درنگ✋
آزاری که حضرت قائم (عج)
به هنگام قیام خویش
از جاهلان آخرالزمان میبیند
بسیار سختتر از آزاری است
که پیامبر (ص) از مردم جاهلیت دید...
• امام صادق(؏) •
غیبت نعمانی ، ص۳٠۸
#جاهلیت_مدرن
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱✨
#صبحت_بخیر_عزیزتر_از_جانم 💐🌸
🕊 هرکس در هوای تو نفس کشید، آرام شد، هرکس دل به یاد تو داد، جان گرفت هر کس نام تو را برد، عزیز شد، اتصال با تو، اتصال با تمام خوبیهاست، اتصال با تو، برکت است، زندگی است 🌸🍃
اتصال با تو، تمام خیر است 🌸🍃
🌤💐 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج 💐🌤
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیست و چهارم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
ایڪاشرقصِقلـممیتوانستتفسیرڪند
ڪبوترانِسبکبــٰالــیراڪهعاشقــٰانہ
پَروازڪردند❤️🕊
وستارگانےشدند در دلِسیــٰاهِشب✨
#شهیدانہ/ #شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
{♥️📿}
• مےگفت:
همیشہعڪس یہ#شهیدتواتاقتونداشتہباشید..
پرسیدیم چرا؟!
گفت:ایناچشماشونمعجزهمےڪنہ!
هروقتخواستیدگناهڪنید
فقطڪافیہیہنگاهتونبهشونبخوره...
مےگفت: بندههافراموشڪارن
یادشونمیرهیڪےاونبالاهستڪہ
همہچیزومےبینہ...
ولےاین#شهداانگارانعڪاسنگاهخدان...
انگاربانگاهشونبهتمیگنمارفتیمڪہ
توباگناهاتظهوروعقببندازے؟!
مارفتیمڪہتویادتبرهخدایـےهست؟!
میگےجوونم؛ منمجوونبودمشهیدشدم...
بهترنیستیہبهونہبهتربیارے؟!
مےگفت: خیلےجاهاجلوتونومیگیرن•
#شہیدسعیدکمالی
ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿زهرا ذولفقاری_فهیمه رضیان_فریبا باسی﴾
روز#چهاردهم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت پانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به ساعت می اندازم . ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده . چشم هایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم . از سمت چپ صدایی مرا میخاند. به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند . لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است . بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده . روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.
لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته . مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاه قلم کار میکردم اکثر بچه های این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم هستیِ رضایی ام
لبخندم پرنگ تر میشود
+خوشبختم
_همچنین . میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند . استاد زنی با قد متوسط و چهره ی مهربان است . پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است . به چهره اش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد . موهای مشکی و بلند اش از شال باریک مشکی اش بیرون زده . مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را در بر گرفته است . بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکتد
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره . یا خوشک در خیس هست و یا خیس در خیس . روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگزارم . بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
🌿🌸🌿
《آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ》
شفایی اصفهانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_شانزدهم
با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند . کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد بر میگردد . نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود . نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت . ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم
+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی
و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم
_آره ، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی . یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه . چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا می اندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بی حال خودم را روی مبل می اندازم
+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .
+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم
_باشه . راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .
سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم
+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن ؟
_بنده های خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم .
کلافه چادرم را در می آورم
+من نخام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید
_نورا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم
+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم . مشکل من عمو محسن هست . اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .
_انقدر غیبت نکن . مدیونشون میشی .
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباس هایم میکنم . حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند . دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد . غرور عمو محسن و سکوت بهاره را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخند ها و تیکه های شهروز را نه ! جر شهریار از بقیهی خانواده ی عمو محسن دل خوشی ندارم .
《بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید》
شهریار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
{🌦🍁}
هــرگز نمــازت را تــرک نـکن ᯓ
الـآن مـیلیارد هـا نـفر↜
زیــر خـاک!...☖
بـزرگتـرین آرزویـشان بـازگـشت بـِ دنـیا
اسـت.↻
تـا بتـوانـند، فقـط یـک نمـاز بخـواننـد.ツ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
نماز#اول_وقت