چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿مریم سادات_سحر سلطانی﴾
روز#هجدهم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
مادر، دو بخش است: ما و در
و قصه یتیمی ما از کنار در شروع شد...💔
https://eitaa.com/Navid_safare 🥀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیست_دوم
مادرم با فنجان های چای وارد هال میشود و آن هارا روی میز میگزارد . پدرم با لبخند رو به من میگوید
_خب نورا جان الان خوشحالی یا ناراحت ؟
از سوال پدرم کمی جا میخورم . ممکن است شهریار چیزی به پدرم گفته باشد . به شهریار نگاه میکنم ، به نشانه ی بی خبری شانه بالا می اندازد . سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم
+معلومه که خوشحالم چرا باید ناراحت باشم ؟
بعد با لبخند به شهریار نگاه میکنم . شهریار هم لبخندی از روی شادی میزند . پدر سری به نشانه ی رضایت تکان میدهد . بعد از خوردن ناهار و یک گپ و گفت ساده شهریار قصد رفتن میکند و بلند میشود
_خب من دیگه رفع زحمت میکنم
مادرم بلافاصله می ایستد
+پسرم حالا نشسته بودی چرا انقدر زود میری ؟
_خیلی ممنون . دیگه باید برم به مامان کمک کنم ایشالا شب در خدمتتونیم .
+باش پسرم هر جور راحتی
بعد از خدا حافظی گرم و صمیمی با شهریار به اتاقم میروم تا به کار هایم برسم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از ماشین پیاده میشویم و شیرینی را بدست پدرم میدهم . نزدیک در خانه میشویم ولی قبل از اینکه در را بزنیم در باز میشود و صدای عمو محسن در آیفون میپیچد
_خوش آمدید بفرمایید بالا
پدر ابرو بالا می اندازد و با خنده میگوید
_فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشن
پدر در قهوه ای را هل میدهد و با هم وارد میشویم . خانه ی عمو محسن بر عکس خانه ی عمو محمود بسیار جدید و به روز است . این را براحتی میتوانم از نمایه بیرون خانه تشخیص بدهم . سوار آسانسور میشویم و به طبقه ی چهارم میرویم . به محض باز شدن در خانواده ی عمو محمود و عمو محسن را میبینم که برای استقبالمان آمده اند .
از روی احترام ابتدا با بزرگتر ها سلام و احوالپرسی میکنم . کمی عقب تر سوگل را میبینم . مانتوی لیمویی بلندی همراه با روسری همرنگش به تن کرده است . شلوار جذب مشکی اش را با ساق دست هایش ست کرده است .
🌿🌸🌿
《هر آن وصفی که گویم بیش از آنی
یقین دارم که بی شک جان جانی 》
عطار نیشابوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیست و سوم
با ذوق به سمت سوگل میروم و محکم در آغوش میکشمش
+سلام سوگلی . چقدر دلم برات تنگ شده بود . فقط به عشق دیدن تو اومدم .
سوگل از آغوشم بیرون می آید و خنده ی ریزی میکند
_سلام عزیزم . منم دلم برات تنگ شده بود ولی ماشالا تو این مدت یه زنگم بهم نزدی ، فقط من چند بار بهت زنگ زدم
+بخدا اگه بدونی چقدر درگیر بودم بهم حق میدی . حالا بعدا برات تعریف میکنم .
بر میگردم تا به بقیه سلام کنم اما جز سوگل بقیه ی عمو زاده ها را نمیبینم . با تعجب از سوگل میپرسم
+پس پسرا کجان ؟
_ما هم همین پیش پای شما رسیدیم ، ولی عمو محسن گفت شهروز و شهریار در دوتاشون تازه از باشگاه برگشتن . شهریار رفته حموم شهروز هم خوابیده ، شجاد هم یه کار کوچیک براش پیش اومد رفت ولی چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم گفت تو راهم فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسه .
از نبودن شهروز خوشحال میشوم ولی دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم میخواهم از دلش در بیاورم .
وارد خانه میشویم ، خانه ی بزرگ و مجللی هست . در یک طرف هال مبل ها سلطنتی نسکافه ای رنگ و در طرف دیگر میز ناهار خوری صدفی رنگی خود نمایی میکنند . کف زمین پارکت های شکلاتی رنگ و روی دیوار کاغذ دیواری های آجری رنگی به چشم میخورد .
سوگل آرام روی شانه ام میزند
_محو خونه شدیا
+آره خونشون خوشگله
_آره خیلی قشنگه
بهاره به سمتمان می آید
_نورا جان اگه میخای چادرتو عوض کنی تو اتاق شهریار عوض کن
با گفتن (ممنون) به سمت دری که بهاره به آن اشاره کرد میروم . در اتاق را باز میکنم و وارد اتاق میشوم . نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم . دکور اتاق بسیار شیک و اسپرت است . اکثر وسایل اتاق قرمز و مشکی هستند . تخت مشکی با روتختی قرمز و کمد قرمز در یک طرف اتاق و میز تحریر قرمز در طرف دیگر اتاق است . روی میز تحریر لپ تابی با نماد سیب گاز زده ی معروف خود نمایی میکند .
🌿🌸🌿
《زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب》
مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
{🖤🍁}
دعــای تـعجیل فــرج ...
دوای درد مـا اسـت .....🤲🏻🌱
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج🤲🏻🍂
❗️رفیق
یک دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیره..🍁
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/Navid_safare
1396-12-21_08-31-38_4_91_555_.mp3
5.86M
شهـادت یـعنی...
