#داستان واسطه خیر
نشسته بودم
تو حرم امامزاده علی بن محمد باقر علیه السلام ( مشهد اردهال)
یه جوون اومد دنبال شارژر میگشت...
گفتم بیا حاجی از شارژر من استفاده کن😁
گفت دمت گرم حاجی خیلی مرردی✋
یه خورده نشست بعد گفت حاجی برام سرکتاب باز میکنی؟
گفتم سرکتاااب؟😳
گفت آره دیگه همونا که قرآن رو باز میکنن میگن اینکار خوبه یا نه😊
گفتم آها استخاره رو میگی 😅
گفت حالا همون!
گفتم برا چی میخوای؟
استخاره رو وقتی میگیرن که خوب فکر کرده باشن و به نتیجه نرسیده باشن!
گفت زیاد فکر کردم، میخوام زنمو طلاق بدم 😒
اگه خوب بیاد طلاقش میدم✋
خیلی اذیتم میکنه...
یه لحظه ترسیدم...
گفتم نکنه خوب بیاد 😅
تا اومدم باز کنم دیدم خودشم داره شبیه من قرآن رو باز میکنه...
نگاه کردم دیدم این آیه اومده بود براش:
انّی نذرتُ للرحمن صوما...
(همون داستان حضرت مریم وقتی با یه بچه اومد تو شهر و خدا گفت جواب مردم رو نده و بگو روزه سکوت گرفتم)
خدا انداخت تو ذهنم
گفتم آهااا
همینه
خدا میگه روزه سکوت بگیر!
زنت داره غر میزنه ساکت باش😊
چرا میخوای هی جوابشو بدی؟
دعوا رو کش میدی و جدیش میکنی
همینجوری رو هوا گفته بودم
ولی درست دراومده بود...
گفت آخه اعصابمو خرد کرده، آبرومو برده!
گفتم تا حالا شده داره بهت غر میزنه وایسی جلوش بگی ببین دیوونه من خیلی دوستت دارم!😅
گفت نه...
گفتم امتحان کن
دعوا رو هم ادامه نده!
تو باید در مقابل این سختی از خودت صبر نشون بدی✋
و مطمئن باش اگه با این زن نتونی بسازی خدا هم دوباره یکی دیگه رو میزاره کنارت که مجبور بشی صبر کنی
حالا با همسایه یا پدر و مادر یا یه زن دیگه یا رفیق یا...
خدا با چیدن اتفاقات زندگی ما میخواد نقطه ضعفمون رو بهمون نشون بده تا حلش کنیم!
جوونه به فکر فرو رفت و من در افق مشهد اردهال محو شدم...
محو برنامه خدا که شارژر رو بهونه میکنه
تا یکی رو از طلاق منصرف کنی...❤️
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
#داستان بسیار شنیدنیه😍
یک شب هزار شب...
جوان ۲۵ سالهای را همراه با مامور به دادسرا آوردند. ظاهرش به خلافکارها نمیخورد. با او صحبت کردم. میگفت دانشجو هستم گفتم اینجا چه میکنی؟ چرا با دستبند؟
میخواست حرف بزند اما گریه امانش نداد. مامور همراه او پروندهاش را به من داد. گفتم بگو چی شده؟
گفت هفته قبل مراسم عروسی دعوت بودیم. من با ماشین خودم آمدم. پدر و مادر و برادرم، جدا با ماشین خودشان.
ما جوانها آخر مراسم گوشه سالن رفتیم و چند بطری آوردند و مشغول شدیم.
مادرم که فهمیده بود خیلی اصرار داشت جلوی ما را بگیرد اما پدرم می خندید و میگفت: ولشون کن. سخت نگیر، یک شب هزار شب نمیشه. بگذار راحت باشن.
خلاصه آن شب برادر ۱۵ ساله من هم برای اولین بار به جمع ما اضافه شد.
وقتی مجلس تمام شد، من مست مست بودم. سوار ماشین شدیم برادر هم به دنبال من آمد و جلوی ماشین من نشست.
