7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پندانه
🔻این کار،یک انقلاب در جراحی کشور محسوب میشه که برای اولین بار در کشورمون انجام شده!
#ایران_قوی 🇮🇷
#رمضان_الکریم
🌿🌿🕋🕌🌿🌿🕋🕌🌿🌿
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
🌿🌿🕋🕌🌿🌿🕋🕌🌿🌿
📗#پندانه
▪️یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن.
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
▫️گفت : یه مرد هیچ وقت عیب زنش و به کسی نمی گه....
▪️وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی ؟!
گفت آدم پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ....
▪️بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد...
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی ؟
▪️گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی زنه...
مرد یا زن فرقی نمیکند
▪️یادمان نرود عیبهای همدیگر را به وقت دشمنی فاش نسازیم.
#عیار انسان شریف👌
یادمان باشدغیبت؛افترا؛عیبجویی
به وقت کدورت ممنوع⛔️
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
#پندانه
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ "ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ" ﻧﮑﺮﺩﻩ ...
ﮐﻪ ﺑﺎ "ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ"
ﺩﺭ "ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ"
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ "ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ"...
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ
*ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ* ﻧﮑﻨﯿﻢ...
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ *ﻗﻀﺎﻭﺕ* ﻧﮑﻨﯿﻢ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ،
ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ "ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ" ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ "ﮐﺎﺭﮔﺮ"، "ﺭﻓﺘﮕﺮ"
"ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ" ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ...
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ "ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ"،
*ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ* ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﮔِﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ،
ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺗﺎ ""ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ""
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
#پندانه
هر وقت پدرم میدید لامپ اتاق یا پنکه روشن مانده و من بیرون اتاقم ،، میگفت
چرا اسراف ؟ چرا هدر دادن انرژی؟ 🤔
آب چکه میکرد ،، میگفت :: اسراف حرام است پسرم !!😔
اتاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش ؛ نظم اساس دین است ..🙄
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
مدام حرفهای تکراری و عذابآور ،، 😤
تا اینکه روز خوشی فرا رسید ؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار ، مصاحبه بدهم.
با خود گفتم اگر قبول شدم ،، این منزل کسل کننده و پُر از توبیخ را ، ترک میکنم.😅
صبح زود حمام کردم ، بهترین لباس های خودم را پوشیدم و خواستم بروم بیرون که پدرم به من پول داد و با لبخند گفت : فرزندم
۱-مُرَتب و منظم باش؛
۲-همیشه خیرخواه دیگران باش
۳-مثبت اندیش باش ؛
۴-خودت را باور داشته باش ؛
دز دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه !😔
با سرعت به شرکت رویاییام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود ،، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف پدرم افتادم؛ آشغال ها را ریختم تو سطل زباله ..
آمدم داخل راهرو ، دیدم دستگیره درب
کمی از جای خودش در آمده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت : خیرخواه باش؛ دستگیره را سر
محکم کردم تا نیافتد ...
از کنار باغچه رد میشدم ، دیدم آبِ سر ریز شده و دارد می آید داخل راه رو ، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرام است ؛ لذا شیر آب را هم بستم ..
پلهها را بالا میرفتم ،، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشن است ،، نصیحت پدرم هنوز داخل گوشم زمزمه میشد ، لذا همه شان
را خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدند و منتظرند نوبت شان برسد
چهره و لباس شان را که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً آنهایی که از مدرک دانشگاههای غربیشان تعریف میکردند !
عجیب بود ؛ هر کسی که میرفت داخل اتاق مصاحبه ،، کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون !
با خودم گفتم : اینها با این دَک و پوز شان رد شدند ،، مگر ممکنه من قبول بشوم ؟ عُمراً !!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم را نخواستند !!!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش،نشستم و منتظر نوبتم شدم.
آن روز حرفهای پدرم به من انرژی میداد*
توی این فکر ها بودم که اسم مرا صدا زدند ...
وارد اتاق مصاحبه شدم ،، دیدم۳نفر نشستند و به من نگاه میکنند😳
یکی از آنها گفت: کِی میخواهی کار را
شروع کنی ؟؟
لحظهای فکر کردم ، دارد مسخره ام میکند
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت را
باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل به آنها جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از آنها گفت: شما پذیرفته شدی !!
باتعجب گفتم: هنوز که سؤالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشود مهارت داوطلب را فهمید ،، گزینش ما عملی بود ...
با دوربین مداربسته دیدیم ،، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ،، نقصها را اصلاح کنی ....
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار
، مصاحبه ،،، شغل و..
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری ....
آنجا بود که فهمیدم:
در ماوراء کلام مادرها و پدرها محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهیم فهمید ...
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
#پندانه
📗 خدا جای حق نشسته
▪️کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
▫️دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
▪️در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
▫️وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
▪️روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
▫️از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
▪️آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
▫️آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
▪️گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
▫️زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
▪️روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
▫️پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
▫️گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
▪️آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
▫️صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
▪️وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
▫️گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
▪️خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
▫️با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
▪️از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
▫️با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
▪️اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
👌 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