eitaa logo
گروه فرهنگی نسل نسیم
780 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
502 ویدیو
8 فایل
"گروه فرهنگی نسل نسیم" جهت ارتباط با روابط عمومی و ارسال انتقادات و پیشنهادات به آیدی زیر پیام بدید. منتظر پیام های خوبتون هستیم. @RO_Nasle_nasim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت: خوبی مامان؟ اصلا غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی. بابا هم پشت سرش اومد تو و گفت: دختر لوسمون چطوره؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم. مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: +به به خانوم افتخار دادن بیدار شن؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟ گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا... چیزی نگفتم، فقط چشمامو بستم، وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه. یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم. ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت: +از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادم و گفتم بیمارستانی، قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود، به سختی گفتم: _ریحانه؟ +اره ریحانه. _إ چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه؟ راستی ساعت چنده؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم، انتظارشو داشتم. واقعا خودمو نابود کرده بودم. خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه، من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد. تختم بالاتر اومد. چشمامو باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود. اومد طرفم و بالش زیر سرم رو درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت. سکوت کرد و زل زد به چشمام. نگاه سرد و برفیمو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد. لبخند رو لبش غلیظ تر شد و نگاهشو رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد. اخم کردم تا شاید از رو بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهمو چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست. وقتی که جلو تر اومد، متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشمام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد؟ یعنی واسه من اومده؟ مگه میشه؟ خواب نیستم‌؟ محمد یاالله گفت و بعد رفت طرف پدر و مادرم. ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت: +دق کردم از دست تو دختر، سکته ام دادی از صبح. چرا این ریختی شدی آخه؟ چیکار کردی با خودت؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت: +ریحانه جان! و با چشماش به مامانم اشاره کرد. ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت: + ای وای ببخشید سلام خوبین؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم. با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود. شالمو رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو. با صدای آرومی گفت: +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم. اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و با نگاهش داشت محمدو میبلعید. محمد بهش نگاه کرد. از طرز نگاه کردنشون به هم فهمیدم شناختن همو. سعی کردم به هیچی جز حس خوب حضور محمد کنارم فکر نکنم. زیر چشمی نگاهش میکردم. ریحانه اومد کنارم دوباره. یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش و دستمو گرفت. تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در. به ریحانه هم گفت: +پایین منتظرم. ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن. در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم. الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود، ولی تا به این قسمت از حرفاش رسید گوشام تیز شد. با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم. یه لحظه حس کردم جمله‌شو اشتباه شنیدم. مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت؟ که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری. با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافی جمله اولش بود. ادامه داد: +وای دختره خیلی خوشگله، به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه. امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیوفتیم. دستمو فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کن همه چیز درست شه! حس کردم یکی قلبمو تو مشتش گرفته. دنیا دور سرم چرخید. دعا کنم؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوام؟ ازش بخوام دامادی قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بودو ببینم؟ نگاهم به ریحانه بود، فکر کنم بحثشو عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم. فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم) هی تو ذهنم تکرار میشد. ریحانه بلند شد. بهم نزدیک شد، آروم تکونم داد و گفت: +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟ وای دوباره حالت بد شد که... به قلم🖊 و @nasle_nasim
🌺 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن. حس میکردم خیلی تنهام. دلم هیچکسی رو نمیخواست. میخواستم همه برن. ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشمامو بستم. حس میکردم صدام میکنن. ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم. حتی تصور اینکه برای من بخنده حالمو بهتر میکرد. کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتظار نداشتم انقدر زود مال یکی دیگه بشه. کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم. نفهمیدم چیشد و چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست. فرصت رو غنیمت شمردم و به اشکام اجازه باریدن دادم. ملافه ای که روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده که دیگه هیچی نفهمیدم! _ از بس که چشم باز کردم و بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم. اصولا با کسی حرف نمیزدم. با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم. مامان بیچارمم تا چشم هاش بهم میوفتاد گریه میکرد. نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد. قرار بود امروز مرخصم کنن. میگفتن حال جسمیم خوب شده. ولی روحم ... با کمک مامان لباسمو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم. وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم. سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکساش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود. اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشم کلافم کرده بود. هی به سرم میزد همه چیزو بگم، بعد پشیمون میشدم. میرفتم چی میگفتم؟ سرمو گذاشتم رو تخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاقو باز کرد. از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرمو بالا نیاوردم که گفت: _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور. سرمو آوردم بالا و نشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم. میدونستم هیچ فایده ای ندارن برام. خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌، قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم. خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم. نشستم رو جانمازم. نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود. تو دلم با خدا حرف میزدم. هر یه جمله ای که تموم میشد، یه قطره اشک از گوشه چشمام سر میخورد. یه کم که گذشت اشکام به هق هق تبدیل شد. از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه. میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاک پاک میشم. اصلا چادرم سر میکنم، فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد. نمی‌فهمیدم چم شده. اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد. چرا انقدر زود با یه نگاه دلبسته‌ش شدم ک کار به اینجا بکشه؟ عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریه‌شون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم. هیچ کاری از دستم بر نمیومد. واقعا نمیتونستم کاری کنم، نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام به هیچ وجه. تا میخواستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چیز یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری؟ کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌. حس میکردم الاناست که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه. از صبح به یه نقطه خیره می‌شدم تا گریه‌م بگیره. دیگه گریه‌م هم نمیگرفت. کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود. میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم. نباید می‌نشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم می‌بودم. یه مانتوی سورمه ای که تا روی زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم. شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم. کسی خونه نبود، اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم نبود و مانع نمی‌شد. یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم. یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون. الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم؟ به قلم🖊 و @nasle_nasim
🌺 محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم. داد زدم: _ریحانه! یه شونه فِر بهم بده ببینم. چند ثانیه بعد شونه‌شو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد. +بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمیپوشم. +مگه دست خودته؟ _نه پس دست شماست. عروسیه مگه؟ با خشم گفت: +محمد میام جوری میزنمت صدای بز بدی به خدا. انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد: +بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد. پس علی کجاست؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت: +چشم بابا جون. بابا اومد تو اتاق و گفت: +تو هم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم: _چشم اقاجون، چشم. شلوار مشکی ای رو که ریحانه اتو کشیده بود، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم. ساعتمو بستم به دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیششون. دوباره جلوی آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم که ریحانه گفت: +محمد! روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟ کی میخوای بری دسته گل و شیرینی بخری؟ بیا دِ برادر من، اه‌. + انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت: +به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمیپوشمش ریحانه به خدا نمی‌خواد. +محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش. دستمو بلند کرد که گفتم: _خیلی خوب. میپوشم. بده به من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌ که بابا چراغو خاموش کرد. _إ بابا. +بابا و ...استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی؟ بیا بریم‌ دیگه دیر شد پسر. ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم. کتم رو کشید و منو برد سمت حیاط. _ بابا سوییچمو برنداشتم. +از دست توو برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم. ریحانه و روح الله که راه بلد بودن افتادن جلو. بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا. قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم یه گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم. تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید. گلو گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. _ فاطمه : چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرمو تو دستام گرفتم. وای خدایااا. دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریه‌م گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم. خبری نبود. کاش میومد می‌گفت محمد ازش خوشش نیومده‌. یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت، چقدر امید داشتم. دلم به حال خودم سوخت. دیدم ریحانه پیام داده‌: +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد. احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا دور سرم میچرخید. حس کردم با این جمله‌ش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد: +وای فاطمه باید بودی و کنار هم می‌دیدیشون. انقدر بهم میومدن که نگو! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه، ننره، نازنازوعه، سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه! فلانه بهمانه! هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام. انقدر تلخ بود که دلم رو زد. چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم. محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد. کاش فقط یک بار دیگه.... دلم‌ میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد. گوشی رو به حال خودش رها کردم. من ضعیف شده بودم، خیلی ضعیف. پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم. حس میکردم گم‌ شدم. خودمو گم کرده بودم. اهدافم، آرزوهام ،انرژیم! دیگه اشکی برام نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردم و چشمامو بستم. دیگه کارم شده بود تا صبح آهنگ گوش کردن و بالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... و @nasle_nasim
