eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.9هزار دنبال‌کننده
27 عکس
15 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _محکوم شد؛ نبودی ببینی چه التماسی می‌کرد که رضایت بگیره _ رضایت دادید _ نه گفتم بذار ادب شه _ خوبش کردی. مهناز خانم رو کرد به علی _ مادر بیاید ناهارتونو بخورین تو هم یه آرایشگاه برو می‌خواید برید محضر مرتب باشی. آقا مصطفی با لبخند نگاهی به علی انداخت علی خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین. داخل خونه شدیم سفره ناهارو پهن کردیم. ناهارو که خوردیم علی رفت آرایشگاه . شروع کردم به جمع کردن سفره که یه دفعه یادم اومد من به این‌ها نگفتم که مرضیه و پدر و مادرش رو دعوت کردم سر عقد. رو کردم به مهناز خانم _ ببخشید مامان من دوستمو با پدر مادرش دعوت کردم سر عقد. مهناز خانم سر چرخوند سمت من مرضیه رو میگی _ بله _ خیلی کار خوبی کردی ، هر کسی دیگه‌ای رو هم دوست داری دعوت کن _ نه دیگه من کسی رو ندارم همینا رو گفتم _ خوب کاری کردی عزیزم. ظرف‌ها رو شستم خونه رو مرتب کردم دلم می‌خواست برم لباسمو بپوشم مِن و مِنی کردم و گفتم _ مامان اینجا باید لباسمو بپوشم یا تو محضر. لبخندی زد _ چه خوب حواست هست اینجا باید بپوشی. اومدم توی اتاق در رو بستم لباسو تنم کردم ایستادم جلوی آینه خودم رو ورانداز کردم چقدر تغییر کردم شکل سیندرلا شدم جلوی آینه یه نیم چرخی زدم دوباره زل زدم تو آینه اگر آرایش صورتم داشتم که عالی میشد بزار عقد کنیم برگردیم خودم بلدم خودمو آرایش می‌کنم مهناز خانم یه تقه‌ای به در زد _ بیام تو _ بفرمایید مامان در رو باز کرد ابرو داد بالا لبخند دندان نمایی زد _ بَه بَه ماشاالله چقدر بهت میاد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از اینکه خداوند مادر شوهری باشعور و فهمیده قسمتم کرده از ته دل شکرش کردم مهناز خانم برای من مثل مادر می‌مونه یاد این ضرب المثل افتادم که میگه، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری، تو دلم آه بلندی کشیدم , ایکاش الان مامانم و خواهرهام اینجا بودن چقدر حیف که نیستن. ایکاش بابام ما رو دوست داشت دلم میخواد ازش بپرسم مگه ما به اختیار خودمون به دنیا آمدیم که به تو تحمیل شده باشیم و یا مگه ما از پوست و گوشت و استخوان تو نیستیم. اول فکر می‌کردم منو دوست نداری ولی بعد از اینکه فهمیدم ما سه تا خواهر رو از ارث محروم کردی متوجه شدم هیچ کدومِ مون رو دوست نداری بیچاره سوسن از همون بچگی محبت پدر ندیده مهناز خانم گفت: _ چی شد سحر رفتی تو فکر. لبخند تلخی زدم _ به فکر خونواده خودم افتادم که نیستن. نفس بلندی کشید _ از منی که سردی و گرمی زندگی رو چشیدم به تو یه نصیحت، زندگی خودتو بکن توقعت فقط از خدا باشه انتظاراتت رو از بنده های خدا بردار تا طعم خوشبختی رو بچشی وگرنه تمام عمرت میشه این برام کاری نکرد و اون برام کاری نکرد. نفس بلندی کشیدم _ چشم تلاش می‌کنم که توقعم فقط از خدا باشه. یه لحظه به ذهنم اومد یه زنگ بزنم به مامانم و سارا بگم که عقدمه. یه زنگم بزنم ببینم بابام حالش چطوره. دوباره به خودم گفتم ول کن یه وقت یه خبر بدی می‌شنوم. امروز روز عقدمه هم به کام خودم تلخ میشه هم علی و خونوادش. صدای علی که گفت: مامان شماها حاضرید بریم من رو از فکر بیرون آورد. مهناز خانم جواب داد _ آره علی جان الان میایم.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) بعد سر چرخوند سمت من _ چادر سفیدت رو برات دوختم برم بیارم با چادر سفید بیا _ باشه مامان. مهنازخانم رفت ‌.جوارب شلواری سفیدم رو پوشیدم روسریمو سرم کردم. منتظر چادر بودم که مهناز خانم اومد و خودش چادر رو انداخت روی سرم. با هم اومدیم تو حیاط نگاهم افتاد به علی نا خودآگاه زیر لب زمزمه کردم تبارک الله احسن الخالقین چقدر کت و شلوارش بهش میاد چه خوش تیپ شده. همین طوری که خیره شده بودم بهش ، علی لبخندی زد. خواست یه چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. انگار یه حسی از درون بهم گفت مراقب باش شیطان از طریق نگاه به دلت راه پیدا نکنه شما هنوز به هم محرم نشدید. نگاهم رو ازش برداشتم و تو دلم استغفراللهی گفتم. همگی اومدیم به سمت ماشین علی. چشمم افتاد به کاپوت ماشین که یه دسته گل قشنگ روش تزئین شده بود. خیلی از این کار علی خوشم اومد و یه حس شادمانی به دلم نشست. علی نشست پشت ماشین و حاج مصطفی هم رفت جلو و من و مریم و مهناز خانمم نشستیم عقب سمیه و برادر شوهرم احمد رضا سوار ماشین خودشون شدن و حرکت کردیم. علی ضبط ماشین رو روشن کرد و ترانه چاوشی رو گذاشت آمد، بهارِ جان ها_ای شاخِ تر، به رقص آ! چون یوسف؛ اندر آمد● مصر وُ شکر، به رقص آ!●ای شاهِ عشق پرور؛ مانند شیرِ مادر●ای شیرجوش دررو، جانِ پدر به رقص آ!●چوگان زلف دیدی…● چون گوی در رسیدی..●از پا وُ سر بریدی؛ بی پا و سر به رقص آ!● تا رسیدیم محضر این ترانه خوند. علی ماشین رو پارک کرد و همگی از ماشین پیاده شدیم و با هم وارد دفتر خونه شدیم که نگاهم افتاد به مرضیه و فاطمه خانم و آقا مرتضی.