به روی اپن
_برو عزیزم به هرکی دوست داری زنگ بزن
خیره شد تو صورتم
_ چرا گونه هات گل انداخته و انقدر گرفته ای.
آهی کشیدم
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۶
_چیزی نیست مامان با اجازه تون برم زنگ بزنم.
_باشه برو ولی بدون که من خیلی دوستت دارم و الانم نگرانت شدم.
لبخند تلخی زدم
_ ممنونم مامان ان شاالله بتونم این خوبی ها و محبتتون رو جبران کنم.
نزدیک اپن شدم گوشی مادر شوهرم رو برداشتم. اصلا حال روحی خوبی ندارم و نمی تونم با آذر حرف بزنم. اومدم پیش بابام و گفتم
_ من شماره میگیرم خودت حرف بزن
_ باشه بگیر.
شماره آذر را گرفتم بعد از چند بار صدای بوق جواب داد
_بله بفرمایید.
_ بابا با لحن مهربان و کشداری گفت
_ سلام آذر چی شده ؟!چرا جواب تماسهای منو نمیدی منو مرخص کردن من اومدم خونه پدر شوهر سحر.
آذر بدون اینکه جواب سلام پدرم رو بده گفت
_ از دخترت بپرس که هم منو انداخت زندان هم داداشم رو من دیگه نه کاری با تو دارم نه با خونواده ت دخترهامو بهم بده، تو رو به خیر منو به سلامت.
بابا ملتمسانه گفت
_چرا اینجوری میکنی آذر بچهها رو بده یعنی چی آدرس میدم بیا اینجا...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۷
بچهها رو برداریم ببریم خونمون
آذر جواب داد
_هرچی بین من و تو بود دیگه تموم شد تا حالا پیر بودی الان که دیگه ناقصم شدی من چه گناهی کردم که تا آخر عمرم با یه پیرمرد ناقص زندگی کنم.
بابا گفت
_ناقص کدومه من چیزیم نیست یه چند روز استراحت کنم خوب میشم.
دیگه صدای آذر نیومد.
بابا چند بار پشت سر هم گفت آذر، آذر ولی جوابی نشنید بابام خیلی جلوی من خجالت کشید، آهی کشید و گوشی رو گرفت سمت من
_ بیا بگیر بده به مادر شوهرت.
از اینکه آذر محلش نگذاشت دلم خنک شد گوشی رو ازش گرفتم توی دلم گفتم حقته. نگاهم رو دادم بالا خدایا شکرت ازت ممنونم که بابام رو جلوی من شرمنده کردی و اینها رو به من نشون میدی چون تو این مدت من بارها و بارها از رفتارهای بابام پیش دوستام و علی و خونوادش خجالت زده و شرمنده شدم.
گوشی رو گذاشتم روی اپن. با شنیدن صدای اذان همگی به غیر از بابام وضو گرفتیم نمازمون رو خوندیم. سلام نمازم رو که دادم صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشیم رو برداشتم اومدم تو حیاط دکمه تماس رو زدم
_جانم سارا چیکار داری
_ من خون داره خونمو میخوره چقدر دارم حرص میخورم برای مامان تعریف کردم مامانم انقدر ناراحت شد گفت یعنی این مرد یه زنگ نمیزنه حال سوسن رو بپرسه بچه اومده به من میگه مامان من صدای بابا یادم رفته
این گوشی رو بده به بابا دو سه تا حرف بهش بزنم حالم جا بیاد
_ سارا اگه اینجا بودی چیکار میکردی الان زنگ زد به آذر یه التماسی بهش میکرد که بیا بریم سر زندگیمون به خدا جلو خانواده شوهرم مردم از خجالت
_پس چرا داری ازش نگهداری میکنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
خرج و دخلم کفافِ یه شب بیرون بردن زن بچه و دو پُرس غذا خریدن واسشون رو نمیداد!💔
چه برسه پول جمع کردن واسه خونه خریدن!
صابخونه ام که دل درد گرفته بود پاشو پاشو...😔
خیلی اعصابم شخمی بود تااینکه یروز یکی از دوستامو تو مترو دیدم و تا مشکلمو فهمید اینجارو بهم معرفی کرد که #رایگان کسب و کار #میلیونی یاد میداد!
الحمدالله به سه ماه نرسید که تو نازی آباد خونه خریدم و درآمدمم عالیشده دست خاک میزنی طلاشه داداش اینم لینکش👇
https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام من محمد هستم ۳۰ ثانیه وقت بزار و متن زیر رو بخون 👇
از بی پولی خسته شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم، دنبال یه کار بودم که درآمدش عالی باشه وقت زیادی هم نخواد تا با کانال زیر آشنا شدم کاملا رایگان بهم یاد دادن چیکار کنم تو یک ماه اول تونستم با کار هایی که میگن ۲۴ میلیون کسب درآمد کنم در کمتر از ۴ ماه تونستم دنا پلاس بگیرم لینکش رو میزارم این پایین همین الان واردش شو همونطوری که زندگیه من رو عوض کرد زندگیه تورو هم عوض میکنه👇
https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ| ما می توانیم!!
نماد خودباوری ملی: بزرگترین نیروگاه سیکل ترکیبی خاورمیانه در خدمت تأمین پایدار انرژی
نیروگاه سیکل ترکیبی شهدای پاکدشت، با ۱۲ واحد گازی و ظرفیت تولید ۲۸۸۰ مگاوات، به عنوان بزرگترین نیروگاه سیکل ترکیبی خاورمیانه و نماد خودباوری و پیشرفت ایران شناخته میشود. این پروژه عظیم که در جنوب شرقی تهران قرار دارد، بهطور کامل توسط متخصصان داخلی طراحی و اجرا شده است. برق تولیدی این نیروگاه از طریق پست ۴۰۰ کیلوولت به شبکه سراسری منتقل میشود، که نقش کلیدی در تأمین پایدار انرژی کشور ایفا میکند.