توی اتوبان به دنبال ماشین عروس کورس گذاشتیم گاهی پدرم کنار ماشین من میآمد و بوق میزد و میگفت: چیکار می کنی، یواشتر.
برادرم خیلی ترسیده بود، اما من همینطور لایی میکشیدم و گاز میدادم. باز پدرم خودش را به ما رساند و بوق می زد و داد میزد... من تو حال خودم نبودم.
فقط یادمه برادرم آخرین حرفی که زد گفت: داداش، مامان ناراحته یواش برو.
من میخواستم از لابلای ماشینها سبقت بگیرم که یکباره ماشین به سمت راست منحرف شدم و محکم به ماشین لاین کندرو برخورد کردم و چپ کردم.
اتوبان بسته شد. من تو همان حال مستی بودم اما کمربند بسته بودم. مردم کمک کردند تا بیرون آمدم. وقتی به اطراف نگاه کردم تازه فهمیدم که زدم به ماشین بابام!
درب سمت راننده کامل فرو رفته بود. همه تلاش میکردند پدرم را از ماشین بیرون بکشند و نجات دهند. مادرم همینطور خودش را میزد و گریه میکرد. وسط اتوبان اوضاعی شده بود.
برادرم را هم بیرون آوردند. چون کمربند نبسته بود به شدت آسیب دیده بود.
خلاصه، پدرم اون شب از دنیا رفت و برادرم به خاطر شدت آسیب دیدگی در بیمارستان بستری است.
پرونده را باز کردم. گزارش بیمارستان را خواندم. پدرش که در دم فوت کرده بود و برادرش به خاطر آسیب به کمر، قطع نخاع شده و حتی در گزارش نوشته بود: کنترل ادرار را از دست داده و تا پایان عمر باید روی صندلی چرخدار باشد!
حالا فهمیدم یک شب هزار شب نمیشه، بلکه یک شب میتونه یک زندگی و خانواده رو نابود کنه.
📙برگرفته از کتاب در دست چاپ
در همین موضوع
🍃 اللهم عجل لولیک الفرج
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
📚 #داستان
🔹در روستایی کوچک حوالی سمیرم، مدرسهای بود ساده با چند کلاس رنگورو رفته.
بچهها بیشتر وقتها با قِل دادن توپ پلاستیکی سرگرم بودن. اما یک معلم فیزیک، «آقای رضایی»، ایدهای در سر داشت...
🔸روزی در کلاس گفت:
«بچهها، اگه بهتون بگم میتونیم ماهواره بسازیم، چی میگین؟»
🔹صدای خندهی بلند:
«ماهواره؟ با این نیمکتایی که لق میزنن؟!»
🔸ولی معلم فقط لبخند زد و گفت:
«ماهواره با امکانات نمیسازن، با مغز میسازن.»
و این شد شروع یک پروژه عجیب.
🔹آنها با قطعاتی که از وسایل اسقاطی پیدا کرده بودن، با بطری آب، سیمکشی قدیمی، و مدارهای ساده، مدل یک ماهواره طراحی کردن.
در ابتدا فقط یک توپ فلزی بود با آنتن.
اما کمکم با کمک علم فیزیک، منطق پرتاب، تعادل و انرژی خورشیدی، چیزی ساختند که واقعا کار میکرد.
🔸در جشنواره خوارزمی، وقتی نوبت آنها شد، داورها با شک نگاه کردند:
«شما واقعاً خودتون اینو ساختین؟»
🔹پسرکی از گروه جلو آمد و گفت:
«آره... اولش فکر میکردیم فقط یه بازیه. ولی وقتی فهمیدیم میتونیم، دیگه بازی نبود… یه رویا بود.»
🔸همان پروژه رتبه اول کشوری گرفت.
و سال بعد، تیمی از آنها بورسیه شدند و بعضی هایشان الان در پروژههای فضایی ایران و حتی خارج از کشور فعالیت می کنند.
🔻هیچ رؤیایی دور نیست،
اگر کسی باشه که بهمون بگه «ما میتوانیم».