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) اون ها هم تا ما رو دیدن اومدن به استقبال بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم فاطمه خانم رو کرد به من _ عزیزم مهریه رو چقدر تعیین کردید؟ تا اون لحظه اصلاً به این مهریه فکر نکرده بودم نگاهم رو دادم سمت خانواده علی _ نمی‌دونم. فاطمه خانم رو کرد به مهناز خانم _ چقدر برای دختر ما مهریه در نظر گرفتین؟ مهناز خانم رنگش پرید گفت _ به قول سحر جان به این قضیه فکر نکرده بودیم واقعیتش مهریه عروس بزرگم صدو ده تا سکه بهار آزادی هست حالا اگر سحر جان راضی باشه همین صدو ده تا براش در نظر بگیریم . فاطمه خانم سر چرخوند سمت من _ سحر جان راضی هستی؟ لبخندی زدم رو کردم به علی _ شما به صدو ده تا سکه راضی هستید؟ علی هم از این موضوع ناراحت شد چون فکر می‌کرد برای من کم گذاشته جواب داد _ هرچی شما بگی اصلاً بگو هزار تا یه لحظه مور مورم شد تا علی رو محک بزنم. رو کردم به فاطمه خانم و مهناز خانم _هزار تا سکه مهرم باشه مهناز خانم که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود گفت _ باشه عزیزم. حاج مصطفی اومد جلو _چی شده مهناز خانم گفت _ ما اصلاً حواسمون نبود مهریه سحر جان رو مشخص کنیم الان خودشون به توافق رسیدند که مهریه هزار تا سکه باشه حاج مصطفی هم ناراحت شد و گفت _سحر جان بابا به خدا ما منظوری نداشتیم. نگاهم رو دادم به حاج مصطفی _ می‌دونم خودم دارم باهاتون زندگی میکنم اینطوری پیش اومد. حاج مصطفی به تاسف سری تکان داد و رفت نزدیک میز دفتردار _ سلام آقا ما وقت گرفتیم برای عقد این بچه‌ها آقایی که پشت میز نشسته بود جواب سلامش رو داد و دفترش رو باز کرد و گفت اسم عروس و داماد رو بگید. علی صفایی و سحر اصلانی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) به لیستی که توی دفترش نوشته بود نگاهی انداخت و سرش رو گرفت بالا _ بله درستهِ تشریف ببرید تو اتاق عقد همگی با هم اومدیم تو اتاق عقد یک مبل دو نفره خیلی زیبا اون روبرو بود که من و علی روش نشستیم عاقد اومد رو کرد به علی _ مهریه عروس خانم چقدره؟ علی جواب داد _ هزار سکه بهار آزادی. کمی خودم را از روی مبل دادم جلو _ نه حاج آقا صد و ده تا سکه بهار آزادی علی تیز برگشت سمت من _ چرا چی شد؟ گفتم _ دوست دارم مهریه ام به حروف ابجد اسم حضرت علی باشه و زندگیمو با نام مقدس امیرالمومنین علیه السلام آغاز کنم. حاج آقایی که می‌خواست ما رو عقد کنه رو کرد به علی _ قدر خانومت رو داشته باش. این روزها از این دخترخانم ها خیلی کم پیدا میشن. خونواده علی همچنان که متعجب از حرف من مونده بودند اما خوششونم اومد عاقد شروع کرد به خطبه خوندن دفعه اول که خوند می‌دونستم باید بله نگم و سه مرتبه صبر کنم. ولی یه دفعه یه غمی دلمو گرفت ای کاش بابای منم مثل بقیه باباها بود چقدر جای مادرمو خواهرهام خالیه عروس‌ها میگن با اجازه پدر و مادرم بله، کو پدر کو مادر انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم سه بار خطبه خونده شده صدای مرضیه به گوشم خورد _سحر جان چرا بله نمیگی برگشتم سمتش گفتم هان؟ جواب داد _ سه دفعه خطبه خونده شد بگو بله. منم رو کردم به جمع با صدای بلند گفتم بله. از بله گفتن من همه خندیدن. اما از دردهای دلم خبر نداشتن. مجدد مرضیه خم شد کنار گوشم گفت _به چی فکر می‌کنی بی خیال شو بزار امروز بهت خوش بگذره مرضیه درست می‌گه باید فکرمو آزاد کنم. با فرستادن ذکر لا حول و لا قوه الا بالله خودم را از این افکار نجات دادم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده با بله گفتن من، هم زمان که همه خندیدن شروع کردن دست زدن، فاطمه خانم و مهناز خانمم کل کشیدن و کلی شکلات ریختن سر ما. حاج آقا خطبه رو خوند و از اتاق بیرون رفت. مریم با گوشیش یه آهنگ شاد گذاشت و یه سینی تزیین شده زیبا که توش دو تا حلقه و یه ظرف عسل بود رو گذاشت روی میز جلوی ما. علی جعبه حلقه من رو برداشت حلقه م رو در آورد چرخید سمت من، با خجالت فراوان دستم رو گرفتم سمتش و علی حلقه رو دستم کردو صدای هورااا و دست و کِل خانمها تمام فضای اتاق رو گرفت. وااای حالا نوبت من بود. دارم از خجالت آب میشم ولی چاره ای نیست حلقه علی رو از جعبه در آوردم. علی دستش رو گرفت سمت من. منم طوری حلقه رو تو دستش کردم که دستم به دستش نخوره. حلقه رو تا نیمه توی انگشتش کرده بودم که یک مرتبه گفت _مواظب باش. هول شدم و دستم رو کشیدم وترسیده گفتم چی شد؟ جواب داد _ نزدیک بود دستت بخوره به دستم. همه زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفت. علی دستش رو گرفت جلومو گفت _خانم حالا من این حلقه رو چیکار کنم همینطوری نصفه تو دستم باشه. چرخیدم سمتش دستم ازخجالت میلرزه. با همین لرزش دست حلقه رو دستش کردم. فضای اتاق مملو از شادی شد. مهناز خانم و آقا مصطفی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن و بعد از روبوسی مهناز خانم یه جعبه رو جلوی من باز کرد که توش یه سرویس طلای خیلی زیبا بود... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی #قسمت_۱۹۷ با بله گفتن م
