#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