💔🥀💔
https://eitaa.com/Navid_safare
پِلاڪراازگردنشدرآورد ..
گفتم : ازڪُجاتـورابشناسند؟!
گفت :#آنکہبایدبشناسدمۍشناسد ..!♥️🕊
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/Navid_safare
...🌿
گاهی ناخواسته ،لباسی که به
تنمی کنید یا غذایی که خورده اید ؛ آدمی که با آن ملاقات کرده اید مردمی که صرفاً به چهرشون نگاه کردید حال نماز خوندن و خلوت کردن با خدا را از شما می گیرد و بازگرداندن حالی که از دست رفته خیلی مشکل است؛ وضو تمام این حالات رابرطرف می کند وانسان را نورانی می کند. 📚شرح مراتب طهارت https://eitaa.com/Navid_safare
میدانی دلتنگی چیست !؟
دلتنگی آن است که جسمت
نتواند به آن جایی برود که
جانت به آنجا میرود:))🤍🕌
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کھ تو را نشناخت؛
از پایان دنیا سخن گفت💔!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/Navid_safare
#شهیدانه
شفاعتت میکنه اون شھیدی که موقع گنـاه
میتونستی گناه کنی ولی به حرمت رفاقت باهاش کنـار گذاشتی ..!(:
#شهدا_شر_منده_ایم ❤️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج🤲
نشرمعارفشهدادرپیامرسانایتا
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
https://eitaa.com/Navid_safare
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
#پیامیکیازبزرگواران
مدیر مدرسه عزیزمون😍
خیلی پیامشون خوشحال کننده بود تواین روزها
https://eitaa.com/Navid_safare
تلنگرانه
درعالمرویابہشهیدگفتمچرابراۍمادعا
نمۍ کنیدڪهشهیدبشیم💔؟!
شهیدگفت؛مادعامیکنیم؛
براتونهمشهادتمینویسند
ولۍگناهمیکنیدپاڪمیشہ...😞
حاج#حسینیڪتا🥀
چرایهقبرخاکیازمدینهسهمتونبود..
نمیدونهکهزائرتسلامبدهکدومطرف💔:)
#فاطمیه
یااُنسَکُلِّمُستَوحِشٍغَریب
ایآرامشِهرناآرامِغریب ..♥️
#امامزمانم🌱
https://eitaa.com/Navid_safare
•|💔🍃|•
ﺭﻭﺯﻗﯿــﺎﻣـﺖ🌪
ﻧﯿﮑـیﻫﺎﯾمــانࢪرﺍ🌱
ﺑـﻪﻣﺤﺒـــﻮﺏﺗﺮﯾـﻦ❤️
ﻓـــــﺮﺩﺯﻧﺪﮔﯿمــان
ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــمﺩﺍﺩ...
🔥ﺍﻣـﺎمجـﺒــﻮﺭﻣﯿﺸﻮیـمبـﻪﮐﺴﯽ
🔥ﻧﯿـﮑﯽﻫﺎیمـانﺭﺍﺑـﺪﻫیـم
🔥ﮐﻪﺍﺯﺍﻭمـﺘﻨﻔــﺮﺑﻮﺩیـم
🔥ﻭﻏﯿﺒﺘﺶ راﮐﺮﺩیم!!!
👥حقالناس..
✨حقالناساوجحماقتاستنهزرنگی✨
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
تݪنگࢪانھ
♥️♥️:♥️♥️
الهـیوربیمنلیغیرک
ما خدا را داریم در آنچه گذشت و آنچه هست و آنچه خواهد آمد...
مگه نه...
#خداےمن
تولدت مبارک داداش رسول 🎉
داداش نوید همیشه میگفت :
هروقت از هیچ جا جواب نگرفتین 💔
برین در خونه رسول 🦋
داداش شیرینی تولدتو بهمون بده 🙃
حال دلمون خوب نیست 😔
#شهیدرسولخلیلی
https://eitaa.com/Navid_safare 🎉
شب #تولدآقارسول😍😍
اذان صبح روز ۲۰ آذر درست روز ولادت امام حسن عسکری نیمه های شب بود که به بیمارستان نجمیه رفتیم همین موقع سحر بود که پرستار گفت:«خانم افراز چقدر نوزادت خوش قدمه.»
بیا ببین اولین برف زمستانی داره همه جا را سفیدپوش میکنه در دلم گفتم:
« تو این همه چشم به راهی، برف زودتر اومده که همه جا رو برای به دنیا آمدن بچه من زیبا کنه.»
سحر تا اذان صبح صبوری کردم چشم هایم را با امید به لطف خدا روی هم گذاشتم وقتی چشم هایم را باز کردم خاله ات صورتم را بوسید گفت «چشمت روشن پسرت به دنیا آمد»
نگاهت که کردم دیدم سیاهی چشم های تو قشنگ تر از سفیدی برف است دلم میخواست مثل روح الله یک اسم خاص و زیبا داشته باشی. خیلی اسم *رسول* را دوست داشتم؛ چون روز ولادت امام حسن عسکری به دنیا آمده بودی اسمت را در شناسنامه محمدحسن گذاشتیم اما در خانه رسول صدایت می کردیم..
#کتابرفیقمثلرسول🌱
┄┅─✵🏴✵─┅┄
┄┅─✵🏴✵─┅┄