🌺 شب قدر بود. مامانم حالو روزمو که میدید، هرکاری که میخواستم انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم، میخواستم بازم تلاش کنم. هنوز که ازدواج نکرده بود. مامانم راضی شده بود بریم هیات. لباس مشکیامو تنم کردم. روسری مشکیمو سرم کردم و با مدل قشنگی بستمش. تمام موهامو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم، از ته کمدم چادر ‌تا شده‌ام رو برداشتم. از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهد سرش نکرده بودم. گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. از اینکه داشتم شبیه دخترایی میشدم که محمد ازشون خوشش میومد خوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌ گود افتاده بود و صورتم لاغر شده بود هیچی به صورتم نزدم. ساعتمو دستم کردم و رفتم پایین. مامان تا چشمش بهم خورد یه لبخند ملیح صورتش رو پر کرد. خوشحال شده بود. بدون حرف نشستم تو ماشین و رفتیم سمت هیئت. حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه و ببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم. رفتار ریحانه رو الگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنم و رفتارکنم، جایی رو نگاه نکنم، سربه زیر و متین باشم. وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردا نچرخوندم. مامانم ماشینو پارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم و از در پشتی حسینیه که واسه عبور خانوما بود داخل شدیم. حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک. یخورده جلوتر رفتم تا ریحانه رو پیدا کنم، وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیمو برداشتم و زنگش زدم. بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. تو کجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیئتم. هیچی دیگه دیر شد. +یکم زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا رو جمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم و از جام پا شدم. یه کم که گشتم، بیرون محوطه آشپزخونه رو پیدا کردم. از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن. سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت. یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم، جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خورد با دستای کفی بهم نزدیک شد و منو بوسید و گفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخند گرم دادم. عادت کرده بودن به کم حرفیم. حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم. داخل آشپزخونه چندتا خانوم مشغول ظرف شستن بودن. ریحانه دستمو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جا پیدا کن بشین تا کارم تموم شه‌. چیزی نگفتم مثل خودش آستینامو دادم‌ بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد. ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشیو بزارم دم گوشش. چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +إ باشه. سرش رو که برد عقب گفتم: _چی شد؟ +فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود، پیداش نکردم با خودم‌ آوردم اینجا، میشه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومد دوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت: +ول کن دستمو میشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آبو باز کنه گفتم: کجاست دوربین؟ به نقطه ای خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم. رفتم طرف صندلی که کیف دوربین روش بود. آستینامو دوباره دادم پایین و برداشتمش. یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم. درو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ و راستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم. یکم جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه. دقت که کردم متوجه شدم محمده. قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید. سرمو انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه. یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم. سرمو اوردم بالا و دیدم با فاصله تقریبا زیادی از کنارم رد شد و به سمت در آشپزخونه تغییر مسیر داد. وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب. یه چند ثانیه مکث کرد. حدس زدم‌ اول منو نشناخته یا شاید انتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشمام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول و قرارایی که با خودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرشو که انداخت پایین تازه یادم‌ افتاد نباید فرصتای آخرمو اینطوری هدر بدم. اخم کردم و نگاهمو از صورتش برداشتم. ته کیف رو گرفتم طرفش تا راحت بتونه دستَشو بگیره. بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت از کجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بند بود. دوباره سرشو آورد بالا. چون نگاهمو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره‌ش چجوری بود. وقتی دیدم کیف رو نمیگیره سرمو بالا آوردم و با غرور ساختگیم بهش نگاه کردم. کیفو برداشت و رفت. منم دیگه نموندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه. به قلم و @nasle_nasim
🌺 چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن. با ریحانه برگشتیم مسجد و کنار مامانم نشستیم. تا آخر شب خیلی سبک شده بودم. هیچ شب قدری خدا رو اینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم. انقدر خسته بودم که همه چیزو سپردم به خودش و گفتم اصلا هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش. گذاشتم پای حکمت خدا. همین که امشب تونستم یه بار ببینمش هم ‌خیلی بود. تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم. یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام. مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگاهم‌ میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد. ____ محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دویدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با یه صدای ضعیف صدام میکنه: +آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا و با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونه‌م میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت: +ریحانه دستش بند بود. داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کی بود؟ سرمو آوردم بالا. إ این همون دوستِ ریحانه‌ست که. اینجا چیکار میکنه‌؟ چرا این ریختی شده؟ داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم. یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد. از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم. با نگاهش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خداروشکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها که منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چی شده که تغییر کرده‌. شاید ازدواج کرده بود، شایدم... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود... ولی حالا هر چی، خیلی خانوم شده بود. حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو. پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات که روح الله ریکوردرو از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌. _برو بابا من‌ خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌. +إ محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _إ خالتم مگه اومده؟ +اینجوریاست دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم، اره؟ _باشه حالا! برو !خداحافظ. +خداحافظ داداش. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو. سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاهش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایی پسرخاله؟ بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشماش که به من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم و نگاهمو از روش برداشتم و نشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم. بعد از رفتن پرنیان، روح الله برگشت سمت من و گفت: +چی شد؟ موش شدی برادر خانم گرامی؟ اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی که رو لبم جا خوش کرده بودو مخفی کنم که محسن گفت: +بله بله؟ چی شده اقا محمد؟ جریان چیه؟عاشق شدی به ما نمیگی دیگه نه؟ باشه آقا باشه‌. _هنوز چیزی نشده که، میگم برات. اینو که گفتم از اتاق رفت بیرون. منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. و @nasle_nasim