در آبادی و عمران کشور خود سهیم باشیم.
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
#داستان....
روزی امام جواد علیه السلام در مجلس یکی از خلفای عباسی حضور داشت.
در آن مجلس،یک راهب مسیحی دانشمند نیز حضور داشت که در مباحثه با علمای مسلمان شرکت کرده و آنان را شکست میداد.
خلیفه برای تحقیر امام جواد،از آن راهب خواست
با امام مناظره کند.
امام جواد علیه السلام با آرامش به راهب نگاه کرد
و فرمود: «سؤال میکنم،پاسخ بده!»
راهب گفت: «بپرس.»
امام فرمود:
«تو را به حق مسیح،
آیا از علمای مسیح شنیدهای که
حضرت عیسی(ع) میگفت:
از پیامبر آخرالزمان که نامش احمد است،
پیروی کنید؟»
راهب مدتی سکوت کرد و سپس گفت:
«آری، شنیدهام.»
امام فرمود:
«پس چرا مسلمان نمیشوی؟»
راهب متحیّر ماند.
سپس امام به او فرمود:
«اگر برایت نشانهای بیاورم که
عیسی(ع)پیامبری من را تأیید کرده،
مسلمان میشوی؟»
راهب گفت:
«اگر چنین نشانهای آوردی،آری.»
🔸امام سر به سوی آسمان بلند کرد، دعایی خواند و ناگهان نوری در مجلس پدیدار شد و همگان دیدند که
شخصی در شمائل حضرت عیسی(ع)
در آن نور ظاهر شد و گفت:
«ای راهب!
این همان کسی است که ما در انجیل بشارتش را دادهایم؛
او حجت خداست،پس ایمان بیاور!»
🔹راهب با شگفتی تمام،زانو زد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله،
و اشهد انک وصیّه و حجته.»
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
📚 #داستان
🔹روز عروسی حضرت فاطمه زهرا (س) فرا رسیده بود. خانهی سادهاش، با عشق و نور معنوی آراسته شده بود. مردم مدینه با شوق منتظر دیدن دختر پیامبر در لباس عروسی بودند.
🔸لباس عروس، ساده ولی زیبا بود. دوخته شده با عشق، و برای همان شب مهیا شده بود.
🔹همه چیز آماده بود که در خانه را زدند. دختری فقیر، با لباسی کهنه و چهرهای غمگین، پشت در ایستاده بود. با صدایی لرزان گفت:
«دختر پیامبر... لباسی ندارم برای پوشیدن. میشود کمکی کنی؟»
🔸حضرت فاطمه (س)، نگاهی به لباس نو و زیبای عروسیاش انداخت، و سپس نگاهی به آیهای از قرآن که در دلش بود:
«لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّى تُنفِقوا مِمّا تُحِبُّون»
(هرگز به نیکی نمیرسید مگر آنگاه که از چیزی که دوست دارید، انفاق کنید.)
🔹لحظهای تردید نکرد. لباس عروسی را برداشت، آن را به دختر فقیر داد و با لبخندی آرام گفت:
«این برای تو... روزیام شده بود که خوشحالت کنم.»
🔸خدمتکارش با تعجب گفت:
«اما این لباس عروسی شماست برای شب ازدواجتان!»
🔹فاطمه با آرامش پاسخ داد:
«لباسی که برای یک شب باشد، چه ارزشی دارد در برابر لبخند یک دلشکسته؟ من از خدا خجالت میکشم چیزی بهتر از این را نگه دارم و آن را به نیازمند ندهم.»
🔸و همان شب، در حالی که لباسی سادهتر بر تن داشت، درخششی آسمانی در چهرهاش بود که از هر زینتی برتر بود.
🔹پیامبر (ص) وقتی ماجرا را شنید، فرمود:
«خداوند در آسمانها برای فاطمه لباسی از نور فراهم کرده، که هیچ چشمی مانند آن را ندیده است.»
