العینُبَریدُالقلب
کنترلنگاهخیلیمهمهبچهها!
چرا؟!چونراهدارهبهدل
بهقولاقایقرائتی:چشممیبینه،دلمیخواد..🌱
📣🎊🎉🎊📣
شُهدا خودشون گُلچین میکنند ، رفقای خودشون رو ..!
تو انتخاب شدهای ، لایق انتخاب بودی که اینجا حضور پیدا کردی ...!
لایق رفاقت بودی با#شهیدنوید..!🌱
شهید#نوید همیشه میگفت:
کار رو خوبه خدا درست کنه.)
https://eitaa.com/Navid_safare 🦋
چله#دعای_فرج😍
روز: بیست و ششم
به نیت:↷
شهید مصطفی صدر زاده 💚
۱_تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج)
۲_حاجت روایی شما بزرگواران
۳_عاقبت بخیری همه جوونااا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین(ع)
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: بیست و دوم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت122
-سلام
لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم
چادری که موقع رفتن گذاشته بودم روی میز برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن
بعد از مدتی علی هم اومد یه کم جلوتر از سجاده من سجاده شو پهن کرد و ایستاده به نماز خوندن
این حس و خیلی دوست داشتم
داشتم با تسبیحی که تو دستم بود ذکر می گفتم که برگشت سمتم
علی: قبول باشی خانمی
منم لبخندی زدمو گفتم: قبول حق باشه
علی:میگم بریم یه جای خوب؟
-الان؟
علی: اره
- کجا؟
علی:تپه نور شهدا
(با شنیدن این اسم با هیجان گفتم )
-اره اره بریم
علی: پس زود آماده شو حرکت کنیم
-باشه
تن تن لباسامونو پوشیدیم و مثل دزدا از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سرمو به شیشه ماشین گذاشتمو خوابیدم
چشمامو که باز کردم ،خورشید طلوع کرده بود
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم : نرسیدیم؟
علی: سلاااام بانوووو،خوب میخوابیاااا
با حرفش لبخندی زدم که گفت: ده دقیقه دیگه میرسیم
وقتی رسیدیم ماشینای زیادی رو دیدم که یه گوشه پارک شده بود
از ماشین پیاده شدم
نسیمی که به صورتم این موقع صبح میخورد روحمو تازه میکرد
یه نفس عمیقی کشیدمو در و بستم
چشمم به پله ها که افتاد خشکم زد
-الان باید این همه پله رو بالا بریم ؟
علی با دیدن قیافه ماتم زده ام گفت: ببخشید ،اینجا پله برقیش خرابه
-نفسمون که بند میاد تا برسیم بالا
علی: خانومم ،من الان اومدم نزدیک ترین راه ،وگرنه من هر هفته از راه دیگه ای که خیلی طولانیه میام
-خدایا به امید تو ،بریم علی اقا
بسم الله گفتیمو حرکت کردیم
وسطهای راه نفسم به شمارش افتاد
یه گوشه نشستم
علی اومو سمتم: خوبی؟
همونجور که نفس میزدم گفتم: خوبم یه کم اسراحت کنم بعد حرکت میکنیم
علی اومد کنارم نشست بعد از چند دقیقه بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بریم ؟میترسم دیر برسیم به مراسم نرسیم
بلند شدمو دستشو گرفتمو راه افتادیم
لمس دستاش برای اولین بار لذت بخش بود برام بلاخره رسیدم بالای کوه جمعیت زیادی اومده بودن صدای دعای عهد کل فضا رو پیچیده بود به همراه علی اول رفتیم سمت مزار شهدا
بعد از فاتحه خوندن کنارشون نشستیم
زیارت عاشورا و دعای ندبه ای که از بلند گو پخش میشد زمزمه میکردیم
بعد از تمام شدن دعا به علی نگاه کردمو گفتم: علی جان خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا ، حس خوبی پیدا کردم علی لبخند زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من اعتماد کردی
از اینکه کنارش بودم و احساس آرامش میکردم خوشحال بودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت123
بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن
صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه
-علی جان تو هر هفته میای اینجا؟
علی: اره
-خوش به حالت ،واقعا آدم وقتی میاد اینجا حال و هواش معنوی میشه
علی: میخوای هر هفته با هم بیایم ؟
-اره خیلی
علی: باشه ،الان کجا بریم ؟
-بریم خونه ما ،اول میخوام حساب این دختره رو برسم ،دلم خنک بشه
علی: آیه جان ،اگه سارا خانم این کارو نمیکردن ،الان تو با من اینجا نبودیااا
-اره راست میگی ،فکر کنم باید ازش تشکر کنم
علی: حالا شدی خواهر شوهر خوب...
بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-نمیای خونه؟
علی: نه عزیزم،باید برم سپاه کار دارم
-باشه ،مواظب خودت باش
علی: چشم تو هم مواظب خوت باش
-خدا نگهدار
علی: آیه میشه هیچ وقت نگی خدا نگهدار
-پس چی بگم؟
علی: بگو به امید دیدار
-چشم ،پس به امید دیدار
در ماشین و بستم و رفتم سمت در ،زنگ درو زدم بعد از چند ثانیه در باز شد
علی هم با باز شدن در خونه رفت
وارد خونه شدم
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام
مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی
بابا : سلام بابا
- همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم
بابا: چرا علی نیومد ؟
- گفت که باید بره سپاه کار داره
مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور
-صبحانه خوردم مامان جان
رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیر افتاد شیطنتم گل کرده بود
رفتم کنار در شروع کردم به در زدن
مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی
- میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم
مامان: نیستن
برگشتم سمت مامان گفتم: پس کجان؟
مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده
دختره ترسو ،از ترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت124
مشغول کتاب خوندن بودم که
یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس
رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم
امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه...
بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا
روز به روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
«رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا»
خدایا منو توی (هرکاری و شغلی یا هرچیزی) به درستی وارد کن و به درستی بیرون بیار! و همیشه از سمت خودت یه نیروی کمکی برای من بفرست!
#سوره اسراء #آیه ۸۰
#قرآن_بخوانیم☘✨
سلام خدمت همراهان عزیز👋🏼🌺
بیاین که مسااااااابقه داریم😍🎉
با جایزههای خووووب😉🎁
📚مسابقه ، مسابقهی کتابخوانی هست
حالا چرا؟!
برای اینکه فکرمون رو رشد بدیم🧠💪🏼
و برای افزایش معرفتمون نسبت به اهلبیت(علیهمالسلام) و شهدا و انقلاب وقت بزاریم🌱❤️
خب مسابقه چطوریه؟!🤔
به این شکل که هر بار یک کتاب رو محور قرار میدیم و یک مدت زمانی رو بسته به حجم کتاب مشخص میکنیم و در پایان مدت مشخص هر کس به سوالات پاسخ درست بده ، به قید قرعه برنده خواهد
(حالا ممکن چندتا برنده داشته باشیم😉🎁)
ممکنه بپرسین خب هر کتاب رو ما چطور تهیه کنیم😕
میتونید نسخهی چاپی رو از هر فروشگاهی که مایلید بخرید🛒
اما یه راه حل کم هزینهتر هم هست😍
برنامهی طاقچه رو روی گوشی یا لپتاپتون نصب کنید و نسخهی الکترونیکی کتاب رو با هزینهی کمتر از نسخهی چاپی تهیه کنید
اینطوری کتاب رو هم همیشه توی گوشیتون دارید و میتونید از تخفیفاتشون هم استفاده کنید😁✌🏼
ما هم حواسمون هست کتاب محور مسابقه ، تو طاقچه موجود باشه😉🌷
انشاءالله بزودی جزئیات اولین مسابقه همینجا قرار داده میشه📮
کانالرسمیشهیدنویدصفری📚🎁
نوید دلها 🫀🪖
سلام خدمت همراهان عزیز👋🏼🌺 بیاین که مسااااااابقه داریم😍🎉 با جایزههای خووووب😉🎁 📚مسابقه ، مسابقهی ک