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
از ۲۰ سالگیم کار کردم و خودم خرج خودمو در آوردم خودم واسه خودم طلا خریدم ماشین خریدم موبایل خریدم و درسمو ادامه دادم و فوق لیسانسمو گرفتم تو تمام این مراحل زندگی پدرم حتی یک ریال بهم کمک نکرد و تا اونجایی که میتونستم و زورش رسید هم ازم پول گرفت انگار نه انگار من دخترشم بعد از جواب مثبت به شوهرم خیلی رک بهمگفت روی من هیچ حسابی نکن
توی دلم پوزخند زدم انگار قبل از این میشد روش حساب کرد و به عنوان ی پدر بهش تکیه کرد. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠 فراخوان ثبتنام دوره تخصصی آموزش ستایشگری و مداحی (تربیت نخبه)
🎤دوره تخصصیآموزش مداحی #عالمانه
برادران - خواهران | حضوری و مجازی
| 👱نوجوانان و جوانان🧔♂️بزرگسالان |
🎥 استعدادیابی #ویژه_نوجوانان برای حضور در برنامه #شبکه_امید و #نهال صدا و سیما
همراه با اعطاء مدرک معادل
👨🏼🎓#کارشناسی و #کارشناسی_ارشد
| تحصیل جدی علوم مداحی ، ظرفیت محدود
📞 ۰۲۱-۹۱۶۹۰۲۲۹
🌐 https://www.darolmarefat.com/
کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1321992392C78165ab867
عوامل عدم استجابت دعا (2).mp3
9.86M
🚫 چند عامل درونی که اجازه نمیدهند دعاهای ما، در دایرهی اجابت و قبولی قرار بگیرند!
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_رفیعی
منبع : جلسه ۱۶ از مبحث این که گناه نیست
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
از ۲۰ سالگیم کار کردم و خودم خرج خودمو در آوردم خودم واسه خودم طلا خریدم ماشین خریدم موبایل خریدم و درسمو ادامه دادم و فوق لیسانسمو گرفتم تو تمام این مراحل زندگی پدرم حتی یک ریال بهم کمک نکرد و تا اونجایی که میتونستم و زورش رسید هم ازم پول گرفت انگار نه انگار من دخترشم بعد از جواب مثبت به شوهرم خیلی رک بهمگفت روی من هیچ حسابی نکن
توی دلم پوزخند زدم انگار قبل از این میشد روش حساب کرد و به عنوان ی پدر بهش تکیه کرد. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۲۱۸
پرتش کن تو کوچه
_چی داری میگی سارا، بابام رو پرت کنم تو کوچه هویتم رو پرت کنم تو کوچه! اولاً اینکه من به خاطر خدا تلاش میکنم که بابا رو ناراحت نکنم و هرچی هست بریزم تو دل خودم دوما خونواده شوهر من مذهبیاند و معتقدند تو هر شرایطی باید احترام پدر مادر رو حفظ کرد من اگر به بابا بیاحترامی کنم از چشم خانواده علی میافتم
_الهی بمیرم برات سحر چقدر تو سختی میکشی تو زندگیت
هنوزم دیر نشده پاسپورتت رو بگیر بیا اینجا بشین زندگی کن
_چی میگی سارا من تازه نیمه گمشده زندگیم رو پیدا کردم میدونی چقدر علی خوبه چقدر خونوادش خوبن بعدم من با شما خیلی فاصله اعتقادی دارم. کنار شما که به من خوش نمیگذره از طرفی ایران سرزمین مادری منه من خاکم رو دوست دارم چه جوری رها کنم بیام تو سرزمین کفر
_ نچ نچ نچ توام قاطی کردی حالا بمون اونجا حرص و جوش بابا رو بخور و خودت رو از این همه لذت دنیا محروم کن ببینم به کجا میرسی!
_سارا جان مطمئن باش که آینده ی من خیلی روشنه .از خدا برای تو هم آینده خوبی رو میخوام الانم میخوام سفره ناهار رو پهن کنم با اجاز ه ت من باید برم _باشه برو .
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم و اومدم تو هال رو کردم به مادر شوهرم
_ببخشید مامان صحبتم با سارا طولانی شد
_نه عزیزم خواهش میکنم اشکالی نداره
با مادر شوهرم سفره ناهار رو پهن کردیم بابام چشمش به سفره که افتاد انقدر ناراحت شد که گفتم الان سکته میکنه، اول خواستم بیاهمیت بشم ولی حسی از درونم گفت توجهی به هوای نفست نکن بین خدا ازت چی میخواد این صحنهها خیلی برام سخت و طاقت فرساست ولی با همه رنجی که میکشم اومدم پیش بابا و ازش پرسیدم
_چیزی شده بابا
_دارم از خجالت میمیرم یه روز پنجاه نفر می نشستن سر سفرهای که من پهن میکردم غذا میخوردن ولی امروز کارم به جایی رسیده که بیام بشینم سر سفره غریبهها.
منظورش از پنجاه نفر مهمون، فامیلای آذر بود چون تا جایی که من یادم میاد اون موقع که با ما زندگی میکرد، سفره می انداخت اما پنجاه نفر نبودن دلم طاقت نیاورد و گفتم
_فامیلای آذر رو دعوت میکردی
_بابام یک نگاه تامل برانگیزی به من انداخت و ساکت شد.
پدر شوهرم من رو صدا زد
_سحر جان بابات نمیتونه بیاد سر سفره غذاش رو براش بگذار روی تخت.
چشمی گفتم و غذای بابا رو کشیدم و گذاشتم کنارش
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