🔻به مناسبت اول ذیالحجه، روز پیوند آسمانی آن دو نور مقدس، حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س)
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
📚 #داستان
🔹روزی امام باقر (علیهالسلام) با جمعی از اصحاب در بیابانی عبور میکردند. پرندهای کوچک آمد و بر دستان امام نشست. اصحاب از این صحنه متعجب شدند. امام با پرنده به زبانی سخن گفت که برای دیگران مفهوم نبود.
🔸پس از مدتی پرنده پر کشید و رفت. امام لبخندی زد و فرمود:
«این پرنده از من یاری خواست. گفت که جوجههایش در لانه هستند و مأمور جمعآوری مالیات حکومت، آتش در بیشهای افکنده که ممکن است لانه و فرزندانش در آن بسوزند.»
🔹یکی از اصحاب پرسید: یا بن رسولالله، آیا شما به زبان پرندگان نیز آشنایید؟
🔸امام پاسخ داد:
«ما علم کتاب داریم؛ و خداوند علم بسیاری از مخلوقات را در دل ما قرار داده است.»
🔹سپس امام فرمود:
«به زودی آن مأمور ظلمپیشه خواهد مرد، و دیگر آتش افروخته نخواهد شد.»
🔸و همانگونه نیز شد: چند روز بعد، خبر مرگ آن مأمور و توقف مالیاتگیری ستمگرانه به مردم رسید.
📚 منبع: بحارالانوار، ج 46
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
📚 #داستان
🔹استاد فرشچیان درباره خلق این اثر میگوید:
سه سال پیش از انقلاب، روز عاشورا، مادرم گفت: برو روضه گوش کن تا چند کلام حرف حساب بشنوی.
گفتم : من حالا کاری دارم بعد خواهم رفت.
🔸رفتم اتاق، اما خودم ناراحت شدم. حال عجیبی به من دست داد، قلم را برداشتم و تابلوی «عصر عاشورا» را شروع کردم.
🔹قلم را که برداشتم همین تابلو شد که الان هست، بدون هیچ تغییری. الان که بعد از سی سال به این تابلو نگاه میکنم، میبینم اگر میخواستم این کار را امروز بکشم، باز هم همین تابلو به وجود میآمد، بدون هیچ تغییری. یک چیزی دارد این تابلو که خود من هم گریهام میگیرد....
🔸تفکر حاکم بر تابلو هم همان اصل حاکم بر تابلو ضامن آهو است، یعنی تمام خطوط مدور بوده و به وجود مبارک حضرت زینب (س) ختم میشد ...
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
#داستان شهدایی🌹
یه لات بود توی مشهد بنام رضا...
هم سگ خرید و فروش میکرد،
هم دعواهاش حسابی... بود!!
یه روز داشت میرفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن ... که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : ”فکر کردی خیلی #مَردی؟!“
رضا گفت:بَروبچهها که اینجور میگن.....!!!
+چمران بهش گفت:اگه مردی بیا بریم جبهه!
به غیرتش برخورد،راضی شد و راه افتاد سمت جبهه...!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد...!
چند لحظه بعد با دستبند،رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن:
”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمیکنه،یه دفعه سرش داد زد: ”آهای .... با تو ام....! “
یه دفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم!چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت:داشتم میرفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران :”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید....!“
رضا به چمران گفت:میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیدهای،چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا :من یه عمر به هر کی بدی کردم،بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران :
اشتباه فکر میکنی....!یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی میکنم،نه تنها بدی نمیکنه،بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکی رو داشتی که هِی بهش بدی میکردی
ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یه کمی منم مثل اون(خدا) بشم …
رضا جا خورد!!
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد! تو گریههاش میگفت:
یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود.رفت وضو گرفت.
سر نماز،موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد...!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
بهبه!!
یه #توبه و #نماز واقعی!!