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) این کارشون خیلی خوشحالم کرد نه اینکه چون برام طلا خریدند ، این توجهی که بهم داشتن برام خیلی رضایت بخشه و حس و حال خوبی رو در درونم ایجاد کرد. مهناز خانم گردنبند رو از توی جعبه درآورد گرفت سمت علی _ بنداز گردن نامزدت علی لبخند دندان نمایی زد و سینه ریز رو درآورد و چرخید سمت من از اینکه چادرم رو باز کنم و بدنم نمایان بشه غرق در خجالت شدم نگاهم رو به پایین دادم و دستم را از چادرم برداشتم علی گردنبند رو گردنم انداخت و زیر لب زمزمه کرد _ چقدر بهت میاد. تو دلم خدا خدا می‌کردم مهناز خانم نگه گوشواره رو بنداز گوشش که خدا را شکر دعام میتجاب شد و مهناز خانم گوشواره رو خودش گوشم کرد و دستبند رو هم به دستم انداخت فاطمه خانم پشت مهناز خانم ایستاده بود همینکه دید مادر شوهرم رفت کنار اومد جلو و یه انگشتر خیلی زیبا دستم کرد. صورتم رو بوسید و به من و علی تبریک گفت و رفت جاریم یه جعبه دستش بود که وقتی بازش کرد دو تا النگو خیلی قشنگ داخلش بود بعد از اون هم مریم جلو اومد با یه النگو که ظاهراً نشون میده با هم هماهنگ بودند که النگوها لنگه به لنگه نباشه این‌ها رو هم دستم کردن از اینکه داره لحظات خیلی شیرین و دلچسبی برام رقم می‌خوره تو دلم خدا را شکر کردم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) همه که هدیه هاشون رو دادن مهناز خانم رو کرد به جمع _ از اینجا تشریف بیارید منزل ما ،همگی شام دعوتید. من و علی هم بلند شدیم و با جمع از دفتر خونه اومدیم بیرون. مادر شوهرم زنگ زد تاکسی تلفنی و دیگه با ما نیومدن. من و علی سوار ماشین شدیم. علی همچین که حرکت کرد رو کرد به من _خوبی عزیزم. با لبخند پاسخ دادم ممنون سر چرخوند سمت من _ ببینمت. رو کردم بهش. نگاه عمیقی به صورتم انداخت و لب زد _ دوستت دارم. هر چی کردم که منم بگم دوستت دارم از خجالت کشیدم. با یه لبخند به جمله دوستت دارمش پاسخ دادم. علی ادامه داد _ سحر الان چه حسی داری _ خیلی خوشحالم _ اگر بخوای خوشحالیت رو توی یه جمله کوتاه بیان کنی چی میگی فکری کردم و گفتم _ خوشحالیم رو به شما بگم یا به خدا. سری تکون داد هم به من هم به خدا. نفس بلندی کشیدم و نگاهم رو دادم به آسمون _خدایا اگر هزار بار هم بگم الحمدلله باز هم نتونستم شکر نعمت همسری به این خوبی که به من عنایت کردی رو به جا بیارم. علی نگذاشت ادامه بدم و فوری گفت _ حالا حست به من رو بگو. باید خجالت رو بگذارم کنارو احساسم رو براش بیان کنم. رو کردم بهش _ تو برای من شروع تازه‌ای بودی که دریچه های امید به زندگی رو برام باز کردی و غم هام رو از دلم ربودی، با همه وجودم دوستت دارم. نگاهی تو صورتم انداخت _ چه جمله قشنگی گفتی حالا من بگم لب زدم _ بگید _ گفت اول خدا. سرش رو از شیشه ماشین داد بیرون و با صدای بلند فریاد زد. خدایا شکرت که به عشقم رسیدم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از کارش خندم گرفت و به خودم گفتم خوبه تو خیابون با این صدای بلند خجالت نمیکشه. علی سرش رو آورد تو ماشین رو کرد به من. _تو یه جمله خیلی دوستت دارم. ادامه داد _ چقدر دلم میخواد بوق بزنم نظر تو چیه؟ _منم دوست دارم. اما شاید مزاحم کسی بشیم یه وقتی یکی بیمار باشه و این صدا آزارش بده بعد حق الناس میشه به تایید حرفم گفت _خدا شاهده منم همین نظرو دارم میگم بوق می‌زنی یکی ناراحتی اعصاب داره حالش بد میشه بعد تو پرونده اعمال ما به عنوان مردم آزار و حق الناس ثبت می‌شه. پس بوق رو بیخیال میشیم. رسیدیم دم منزل گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم شماره غریب بود رو کردم به علی شمارش غریبه! گفت باشه جواب بده ببین کی تماس گرفته. دکمه تماسو زدم _ بفرمایید _ خانم اصلانی _بله در خدمتم _ از بیمارستان تماس می‌گیرم پدرتون به هوش اومدم گفتم در جریان باشید _ بله خیلی ممنون لطف کردید خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد. رو کردم به علی _ میگه بابام به هوش اومده _ می‌خوای بریم بیمارستان _ بزار زنگ بزنم به مادرت بگم در جریان باشه بعد بریم بیمارستان... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شماره مادر شوهرم رو گرفتم جواب داد _ سلام مامان _سلام عروس گلم جانم _ ببخشید مامان الان از بیمارستان تماس گرفتن که پدرم به هوش اومده با اجازه تون نگذاشت حرفم رو ادامه بدم _ برو بیمارستان عزیزم برو به پدرت سر بزن. تو دلم به این همه درک و شعور مادر شوهرم احسنت گفتم _ممنون مامان ان شاالله بتونم این محبت‌های شما رو جبران کنم _ تو پیشاپیش جبران کردی من بابت اینکه خداوند یه عروس مومنی مثل تو رو بهم داده خدا رو شکر می‌کنم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به علی _بریم بیمارستان. علی سری تکون داد _باشه بریم سوار ماشین شدیم. بهش گفتم یه تماس بگیرم به خواهرم بگم بابا به هوش اومده _ شما هر کاری که صلاح هست انجام بده. شماره سارا رو گرفتم بعد از چند تا بوق که خورد جواب داد _سلام سحر جان حالت چطوره خوبی؟ _ ممنون عزیزم تو چطوری _ ما هم خوبیم چه خبر _ دو تا خبر خوب برات دارم اولی رو بگم یا دومی _ اولی _ من امروز عقد کردم _جدی با همون پسره صدای گوشی بلند بود و علی شنید از طرز صحبت کردن سارا خیلی خجالت کشیدم گفتم _ ببین سارا یه دفعه دیگه همسر من رو اینجوری صدا بزنی از این به بعد منم به شوهرت میگم مردک خنده تلخی کرد _ چقدر زود بهت برمی‌خوره _باشه حالا که شما بهت برنمی‌خوره مردک چطوره؟ اصلاً حالا که اینطوری شد هیچ خبری ندارم اشتباه کردم بهت زنگ زدم خداحافظ. تماسو قطع کردم علی رو کرد به من _ چی شد چرا قطع کردی؟ _ صدای گوشی بلند بود نگو که نشنیدی چه جوری در مورد شما صحبت کرد! _ چرا شنیدم، اهمیت نده یواش یواش یواش درست میشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _باید یه دو بار تو روشون وایسم و باهاشون جدی شم تا دست از توهین‌هاشون بردارن همچین که حرفم با علی تموم شد گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم ساراست جواب ندادم علی رو کرد به من _ کیه زنگ میزنه جوابشو بده . سرم رو انداختم بالا _ ساراست ولش کن بزار یه ذره تو خماری بمونه که خبرم چی بود تا دیگه اینطوری برخورد نکنه. انقدر زنگ خورد تا قطع شد دو دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد بازم سارا ست. جواب دادم بله _عه سحر چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی ؟ _برای اینکه داری به شریک زندگی من توهین می‌کنی توهین به همسرم دقیقاً توهین به منه _ خیلی خب باشه، حالا بگو ببینم خبر خوب دومت چیه؟ _بابا هوش اومده با شادی گفت _ جدی _ آره الان داریم با علی آقا میریم بیمارستان ببینیمش _ سحر از بابا فیلم می‌گیری برای من بفرستی؟ _باشه برات فیلم می‌فرستم. رسیدیم بیمارستان علی ماشین رو پارک کرد و وارد بخش مراقبت‌های ویژه شدیم بابا به هوش اومده بود ولی تشخیص دکتر این بود که فعلاً در بخش مراقبت‌های ویژه باشه به پرستار گفتم می‌تونم برم از نزدیک بابامو ببینم با دستش اشاره کرد به یه قسمتی که لباس‌های ضدعفونی شده رو اونجا نگه می‌داشتن _ این لباس‌ها رو روی لباسات تنت کن کفش‌هاتو دربیار این دمپای ها رو بپوش برو پیش پدرت ولی زیاد باهاش صحبت نکن پنج دقیقه بمون و بیا. کارهایی رو که گفت انجام دادم اومدم کنار تختش صداش زدم _ بابا چشم هاش رو باز کرد. لبخند زدم و گفتم _ خوبی بابا. اصلا از دیدن من خوشحال نشد جوابم رو نداد و چشم هاش رو دوباره بست... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) پرستار اومد سرمش رو عوض کنه رو کرد به من _ آذر شما هستید _ نه چطور مگه؟ _پدرتون وقتی به هوش اومد فقط میگفت آذر. آهی کشیدم _ اسم همسرش رو صدا میزده من دخترشم _عه مگه آذر مادر شما نیست؟ _ نه از مادرم جدا شده آذر زن دومشه. سری تکون داد و سرم رو عوض کرد و رفت. نگاه عمیقی به چهره پدرم انداختم و زمزمه کردم _ آخه چرا؟ مگه من از خون و گوشت و پوست و استخوان تو نیستم. بابا من پاره ای از تن تو هستم. آخه این همه تنفر برای چی.‌ دیگه چشم هاش رو باز نکرد. زیر لب خداحافظی کردم و از بخش مراقبت‌های ویژه اومدم بیرون علی بهم گفت _ بابات حالش چطوره. خوب بود؟ _ روم نشد بگم چشماشو باز کرد منو نگاه کرد حرفی نزد دوباره چشماشو بست. گفتم _ آره خوب بود بیا بریم از سرپرستار بپرسیم کی منتقل میشه به بخش با علی اومدیم جلوی میز سرپرستاری ایستادیم. گفتم _سلام خانم وقتتون بخیر. سرش را گرفت بالا _ سلام عزیزم ممنون _ لطف می‌کنید بگید کی پدر من رو انتقال می‌دید به بخش _ اسم پدرتون چیه؟ _ آقای اصلانی. پرونده پدرم رو از زیر میز آورد بیرون نگاهی انداخت _ هنوز دکتر دستور انتقالشون به بخش رو ندادن. ازش تشکر کردم و با علی از بیمارستان اومدیم بیرون... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) نشستیم تو ماشین علی رو کرد به من _ تو که گفتی حال بابات خوبه پس چرا انقدر گرفته‌ای. نفس عمیق کشیدم _ خوب که فقط از کما اومده بیرون هنوز حالش مساعد نیست _ خدا را شکر از مرگ نجات پیدا کرده از کما هم که اومده بیرون یواش یواش حالش میشه مثل روز اولش نگران نباش. لبخند مصنوعی زدم _ خیلی ممنون انقدر دلم از رفتار بابام گرفته که هر کاری می‌کنم خودمو از این حالت بیارم بیرون نمی‌تونم. یاد سوره والضحی افتادم من هر روز بعد از نماز صبح این سوره رو می‌خونم و خوندن این سوره به من کمک کرد که بتونم با این همه اذیت و آزار پدرم کنار بیام الانم احساس می‌کنم اگر این سوره رو بخونم حالم بهتر میشه انقدر خونده بودم که سوره رو حفظ بودم شروع کردم به خوندنِ سوره ضحی. علی رو کرد به من _ داری قرآن می‌خونی؟ خوندنم رو به سر آیه که رسید وقف کردم _ آره هر وقت دلم بگیره سوره ضحی می‌خونم آروم میشم _ چقدر خوب بلند بخون منم بشنوم. نوع برخورد و شکل حرف زدنش خیلی بهم آرامش میده چشمی گفتم و از بسم الله شروع کردم به خوندن علی هم با من تکرار کرد قرآن خوندنمون که تموم شد یه وقت به خودم اومدم دیدم دارم با علی میگیم و می‌خندیم واقعاً سوره‌های قرآن معجزه می‌کنه و من اعجاز سورهای قرآن و ذکر گفتن ها رو در حل مشکلات زندگی خودم لمس کردم. رسیدیم خونه نگاهم افتاد به تزیینات زیبایی که به دیوار خونه زده بودند. دو تا صندلی گذاشتن و کیک خریدن و تا نگاهشون افتاد به ما شروع کردن سرمون نقل و شکلات ریختن و کِل کشیدن اونشب انقدر به من خوش گذشت که انگار داشتم توی آسمون‌ها پرواز می‌کردم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) هر از گاهی رفتار پدرم یادم می‌اومد که فوری از ذهنم بیرون می‌کردم نمی‌خواستم شبِ به این قشنگی رو با این خاطرات تلخ خراب کنم مراسم تموم شد همه خداحافظی کردن رفتن و منو علی اون شب تا صبح بیدار بودیم و با هم حرف زدیم با شنیدن اذان صبح نمازمون رو خوندیم علی سلام نمازش رو که داد رو کرد به من _ خیلی خوابم میاد بخوابیم بقیه حرفا باشه برای بعد لبخندی زدم _ موافقم چشماهای منم غرق خوابه همچین که سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم رفت. صبح با نوازش دست علی روی گونه هام بیدار شدم. گر چه با لبخند پاسخ محبتش رو دادم ولی غرق در خجالت شدم و گفتم _ سلام. به گرمی جواب داد _ سلام عزیزم روزت بخیر. پاشو بریم صبحانه بخوریم. از رخت خواب بلند شدم و آبی به صورتم زدم و چادر سفید خونگیم رو پوشیدم. رو کردم به علی _ من اماده ام بریم. با هم اومدیم تو هال. با مادر شوهرم سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم _ مامان سفره کجاست؟ از توی کشو سفره را درآورد داد به من و گفت _توی یخچال کره مربا پنیر هرچی بخواهین هست. هر کدومو که میل تون می‌کشه ببرید بخورید. وسایل صبحانه را آوردیم مشغول خوردن بودیم که علی رو کرد به من _ سحر جان می‌خوای بریم بیمارستان یه سری به بابا بزنیم. یاد رفتار دیروز بابام افتادم دودل شدم بگم نه میگه باباشو رها کرده، بگم آره اون تحویلم نمی‌گیره، به خودم گفتم برم بهتره شاید دیروز حالش خوب نبوده که منو تحویل نگرفته . به علی جواب دادم _ خیلی ممنون که به فکر بابام هستی باشه صبحانه رو بخوریم بریم. بعد از اینکه سفره صبحانه رو جمع کردیم حاضر شدیم اومدیم بیمارستان بابا حالش بهتر شده بوده و انتقالش داده بودن بخش..‌. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از سرپرستاری شماره اتاقش رو گرفتم. علی رو کرد به من _ سحر جان بابا از ازدواج من و تو خبر نداره شاید بهش شوک وارد بشه خودت برو دیدن پدرت. بعد از این پدر تو مثل پدر خودم می‌مونه هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم. تو دلم گفتم خدا را شکر که علی نمیاد چون اگر بابام کم محلیش می‌کرد خیلی برای من بد می‌شد بهش گفتم _ باشه عزیزم شما درست میگی. اومدم سمت اتاق بابا و وارد شدم چشماش باز بود و انگار رفته بود تو فکر بهش گفتم سلام نگاهشو داد به من آهسته جواب داد _ سلام . نزدیک تختش شدم _ خوبی بابا؟ ریز سرشو تکون داد و گفت _ آذر کجاست؟ _ حتماً تو خونشه دیگه، بابا من از آذر خبر ندارم _ چرا نمیاد به من سر بزنه _ نمی‌دونم چرا نمیاد. حالا من اومدم پیشت. اگر حضور من ناراحتت می‌کنم دیگه نیام. بدون اینکه جوابم رو بده نگاهش رو داد به بالا و چند دقیقه ای خیره شد به سقف اتاق یکم پیشش موندم. اصلا بهم توجهی نکرد. وقتی دیدم محلم نمیده گفتم _ با من کاری نداری بابا. روکرد به من _ نه. خدا حافظی کردم و اومدم سالن، علی بهم گفت _ بابات چطور بود؟ به خودم گفتم تا کی می‌خوای ازش پنهان کنی بالاخره که خودش متوجه میشه منم حقیقت رو بهش گفتم سری به تاسف تکون داد _ ان شالله که درست میشه. اومدیم خونه دیگه بیمارستان نرفتم تا زنگ زدن گفتن پدرت مرخص شده. بابا جایی رو نداشت بره آذر که محلش نمی‌داد یه خونه که برای ما گرفته بود داده بودش اجاره، اگه خونه و یا اموال دیگه ای داشت من در جریان نبودم. مونده بودم بابام رو مرخص کنن کجا ببرمش... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) موضوع مرخص شدن بابام از بیمارستان ذهنم را درگیر کرد و رفتم تو خودم. علی پرسید _ سحر چرا انقدر تو فکری؟ نمی‌خوام علی درگیر خونواده من بشه اونم درگیر کی! پدری که من رو رها کرده تو خیابون بدون اینکه براش مهم باشه چی می‌خورم، کجا می‌خوابم، چه اتفاقی برام میفته، به رها کردنمم اکتفا نکرد واقعاً می‌خواست من رو بکشه. اگر به خاطر خدا نبود منم رهاش می‌کردم اما نمی‌تونم چون دستور خداونده که و بالوالدین احسانا یاد سفارش‌ها و روایت خواندن‌های مرضیه افتادم که می‌گفت‌. حتی اگر پدر مادر شما هم بد باشند شما حق بدی به اون‌ها رو ندارید واقعا اگر مالی داشتم خونه‌ای داشتم می‌بردمش اونجا ازش نگهداری می‌کردم اما الان چاره‌ای جز بردنش به آسایشگاه ندارم. مجدد علی رو کرد به من. _ چی شده سحر بد جوری تو فکری . ناچار گفتم از بیمارستان زنگ زدن. مکثی کردم و ادامه دادم _بابا مرخص شده _عه پس چرا نشستی پاشو حاضر شو بریم بیاریمش. نگاهی بهش انداختم _ کجا بیاریمش ما هنوز سر زندگی خودمونم نرفتیم متعجب گفت _چه حرفیه می‌زنی سحر خونه بابا و خونه ما نداره پدر تو و پدر من نداره پاشو آماده شو بریم بیمارستان ییاریمش اینجا. مِن و مِنی کردم _آخه من از خونوادت خجالت می‌کشم بچه‌ها که اینجان برم بابامم بیارم _چه اشکالی داره زندگیه دیگه یه وقت همواره یه وقت ناهموار از انسانیت به دوره که توی ناهمواری‌ها همدیگه رو تنها بزاریم پاشو سحر حاضر شو معطل نکن _علی جان به بابام چی بگم، بگم بیا بریم خونه ی خونواده همسر من اون اصلا خبر نداره که ما عقد کردیم _بالاخره که چی باید یه روز بفهمه دیگه امروز براش توضیح بده _چی بهش بگم از کجا شروع کنم؟... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _با توکل به خدا یه بسم الله بگو و همه چی رو براش تعریف کن. نفس بلندی کشیدم _ باشه دوتایی با هم اومدیم بیمارستان رو کردم به علی _شما فعلاً نیا پیش بابا من بهش بگم بعد بیا. سری تکون داد _ باشه. با دلهره قدم برداشتم سمت اتاقی که بابام بستریه، وارد اتاق شدم _ سلام بابا برعکس دفعه‌های قبل تحویلم گرفت و گفت: سلام خوبی. از اینکه به گرمی جواب سلامم رو داد بغض گلوم رو گرفت ولی تلاش میکنم که نشون ندم. نزدیک تختش شدم _خیلی ممنون شما چطوری؟ خوبی. آهی از ته دلش کشید و گفت. _ ای بد نیستم _ بابا مرخص شدی می‌خوام ببرمت خونمون _ خونه کی بابا خونه آقا مرتضی _نه بابا خونه آقا مصطفی پدر نامزدم. خیره خیره نگاهم کرد _ تو نامزد کردی؟ ریز سرم رو تکون دادم _ بله عقد کردیم گوشه لبش رو به دندون گرفته و نرم نرم شروع کرد به جویدن و نگاهش رو دوخت به من چند لحظه‌ای بینمون سکوت حاکم شد بابا سکوت رو شکست _ پسر همون بازنشسته ی سپاه _ بله بابا نفس بلندی کشید و سرش رو تکون داد _ حالا منو می‌خوای ببری خونه اونا _فعلاً داریم با اونا زندگی می‌کنیم تا بعد از جشن عروسیمون بریم سر زندگیمون. مکثی کرد و پرسید _تو نمی‌دونی چرا آذر جواب تلفن‌های منو نمیده _نه بابا نمی‌دونم _با هم دعوا نکردید _من زنگ زدم شماره شما رو از شیما گرفتم ، آذر بدش اومدو شیما رو بد جوری کتک زد منم به اورژانس اجتماعی اطلاع دادم و چون بدن شیما کبود شده بود بچه‌ها را موقتاً ازش گرفتن دادن به من. شیما و شمیم اصرار داشتن که ما خونه پدر بزرگمون رو نمیریم... به اینجا که رسید سکوت کردم چون واقعاً نمی‌دونستم عکس‌العمل بابا در مقابل ساسان چیه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از اخمی که به پیشانی پدرم نشست متوجه شدم که از حرف‌های من خوشش نیومده ولی من مجبورم دیر یا زود همه چی رو بهش بگم سکوت من رو که دید گفت_ خوب می‌گفتی برای چی شیما شمیم دوست ندارن برن خونه پدربزرگشون_ بابا اینها رو از چشم من نبین بچه‌های خودت گفتن که ساسان اذیتشون می‌کرده. صورتشو رو مشمئز کرد_چی ساسان آزارشون می‌داده اینو بچه‌ها خودشون به تو گفتن_بله بابا هم به من گفتن هم به اورژانس اجتماعی گفتن و هم به پلیس همه حرفها شیما و شمین صورت جلسه شده. بابا زیر لب زمزمه کرد _ بی‌شرف بی‌همه چیز حالم یه کم بهتر بشه می‌دونم باهاش چیکار کنم. نگاهش رو داد تو صورت من_ الان بچه‌ها پیش تو هستند. آره بابا پیش من تو خونه حاج مصطفی هستن. بابا از شدت ناراحتی صورتش برافروخته شد و سرش درد گرفت. با نگاهش اشاره کرد به سمت کشوی کمدش_ یه مسکن از اونجا بده من بخورم قرص مسکن رو با یه لیوان آب بهش دادم خورد و دراز کشید پرستار وارد اتاق شد خانم اصلانی. سر چرخوندم سمتش_ بله تشریف ببرید حسابداری تسویه کنید _چشم الان میرم سر برگردوندم سمت بابا _ اگه پول بخواد من ندارم شما کارتت همراهت هست_ کارتم توی جیب شلوارم هست برو از بیمارستان بپرس ببین وسایل های من رو چیکار کردن. اومدم سرپرستاری_ ببخشید پدر منو انتقال دادن بیمارستان وسایل شخصیشو چیکار کردید؟_ همسرش همه وسایل هاش رو برد. برگشتم پیش بابا _میگه همسرش اومده وسایلشو برده _ زنگ بزن بهش بگو بیاره_ چشم. شماره آذر رو گرفتم هر چقدر زنگ خورد برنداشت چندین بار امتحان کردم اما جواب نداد رو کردم به بابا جواب نمیده... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _منم هرچی بهش زنگ می‌زنم جواب نمیده آبرو و زندگی و زن و بچه‌مو سر این زن گذاشتم نمی‌فهمم چه مرگشه _مثل اینکه شما کارگاه‌هاتونم زدید به نام آذر. با تاسف سرش رو تکون داد _ آره بابا _ درآمد دیگه‌ای داری که باهاش با بیمارستان تسویه کنم من روم نمیشه برم از حاج مصطفی اینا بگیرم. بابا سری به نشونه نه تکون داد و زیر لب زمزمه کرد _ همه چیمو از دست دادم مالم اموالم عمرمو گذاشتم به پای آذر همه رو ازم گرفت و رهام کرد. دلم برای بابام نمی‌سوخت و از اینکه بابام به خاطر یه زن ، خونواده رو از هم پاشوند و من رو این شکلی در به در و آواره کرد احساس می‌کردم حقشه داره مجازات میشه پرستار وارد اتاق شد رو کرد به من _ خانم اصلانی یه آقایی بیرون با شما کار داره فهمیدم که علیِ می‌خواد ببینه چی شد رو به بابا گفتم _ نامزدم کارم داره برم بیرون ببینم چی میگه. همین طور که سرش پایین بود اشاره کرد برو.