میتونید با ارسال این پیام از دوستانتون هم دعوت کنید تا تو مسابقه شرکت کنن😍
خانوم و آقا هم نداره ، همه میتونن شرکت کنن👌🏼🌷
[ #اطلاعیه_مسابقه 📚 ]
1️⃣شمارهی یک
📚کتاب محور : شهید نوید
⏰️مهلت مطالعه : ۱۰ روز
(تا تاریخِ ۹ اردیبهشت ماه)
در پایان مهلت ، سوال یا سوالات در اختیار شرکتکنندگان عزیز قرار داده میشه😊🌷
نسخهی الکترونیکی کتاب رو میتونید از برنامهی طاقچه با هزینهی کمتر داشته باشید😍
به سه نفر از عزیزانی که درست پاسخ بدن به قید قرعه جایزه اعطا میشه😃🎁
توجه داشته باشید که برای شرکت در مسابقه حتما باید کتاب رو مطالعه کرده باشید
پاسخ به سوالات با تقلب از اینترنت یا دوستان باعث میشه جایزهتون دارای مشکل شرعی بشه🙂🌺
جوابِ سوالهاتون :
📲 @motahareh_sh
از دوستانتون دعوت کنید😉🌷
کانالرسمیشهیدنویدصفری📚🎁
نوید دلها 🫀🪖
[ #اطلاعیه_مسابقه 📚 ] 1️⃣شمارهی یک 📚کتاب محور : شهید نوید ⏰️مهلت مطالعه : ۱۰ روز (تا تاریخِ ۹ ارد
هدیه ی برندگان مسابقه
۱عدد ختم استغفار امیرالمومنین
۱عدد جانماز جیبی با طرح شهید نوید
May 11
سلام دوستان 🤍💫
ان شاءالله اگر توفیق داشته باشم و بتونم
میخوام براتون از #نهجالبلاغه مولا زیاد بزارم ...
چون باید اینکه #امامعلی ع مولامون هستن رو تو عمل هم ثابت کنیم قطعا...
و مومنی هم فقط ب نماز و روزهو عربی خوندنای قرآن نیست
به تفکرو... تو راهنمایی هایی ک خدا دراختیارمون قرار داده هم هست ... 😊👌
راجع این رویکردمون صحبتی بود آیدی ادمین: @maede_sadatt
https://eitaa.com/Navid_safare 📚
#نهجالبلاغهخوانی 📚
#کلامحضرتپدر 📜✨
روزی امیرالمومنین علی (ع) به فرزند خود امام حسن (ع) فرمود: اى فرزند، از من چهار و چهار چيز را به خاطر بسپار كه چون كارهايت را به آنها به انجام رسانى، هرگز زيانى به تو نرسد:
برترين بى نيازيها عقل است و بزرگترين بينواييها حماقت است و ترسناكترين ترسها خودپسندى است و گراميترين حسب و نسب، خلق نيكوست.
اى فرزند، بپرهيز از دوستى با احمق، زيرا احمق خواهد كه به تو سود رساند، ولى زيان مى رساند و بپرهيز از دوستى با بخيل كه او چيزى را كه بسيار به آن نيازمند هستى از تو دريغ مى دارد و بپرهيز از دوستى با تبهكار كه تو را به اندك چيزى مى فروشد. و بپرهيز از دوستى دروغگو، كه او چون سراب است، دور را نزديك نشان مى دهد و نزديك را دور مى نماياند.
#حکمت38
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
امام علی (ع) مى فرماید: «شجاعت هر کس به اندازه بى اعتنایى او (به ارزش هاى مادى) است»; (وَشَجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ).
روشن است وابستگى هاى انسان به مقام و مال و شهوات دنیا از شجاعت او مى کاهد و او را به اسارت مى کشاند; اما هنگامى که خود را از این امور آزاد سازد، با شجاعت حرف خود را مى زند و راه خود را مى پیماید و در برابر کسى ذلیلانه سر تعظیم فرو نمى آورد و با توکل بر خدا در برابر حوادث سخت مى ایستد.
چقدر این سخن در شهدا صدق میکنه 🥺🍃💗
https://eitaa.com/Navid_safare 📖
بہ افرادیکہنمازهایشان
قضامیشد ...
میفرمودندکہسورهیس
وزیارتعاشورابخوانید ؛
تاقلبتانازظلماتوتاریکۍبہنورِقرآن
وزیارتعاشوراروشن؛وهدایتشود
- آیتاللھحقشناس!❤️