رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_386 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمو
#پارت_387
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال بخوابم اونم از این کار بدش میومد ... میگفت قهر هم هستی باش ولی رخت خوابتو از من جدا نکن
برگشتم نگاهش کردم
خوابم نمیاد میخوام یه کم تو حال بشینم
گهواره بچه رو بردار بیار اینجا خودتم بیا روی تخت دراز بکش بیدار بمون
نمی خوام دراز بکشم میخوام بشینم
بیا رو تخت بشین
میخوام تو حال بشینم
پاشد گهواره عزیز رو آورد تو اتاق خواب کنار تختمون ... دست منم گرفت کشید برد رو تخت ... انگشت نشانه شو گرفت سمت من با عصبانیت گفت
همینجا میخوابی اگرم خواستی میشنی حق تکون خوردنم نداری .
تو دلم گفتم : مثل باباش زور میگه ... پشتمو کردم بهش خوابیدم
شکر ریختم توی چاییم داشتم هم میزدم دلم نمیخواست در مورد دیشب حرف بزنم چون طاقت شنیدن من کربلا نمیام و از ناصر نداشتم ... ناصر هم در موردش حرف نزد ... صبحانشو خورد و رفت گاو داری ... عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم ...
سلام
سلام عزیزم خوبی
پس علی اصغر کو
رفته تمرین فوتبال
مامان ببین دیشب چی شد !
تمام اتفاقهای دیشبو برای مامانم گفتم
مامان پدر شوهرم حسودی کرد ؟
نه مامان ... توقع کرده از پسرش که زودتر بهش میگفته ... یا یه زنگ میزده به باباش که من دارم اسم مینویسم ... میخواهید اسم شمارو هم بنویسم ؟
یعنی حق با پدر شوهرمه ؟ ناصر اشتباه کرده
ناصرم حواسش نبوده منظوری نداشته ... تو هم نمیخواد اینقدر فکرو خیال کنی توکلت رو به خدا کن هنوز پاسپورتهامونم نیومده ...
صدای زنگ موبایلم اومد گوشیو برداشتم طبق عادتم به صفحه گوشی نگاه کردم شماره ناصر بود
سلام
سلام خوبی
ممنون ، من امروز اینجا خیلی کار دارم نمی تونم برای ناهار بیام منتظرم نباش
باشه
کاری نداری
نه ، خدا حافظ
تماس و قطع کردم ... مامان ناصر ناهار نمیاد من ناهارم اینجا میخورم
فکرم رفت پیش کتابهای سال اول راهنمایی علی اصغر ... این فرصت خوبیه الان به بهانه تمیز کردن اتاقش میرم کتابهاشو بر میدارم
رو کردموبه مامانم
مامان تو هوای عزیز و داشته باش من برم یکم اتاق علی اصغر رو مرتب کنم
در اتاقشو باز کردم رفتم سراغ کشو کمد ش کشیدمش بیرون ... کتابهای سال اول راهنمایی رو جدا کردم از کشو گذاشتم بیرون ... یه مشما پیدا کردم کتابها رو گذاشتم توش بردم خونه خودم ... نگاهی به اطراف خونه کردم ... دنبال یه جایی میگشتم که پنهانشون کنم ناصر نبینه ... چشمم افتاد به کمد دیواری که مخصوص رخت خواب هامون بود درشو باز کردم گذاشتم زیر رخت خوابها ... برگشتم اتاق علی اصغر ... یه جارو برقی کشیدم به اتاقش ... یه گرد گیری هم کردم ... برگشتم اتاق پیش ماما نمو بچه ها
صدای دراومد چشمم رفت سمت ساعت دیدم شیش بعد از ظهره ... رفتم تو درگاه در خونه
سلام خوبی
سلام خوبم تو چطوری ؟
ممنون
رفت بالا سر گهواره عزیز
چطوری بابایی توهم که همش خوابی
رو کرد به من
اسم مامان بابامم نوشتم برای کربلا
ذوق زده باخنده گفتم
آخ جون خدارو شکر پس رفتنمون حتمی شد
با لبخند سر تکون داد اره ...