‌ اومدم سالن انتظار ، علی روی صندلی نشسته بود تا چشمش خورد به من بلند شد اومد سمتم _ چی شد سحر. می‌خوام بگم پول نداریم تسویه کنیم ولی اصلاً روم نمی‌شه از مکثی که کردم دوباره سوال کرد _ سحر جان چی شده به من بگو. با شرمندگی و خجالت گفتم _پول نداریم بابا رو مرخص کنم. نگاه گله آمیزی به من انداخت _ برای چی به من نمی‌گی. دستش رو دراز کرد سمتم _ برگه ترخیص رو بده به من _ تو اتاق باباست. علی دست من را گرفت و با لبخند گفت _بیا بریم پیش بابات یه وقت کاری چیزی نداشته باشه. با علی اومدیم تو بخش وارد اتاق بابا شدیم علی رو به بابا گفت _سلام بابا سرشو گرفت بالا نگاهی به قد و بالای علی انداخت جواب داد... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۵۵ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _سلام. علی نزدیک تختش شد دستش رو دراز کرد که با بابا دست بده یه لحظه همه وجودم به هم ریخت به خودم گفتم اگر بابا دست علی را رد کنه من چه خاکی به سرم بریزم، ولی خدا را شکر بابا دستش رو دراز کرد و با علی دست داد علی لبخندی زد _ حالتون بهتره. با مکث کوتاهی بهش جواب داد _ تو شوهر دختر منی؟ علی سری تکون داد _کوچک شما هستم. بابا نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون و بعد ساکت شد. علی رو کرد به من _برگه ترخیص رو بده من برم کارهاش رو انجام بدم. برگه رو از توی کشو درآوردم گرفتم سمتش از دستم گرفت و رفت. دلم می‌خواد سرکوفت عالم رو به بابام بزنم. بهش بگم من همون سحری هستم که به خاطر هواهای نفسانی تو، نون خور غریبه ها شدم. من همون دختری هستم که محلم نمی‌دادی، بیرونم کردی، می‌خواستی من رو به قتل برسونی، ببین حالا یه یک ریالی نداری تا هزینه بیمارستانت رو بدی همسر من داره پول بیمارستان رو میده. خدا خودش می‌دونه که دهنم رو فقط به خاطر رضایت خود خدا بستم.‌ بابا سرش رو انداخته بود پایین و عمیق رفته بود تو فکر و من شاهد خورد شدنش هستم. گوشیم زنگ خورد نگاه کردم به صفحه ش سارا زنگ زده. از اتاق اومدم بیرون جواب دادم _ سلام. _سلام سحر خوبی میخواستی بهم خبر بدی. اخبارت چی بودن. _جات اینجا خیلی خالیه چون اخبارش زیاده. مشتاق جواب داد. _خودت رو لوس نکن بگو دیگه. باشه میگم فقط خودت رو آماده کن برای خبرهای تکون دهنده و مواظب باش که سکته نکنی. _عه سحر من رو کُشتی حرف میزنی یا نه. _بله خواهر جان حرف می‌زنم فقط گوش کن بابای عزیز ما هرچه داشته زده به نام آذر و الان تو بیمارستان انقدر پول نداره که هزینه بیمارستانشو پرداخت کنه.. سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۵۵پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) و با اجازه شما همسر بنده رفته حسابداری تا هزینه بستری شدن بابا رو پرداخت کنه. آذر هم همه اموال بابا رو بالا کشیده و دیگه به بابا محل نمیده. انگار که سارا شوک بهش دست داده چند لحظه‌ای رو ساکت موند و بعد صداش اومد. _چی داری میگی سحر! _باور کن جدی میگم بابا هیچی نداره خودم ازش پرسیدم گفت همه رو زدم به نام آذر _ عجب بابای بی‌عقل و بی‌فکری داریم ما، همه زندگیش شده آذر _بله خواهر جان نه تنها زندگیش بلکه حیثیتش و آبرو و عزت نفسش ،همه چیش رو داده به ناز و غمزه های آذر. خانمم حالا همه رو بالا کشیده _سحرتو می‌فهمی بابا چیکار کرده که الان داری مزه میریزی _ بله عزیزم من می‌ فهمم. اتفاقاً اونی که درک نمی‌کنه تویی. دارم از خجالت آب میشم چون نامزدم رفت پول بیمارستان بابا رو حساب کنه. معنیِ شرمندگی و سرافکندگی رو می‌دونی چیه؟ من الان معنیش نیستم خود شرمندگی و سرافکندگی هستم. چیکار کنم بابا رو، تازه از اینجا باید ببرمش سر سفره حاج مصطفی. _ من میام ایران یه آذری بسازم که ده تا آذر از کنارش بزنه بیرون _ توَهم نزن سارا همه چی رو قانونی زده به نامش تو کاری نمیتونی انجام بدی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) با عصبانیت گفت _ سحر ولش کن بزار همین جا توی بیمارستان بمونه، بزار بفهمه که چقدر ظالمه بزار تنها بمونه و چوب کارهاش رو بخوره، یه کاری کن همونطور که اون ماها رو نمی‌بینه بفهمه که ما هم اونو نمی‌بینیم. آهی کشیدم _ منم حس خوبی به بابا ندارم بیشتر از این چیزی که تو از دستش عصبانی هستی من ناراحت و عصبانی هستم ، خودت شوهر داری می‌دونی آدم چقدر تو این شرایط پیش شوهرش و خونواده شوهرش خورد و سر شکسته میشه، ولی من می‌خوام پیش خدا شرمنده نشم اولا این بشر قبل از اینکه بابای ما باشه بنده خداست و الان بی‌پناهه، دوما خدا به ما اجازه نداده که بدی های پدر و مادر رو مقابله کنیم _ ول کن ببینم سحر هرچی میشه میگی خدا، خدا چیکار به این کارها داره خودش اون بالا داره واسه خودش خدایی می‌کنه. محل به بابا نده حرف منو گوش کن _ حرص نخور خواهر جان حرص بخوری همینه حرصم نخوری هم همینه منم بابا رو می‌برم خونه حاج مصطفی توکل میکنم به خدا و هرچی که پیش بیاد می‌پذیرم. به مامان سلام برسون از طرف من سوسن رو ببوس خیلی دلم براتون تنگ شده _ خداحافظی نکن سحر تو گفتی خبرها بقیه خبرت چیه؟ _ دیروز عقد کردیم چقدر جاتون خالی بود هیچ کسی از طرف من نبود _ خودت این راه رو انتخاب کردی _ آره درست میگی خودم انتخاب کردم باشه کاری نداری؟ _نه کاری ندارم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. اومدم تو اتاق نگاهم رو دادم به بابا. دراز کشیده و چشماش رو گذاشته روی هم. نمی‌دونم خوابه یا بیدار نشستم روی صندلی کنار تختشو زل زدم بهش تو دلم گفتم منم خیلی از دستت ناراحت و عصبی هستم. ولی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) تو برای من امتحان الهی هستی و من دارم امتحان پس میدم که آیا میتونم با هوای نفسم مبارزه کنم و به خاطر خدا بدی های تو رو نادیده بگیرم یا نه. تو فکر فرو رفته بودم که علی با برگه ترخیص بابام وارد اتاق شد. به پاش بلند شدم برگه رو گرفت سمت من برگه را از دستش گرفتم بهش گفتم _تا قیامت مدیونتم ان شالله بتونم همه خوبی هاتو جبران کنم. لبخند قشنگی زد و به شوخی گفت _ حتماً این کارو بکن ولی الان بابا رو صدا کن لباسش رو تنش کنه بریم دستمو گذاشتم روی بازوی بابام آهسته تکون دادم _ بابا، بابا چشماش رو باز کرد _ بلند شید لباسهاتون رو بپوشید بریم. بابام به سختی نشست رو کرد به من _لباسم تو کمده بده بپوشم. لباس‌هاش رو از توی کمد آوردم علی کمک کرد تنش کرد یه ویلچر از بیمارستان امانت گرفتیم و بابا نشست روی ویلچر اومدیم خونه تا پدر شوهر و مادر شوهرم چشمشون افتاد به بابای من به گرمی ازش استقبال کردند. بعد از سلام و احوالپرسی اومدیم توی هال نگاهم افتاد به بابام انقدر این شرایط براش سخت و سنگینه که صورتش بر افروخته شده اومدم کنارش ایستادم بهش گفتم. _خوبی بابا. ریز سرش روتکون داد و آروم گفت _ خوبم بابا. یک دفعه لبخند به لبهای بابام نشست. رد نگاه بابام رو دنبال کردم دیدم شیما و شمیم وارد هال شدند. هر دوشون دویدن به سمت بابا، بابا هم دستهاش رو باز کردو هردوشون رو به آغوش کشید... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) از دیدن این صحنه آهی کشیدم و یاد کودکی خودم افتادم که بابا با ما هم همینطوری بود ولی وقتی عاشق آذر شد همه چی رو فراموش کرد حتی بچه هاشو بچه‌ها نشستن کنار بابا علی یه تخت یک نفره آورد گذاشت گوشه هال رو کرد به بابام _ببخشید اگر لازم باشه ما خودمون برای شما ویلچر تهیه می‌کنیم اما من این ویلچر رو از بیمارستان امانت گرفتم با اجازه تون برم ویلچر رو تحویل بدم و بیام. حاج مصطفی و علی کمک کردند بابا رو از روی ویلچر بلند کردند و روی تخت خوابوندن. علی ویلچر رو برد بیمارستان. بابا منو صدا کرد _سحر یه دقیقه بیا رفتم کنار تختش _بله بابا _ یه جوری با این آذر تماس بگیر بگو چیکار می‌خواد بکنه برنامه‌ش چیه چرا جواب تلفن‌های منو نمیده وااای این حرف بابام مثل یه پتک کوبیده شد تو سرم. با خودم گفتم ای کاش سارا اینجا بود و میکشیدت زیر بار حرف تا شاید کمی به خودت بیای. آذر ولش کرده محلش نمیده باز این داره آذر آذر میکنه. بابا که دید من ساکت شدم دوباره حرفش رو تکرار کرد _ زنگ بزن به آذر نمی دونم بابام متوجه حال من نمیشه یا دوست داره که خودش رو بزنه به اون راه.‌ یه حسی از درون بهم گفت به حرفش گوش کن و صبوری کن پاداش صبوریت رو خداوند میده. نفس عمیقی کشیدم _ باشه بابا الان با یه شماره غریب تماس می‌گیرم که جواب بده چون خط منو جواب نمیده. اومدم پیش مهناز خانم _ ببخشید مامان می‌تونم از گوشی شما یه زنگ بزنم به آذر چون خط ما رو جواب نمیده. اشاره کرد به روی اپن _برو عزیزم به هرکی دوست داری زنگ بزن خیره شد تو صورتم _ چرا گونه هات گل انداخته و انقدر گرفته ای. آهی کشیدم سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _چیزی نیست مامان با اجازه تون برم زنگ بزنم. _باشه برو ولی بدون که من خیلی دوستت دارم و الانم نگرانت شدم. لبخند تلخی زدم _ ممنونم مامان ان شاالله بتونم این خوبی ها و محبتتون رو جبران کنم. نزدیک اپن شدم گوشی مادر شوهرم رو برداشتم. اصلا حال روحی خوبی ندارم و نمی تونم با آذر حرف بزنم. اومدم پیش بابام و گفتم _ من شماره می‌گیرم خودت حرف بزن _ باشه بگیر. شماره آذر را گرفتم بعد از چند بار صدای بوق جواب داد _بله بفرمایید. _ بابا با لحن مهربان و کشداری گفت _ سلام آذر چی شده ؟!چرا جواب تماس‌های منو نمیدی منو مرخص کردن من اومدم خونه پدر شوهر سحر. آذر بدون اینکه جواب سلام پدرم رو بده گفت _ از دخترت بپرس که هم منو انداخت زندان هم داداشم رو من دیگه نه کاری با تو دارم نه با خونواده ت دخترهامو بهم بده، تو رو به خیر منو به سلامت. بابا ملتمسانه گفت _چرا اینجوری می‌کنی آذر بچه‌ها رو بده یعنی چی آدرس میدم بیا اینجا... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