🌺 فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟ میتونم دست کس دیگه ای رو توی دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خوابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم: _ بیکارم. کجا بریم؟ +چه میدونم، بریم بیرون دور دور. خندیدم و نوشتم: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تو اتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم و با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلند و قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌. میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادرو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون. اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره می‌نشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ می‌شد. کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان... راستی ازدواج کرده؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم روز دختر با مصطفی اومده بودم که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشمامو گرفت. برگشتم که دیدم ریحانه‌ست. با ذوق گفت: +چطوری دختره؟ یه لبخند ساختگی بهش تحویل دادم و گفتم: _ممنون. تو خوبی؟ +هی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم. از جام پا شدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره، بدرد میخوره یا نه ولی احساس خوبی داشتم... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت؟! از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! و @nasle_nasim
🌺 من هم دنبالش رفتم. فروشنده‌ش یه خانم بود. رو کرد سمت فروشنده و گفت: +سلام خانم‌ ببخشید یه ساق مشکی و سرمه ای می‌خوام. داشتم به وسایلاشون نگاه میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفتو گذاشت رو میز. منم رفتم پیش ریحانه. _إ از این آستینا! مامان منم می‌پوشه. البته مال اون ساده‌ستا. تازه فقط هم یکی داره. از حرفم خنده‌ش گرفت. به ساق ها نگاه کرد و گفت: +نه اینا رو نمی‌خوام. سادشو ندارین؟ بدون گیپور. فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم: +اینا قشنگ بودن که، چرا نخریدی؟ با گیپور خوشگل تره تا ساده‌ش. به صورتم خیره شد و گفت: +نه، به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش‌ بیشتره. اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه. عجیب بهش نگاه کردم و گفتم: _این چیزا رو شوهر آخوندت بهت یاد میده؟ باشه بابا تسلیم. +نه بابا، اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه، داداش محمد حساسه. اینو که گفت گوشام تیز شد. _رو چی؟ ساق دست؟ +این رو همه چی حساسه‌ بابا. ساق، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر! فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد. از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلوی ریحانه. ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت: +چقدر میشه؟ _۱۲ هزارتومن. پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها. +نگاه کن این گیره طلایی ها رو. برگشتم سمت انگشت اشاره‌ش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد. بهش گفتم: _واسه منم یه سادشو انتخاب کن. +ساده؟ _اره. داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده. _اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین. اینو که گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد. +فاطمه چیزی شده؟ _نه، مگه باید چیزی شده باشه؟ انگار از حرفش پشیمون شد. برگشت و بعد از اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه‌. خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت: +حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن. بذار این بارو من حساب کنم‌. سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم: _امکان نداره‌. چرا تو حساب کنی؟ تازشم پولدار کجا بود؟ +تعارف میکنی؟ میگم نه دیگه. بذار این اولین ساق و گیره ای که میخری رو من بهت هدیه داده باشم. اینجوری دل من هم شاد میشه. با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت: +باشه؟ از کارش خجالت کشیده بودم. یه باشه گفتم و خواستم از مغازه برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم‌ _راستی ریحانه! چادر چی؟ کدوم چادر خوبه؟ الان اینی که سر منه خوبه؟ +خوبه؟ این عالیه دختر. از خوبم خوب تر. خیلی ماه میشی باهاش. از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون. ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون. ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت +مبارکت باشه. ازش تشکر کردم و گفتم: _مرسی. خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم‌. دستشو کشیدم و بردمش سمت همون بستنی فروشی‌ که با مصطفی بستنی خوردیم. اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد. دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر بشه. اونم ذوق زده نشست رو نیمکت. پول معجونا رو حساب کردم و رفتم سمتش که گفت: +إ زحمتت شد که. اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد. معجونش رو دادم دستش. چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه برای همین هی حرص میخوردم‌. اصلا چی بود این چادر اه. به خودم نهیب زدم که منطقی باش. چادر بد نیست. اتفاقا از وقتی که رو سرم دارمش احساس بهتری دارم. احساس امنیت بیشتری میکنم. به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره. با حرفم از رو نیمکت پا شد و دنبالم اومد. رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم. ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت: +خب دیگه بریم خونه یواش یواش. میترسم شب بشه محمد صداش دربیاد. و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌. از حرفش خندم گرفت. چقدر محمد سخت گیر بود. نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه، ولی تنها چیزی که میدونستم این بود که اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره. این دفعه تا تو نیای من نمیام خجالت میکشم. +نه دیگه فکر کردی زرنگی؟ الان اینجا نزدیک خونه ی ماست، باید بیای، وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون. نذاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده، ولی روم نمیشد. دیگه در مقابلش مقاومت نکردم. اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون. فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌. تو راه راجع به درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌. خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود. چند دقیقه ای بود که رسیده بودیم خونشون. با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام. قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌. با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه. این دفعه محمد نبود، اصلا نبود. میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه. داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت: +بیا بریم پیش بابام تنهاست، می‌خوام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و دنبالش رفتم که دوباره با همون صحنه مواجه شدم. لنگه ی شلوار خالی باباش. دلم میخواست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید، برای همین گفت: +تو جبهه جا مونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش... بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود. در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم: _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش. بغضم گرفت از نگاه باباش. چه خانواده ی زجر کشیده ای! یه دفعه باباش گفت: +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم. باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم. از داستان زندگیش میگفت. از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود. بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاست. ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش. باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من. +بیا دخترم. نمیدونستم‌ باید چیکار کنم. چفیه رو ازش گرفتم. بهش نگاه کردم. جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش. که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه. تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد. داد زد: +ریحانه! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست، بدو دیگه خسته شدم. آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد: +اه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم. دوباره دلم یجوری شده بود. تپش قلب گرفتم. محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من! سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد. دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌. اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم، چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت: _ یا الله! و وارد شد. فهمیده بود من اونجام؟ نه قطعا متوجه نشده. اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت. خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله؟ داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت. میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم. یه دفعه باباش گفت: +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتا... مهمون داریم پسرم. از جام بلند شدم و آروم گفتم: +سلام. اول رو به باباش سلام کرد، بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت. ثانیه ها رو شمردم. ۳ ثانیه چیزی نگفت. طبق شمارشم وارد چهارمین ثانیه شدم که گفت: _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید. میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه. با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد. انگار وا رفته بودم. محمد رفت سمت آشپزخونه. بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد. ازدواج کرده بود؟ به همین زودی؟ حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره، برای همین سرگیجه گرفتم. با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه. تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم. ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم. دیگه طاقت نیوردم. بالاخره با بغض گفتم: _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقدو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم که ریحانه گفت: +نه بابا تو هم دلت خوشه! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چیو به تفاهم نرسیدی؟ تا پریروز داشت واسش میمرد. یکم مکث کرد و بعدش ادامه داد: +خودش محمدو رد کرد، تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه. حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند. حرفاش بهم انرژی داد و تونستم خودمو کنترل کنم. نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود. بغضم جاش رو به یه لبخند داد. این یعنی یه فرصت طلایی دوباره. خیلی خوشحال بودم. حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم. میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود. میدونستم این اتفاق الکی نیست. خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود. دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه. همینجوری بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد. از جام پا شدم و بوسیدمش: _مرسی بابت امروز‌ ریحانه، خیلی دوست دارم. بمونی برام تو دخترک مهربونم، فرشته ی منی اصلا تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت: +میخوای بری؟ _اره مامانم اومد. دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم، دوباره ببینمش، دوباره قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود. از اتاق رفتم بیرون. رو به پدرش گفتم: _دستتون دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشید توروخدا. این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود از جاش پاشد و گفت: +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌. یه لبخند گرم زدم و گفتم: _خداحافظ! +خدانگهدار! بندای کفشمو که بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهره‌م ذوق زده شد. سلام واحوال پرسی گرمی کردیم و بعدش روند تا خونه‌. حالم خیلی بهتر از قبل شده بود.. بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بود برام. حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری بشم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد تو رخت خوابم دراز کشیده بودم. ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم. داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم: _راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _آره چجوری چادری شد؟ +نمیدونم، نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌. _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. _پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌! _آخه رفتارشم تغییر کرده، این جای تعجب داره. با تعجب گفت: +چطور؟ تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چه میدونم، مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم. واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم. آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌. +اره عجیبه خودم هم نمیدونم چی شد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی که هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یا کاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نپوشه. با تشر گفت: +وا داداش حرفا میزنیا! من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟ عمرا! راستی! _جانم؟ +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم، فاطمه هم میخواست بخره. _خب؟ +من بهش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه که میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌. _آفرین کار خوبی کردی اجی. ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه. اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چه میدونم؟ _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت. +اها! _حالا بیخیالش، ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم: _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من و با صدای خیلی ضعیفی گفت: +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌. رو پیشونیشو بوسیدم و گفتم: _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان. _شما که سه ماهه عمل کردین! +نمیدونم، دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم: _پس چرا به من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره. +نمی‌خواد پسر. از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه. رو به ریحانه که مشغول آشپزی بود گفتم: _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده، تو خبر داشتی؟ +نه. چیزی به من نگفته. _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی، فکر کنم فقط یک ربع تنها موند. قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش. صداش زدم: _اقاجون! بفرما قرصاتو بخور. فردا نیستما. دارم میرم تهران‌. +بری تهران؟ _اره! قرصشو گذاشت دهنش. کمک کردم از جاش پاشه‌ و بردمش حموم. سعی کردم یه جوری آبو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه. مثل یه بچه مظلوم شده بود. حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیست. از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد: +بیاین غذا حاضره‌. دست بابا رو گرفتم و آروم نشوندمش تو رخت خوابش. _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت: +نه پسر! نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد. غذاشو بهش دادم و بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان. بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره. هر چی میگفتم مثل همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم. خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود. با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس. زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن. بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود. هیچ کس دل تو دلش نبود. سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد. زن داداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن. به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود. داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم. ریحانه هم به موازات من رو صندلیای رو به رو نشسته و با تسبیح تو دستاش ور میرفت. نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش. این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداشو نیاورده بود. ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود. چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر به هوش بیاد. دکترش گفته بود پشت هم دوتا سکته داشته، انگار بهش شوک وارد شده، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده. صدای اذان گوشیم بلند شد. با دستام چشم هامو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه. پرستارا جمع شدن دورش. یکیشون دویید بیرون، خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف. بدنم خشک شد. حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم. بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن. چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق. همشون دور بابا جمع شده بودن. ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید. وای بابا بابا بابا! حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره. داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن. علی هم با ترس به شیشه خیره بود. بغض سرتاپای وجودمو گرفته بود. نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم. اگه اتفاقی برای بابا بیوفته من چیکار کنم؟ من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم. منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زنده است. نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم، حتی یک ثانیه‌. از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه. فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن. میخواستم داد بکشم، دیگه بریده بودم از دنیا. من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟ همه ی وجودم درد میکرد. فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد. بدنم شده بود کوره ی آتیش. من چیکار میکردم بعد از بابا؟ بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید. بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا! نمیتونستم بدون بابا! فاطمه : دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن! نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود. ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام. میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه. شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم. به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم: _مامان! ریحانه دوروزه تلفنمو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ بزن. _ندارم تلفنشون رو. مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌ +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ + زبونتو گاز بگیر. میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر. با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق. دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتم و تنم کردم. شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم. یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم و دور سرم بستم و چادرمو گذاشتم رو سرم. چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن. چیزی به صورتم نمالیدم. با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم: _خودم برم یا منو میبری؟ +الان که دستم بنده، دارم نهار درست میکنم. خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌. خداحافظی کردم و رفتم پایین. کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌. سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش، اونم حرکت کرد سمت خونشون. سر خیابونشون که رسیدیم یه بنر توجهم رو به خودش جلب کرد. دقت که کردم عکس بابای محمد بود. تند دنبال متنی که روش نوشته بود گشتم و خوندم. _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد! بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
سلام به دخترای عزیز نسل نسیمی مون🌻 همانطور که در جریانید رمان ناحله دیگه توی کانال قرار نمیگیره عزیزانی که تمایل دارن ادامه رمان ناحله رو مطالعه کنن به آیدی @Sadat_Montazer_313 پیام بدن تا ادامه رمان بصورت یکجا در اختیارشون قرار بگیره😇 @nasle_nasim