فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباصالح المهدی🌱🌿
اللهم عجل لولیک الفرج 🌿🌱
https://eitaa.com/Navid_safare 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمده بودم ڪھ تو را بشناسم خودم
را یافتم..!🌱'
من در تو ، او را لحظـھ بـھ لحظہ دیدهام
شاید خودت هم ندانـے اما ؛
من با تو خُدا را پیدا ڪردهام(:♥️
#شهیدانھ /#شهید_نوید_صفری
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 🍀💚
∞♥️∞
میدونۍروزقیـٰآمتچۍدردنـٰآڪترھ؟
اینڪِہخودِوآقعیتِ
همونمخلصہبیـٰآدوآیسِہجِلوتبِگِھ:
توقرآربومنبِشۍ..!
چۍڪـٰآرڪردۍبـٰآخودِت..بـٰآعمرت!؟🚶🏻♂💔
#تلنگرانه
یـک بار پوستری برای شهادت سعید علیزاده درست کرده بودم خیلی خوشش آمد،گفت:پس برای منم یکی درست کنید،اصلا روی یک سنگ قبر سفید مثل سنگ قبر آقا رسول بزرگ بنویسید شهید و اسم نوید رو کوچیک کنارش بنویسید.
حتی خودش نمونه اش را نوشت و برایم فرستاد.
﴿بـرشـی از کتـاب شـهیـد نویـد صـفری﴾
بـه روایـت هـمسر شهید🍀🌱💚
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 🌺
May 11
#{چون خیلی وقتا خیلی از ارادتمندان میگن تا به ایشون توسل می کنیم، توجه و حضور شهید رو حس می کنیم. به اصلاح انگار همون موقع حاضر و آنلاین هستند برای توجه و جواب دادن}
https://eitaa.com/Navid_safare
🌹🌱🌹🌱🌹🌱
کانال رسمی شهید نوید صفری
چله ی زیارت عاشورا🌼
روز سی و چهارم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
خریدار عشق
قسمت64
نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد
توی دلم غوغایی بود
رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم
شروع کردم به خوندن نماز
اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم
چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن
صدای آشنایی رو شنیدم
نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون
چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم
قلبم تیکه تیکه شده بود
هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن زبونم قفل شده بود
چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد چشمم به یه پلاک و سربند افتاد
سربندی که در حال سوختن بود
نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد ،با تکونهای بدنم بیدار شدم
مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن
من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم
نفس نفس میزدم
مادر جون بغلم کرد :
چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟
( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم)
مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد. ..