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
@montazerane_zohourایتاآن سوی مرگ 1.mp3
زمان:
حجم:
10.17M
🔈#مستند_صوتی_شنود
✅#حتماگوش_دهید
📣 جلسه اول
* گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار #صادق
* بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور
* درخواست راوی برای بیان حقایق ناگفته
* چرا گفتگو تصویری نشد⁉️
* روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین
* تصاویر عجیب شیاطین
* اجناس مختلف شیاطین
* چه شد که تصمیم به نشر حقایق گرفتم⁉️
* شروع #داستان ...
* بیماری که تجربه ام را رقم می زد.
* گردابی که از جنس نور بود.
* صدای نفسم را نمی شنیدم.
* حضور اجدادم را حس می کردم.
* پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود.
* علاقه شدید و اشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ
*چه شد که مشتاق مرگ شدم⁉️
* اعمالی که به آن تکیه کرده بودم
* جلوه نفس لوامه
📆1401/03/05
#شیطان
#مرگ
#عمل
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
📚 #داستان
🔹یک فرد یهودی در مدینه انگشترش را گم کرد و مسلمانی این انگشتر را یافت. انگشترش،گران قیمت بود و مسلمان پرسان پرسان یهودی را پیدا کرد.
🔸گفت: آقا! این انگشتر مال شماست؟
یهودی گفت:بله؛
در حالی که انگشتر را تحویل می داد، یهودی گفت: چند سؤال دارم؛
نخست اینکه آیا می دانستی این انگشتر قیمتش چقدر است؟
- گفت: بله،انگشتر گران قیمتی است.
دوم اینکه آیا می دانستی من یهودی ام؟
-گفت: بله؛
سوم اینکه آیا نیاز مالی نداشتی؟
- گفت: اتفاقاً وضع چندان خوبی ندارم.
🔹یهودی گفت چرا این را برای خودت نفروختی؟!
فرد مسلمان گفت:اتفاقاً در این فکر هم بودم،زمانی که در مسیر می آمدم در این فکر هم بودم که آن را بفروشم و پولش را برای خودم بردارم؛
اما یک وقت به ذهنم افتاد فردای قیامت وقتی که موسی بن عمران یک طرف می نشیند و رسول خدا(ص) نیز حضور دارد وقتی من و تو را می آورند و رو به روی آن دو بزرگوار قرار می دهند،اگر حضرت موسی رو کند به پیغمبر آخرالزمان و بگوید این مسلمان و پیرو شما بود،انگشتر یک یهودی پیرو مرا پیدا کرد،چرا این را برداشت و استفاده کرد؟!
پیغمبر باید سرش را پایین اندازد.
🔸نخواستم فردای قیامت رسول خدا (ص) به خاطر این عمل من در مقابل موسی (ع) سرش را پایین اندازد و نتواند پاسخگو باشد.
کانال فرهنگے،خبری و تحلیلی نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
#داستان ...واقعی
کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، برای تحویل کیفها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.
گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: میهمان امام زمان!
گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم.
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم!
"اللهُم َّعجِّل لوَلیِّک َالفَرَج 🤲
کانال فرهنگے،خبری و تحلیلی نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
📚 #داستان
🔹یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت:
مادرم دارد می میرد!
علامه گفت: من که طبیب نیستم!
جوان گفت: پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟
🔸علامه امینی با شنیدن این حرف،
تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست.
سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار...
ان شاءالله خوب می شوند...
اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن.
جوان کاغذ را گرفت و رفت...
🔹چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند...
علامه پرسید چه خبر شده است؟
شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند
گویا مادرش شفا یافته است...
🔸سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:
من در حال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند...
ناگهان مرد نورانی بزرگواری با وقار و شکوه غیرقابل وصفی تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند...
و فرمودند: به آبروی علامه امینی،او را شفا دادیم...
🔹سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که:
در آن کاغذ چه نوشته بودید؟
علامه گفت: چیز خاصی ننوشتم. باز کنید نگاه کنید..
کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این ۳ جمله را نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
از عبدالحسین امینی
به مولایش اميرالمؤمنين علیه السلام،
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد،
این مادر را شفا دهید
والسلام...
کانال فرهنگے،خبری و تحلیلی نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