[•🌸📖•]
«وَ کانَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرًا»
و خدا بر هر کاری تواناست
فتح|۲۱
خدایا ما رو اونقدر بزرگ کن ..
که دغدغه های کوچیک و بچگانه ی دنیا
دست وپا گیر رسیدن به وصال تو نشه !
❣️ #عاشقانه_های_مذهبی
💢 خريدمان از يک دست آينه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که به شدت مخالفت کرد!
👈 گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلسمان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.» با اينکه براي مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند؛ نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ايی را که تهيه شده بود را بهشان داد!
💥 حميد می گفت شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.»
🌷 برشی از زندگی شهید حمید ایران منش
📚 منبع: دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق
📎 #خانواده_سبک_زندگی
https://eitaa.com/Navid_safare
#تلنگر🌱🌺
🖇️فرض کن از یکی خواستی برات آب بیاره،طرفم میگه باشه و بعد دوراشو زد و کاراشوانجام داد، یک ساعت بعد تازه برات آب میاره!
بعد اون موقع چه حسی پیدا میکنی؟
احساس نمیکنی برات زیادی ارزش قائل شده؟(:
نماز اول وقت هم همینه..
هرچی از وقتش بگذره، انگاری خدا صدات زده
تو با بیاعتنایی از صدای خدا رد شدی!(:
#نمازتسردنشهرفیق
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_لبخند_بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت سی و ششم
از پله ها بالا میروم و نگاهم را به در میدوزم .
چند باری به سمت در میروم ولی باز میگردم .
برای بار آخر به در نزدیک میشوم .
دستم را روی دستگیره ی در میگزارم و آرام در را باز میکنم .
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم .
با دقت اتاق را برانداز میکنم .
رو به روی در میز تحریر قهوه ای رنگی قرار دارد .
روی آن کامپیوتر کوچکی است و کنار کامپیوتر هدفون یبز رنگی به چشم میخورد .
کنار میز تحریر کتابخانه ی بزرگی و در سمت چپ هم تخت جای گرفته است . سمت راست هم کمدی دیده میشود .
تمام سرویس چوپ قهوه ای سوخته هستند .
کاغذ دیواری های کردم با گل های قهوه ای درشت هم دیوار های اتاق را پوشانده اند .
برای یک لحظه عذاب وجدان به سراغم می آید .
میخواهم برگردم اما حالا که تا اینجا آمده ام دلم میخواهد کمی بیشتر جست و جو کنم .
به سمت میز تحریر میروم ، روی آن یک دفترچه یادداشت زرشکی و یک دفتر آجری رنگ نظرم را جلب میکند .
ابتدا دفترچه ی زرشکی رنگ را برمیدارم .
در هر صفحه حدیثی زیبا و با خط خوش نوشته شده است .
بعد از خواندن چند حدیث دفترچه را میبندم و سر جایش میگزارم .
به سراغ دفتر آجری رنگ میروم .
دفتر را باز میکنم .
در صفحه ی اول بزرگ نوشته شده است ( به نام آفریدگار نیکی و بدی ) .
ورق میزنم و به سراغ صفحات بعدی میروم .
در هر صفحه ۳ شعر تک بیتی یا دو بیتی نوشته شده و زیر آن تاریخ خورده است .
در یکی از صفحه ها شعر بلندی نوشته شده ولی بد خط و ناخواناست .
هر چه سعی میکنم نمیتوانم شعر را بخوانم .
سراغ صفحه ی بعد میروم .
یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند .
چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده است اما میتوانم شعر را بخوانم .
زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم
+عشق را باید که......
🌿🌸🌿
《کاش روزی برسد ، هر که به یارش برسد
دل سرما زده ی ما ، به بهارش برسد 》
ماهان یونسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت سی و هفتم
یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند.
چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده اما میتوان شعر را خواند .
زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم
+عشق را باید که .....
کنجکاو تر از قبل میشوم .
یعنی منظورش از عشق چه نوع عشقیست ؟
به خودم نهیب میزنم
+هر عشقی که منظورشه به من ربطی نداره
برای فراموش کردن آن دفتر را میبندم و روی میز میگزارم .
به سمت کتابخانه میروم .
بالای کتابخانه چفیه ای وصل شده است . بی اختیار لبخند میزنم .
به قفسه ها نگاه میکنم .
در هر قفسه کتابی مرتبط با موضوع خاصی چیده شده است .
در یکی از قفسه ها کتاب ها کاملا مربوط به شهید مطهریست و در قفسه ای دیگر مرتبط با رهبر .
بین قفسه ها یکی از قفسه برایم جالب تر است . داخل آن قفسه پر از رمان های مختلف است .
به صورت رندوم یک کتاب را بیرون میکشم .
نام روی جلد را بلند میخوانم
+چشم هایش . باید کتاب جالبی باشه
صفحات را سریع ورق میزنم که چیزی از بین کتاب روی زمین میافتد .
خم میشوم و آن را از روی زمین بر میدارم .
عکس سجاد و پسری هم سن و سال خودش است که هر دو دست دور شانه یکدیگر انداخته اند . حتما یکی از دوستانش است .
دوباره لبخند میزنم .
عکس را بر میگردانم . پشت عکس نوشته ای است . وقتی نوشته را میخوانم لبخندم محو میشود .
پشت عکس نوشته شده است :
( سجاد رضایی و شهید محمد صادق محمدی )
پس سجاد دوست شهید هم دارد .
عکس را دوباره بین کتاب میگزارم و کتاب را سر جایش قرار میدهم .
نمیتوانم روی کتاب ها تمرکز کنم ، هنوز ذهنم درگیر آن شعر نصفه ای است که داخل دفتر روی میز خواندم .
دوباره میروم و دفتر را بر میدارم .
صفحه ی مورد نظر را باز میکنم و چند بار دیگر شعر نصفه را میخوانم .
شعر را به تازکی نوشته است زیرا تاریخ شعر قبلی برای یک هفته قبل است .
مشغول فکر کردن به شعر هستم که صدای خفیفی به گوشم میرسد .
متوجه نمیشوم که صدا چه می گوید .
گوش هایم را تیز میکنم .
قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود .
🌿🌸🌿
《ای که گفتی بی قراری های من بازیگریست
بی قرارم کرده ای اما دلت با دیگریست》
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸
⪻💔✨⪼
بہغبـٰارحـرمِکربُبلآیتسوگـند،
دوستدآرمکہشبیدرحرمتگریہکنـمシ...!
#فاطمیه🌿
#امام_زمان
https://eitaa.com/Navid_safare
《دعآی فرج 》
بسماللهالرحمنالرحیم
اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ
الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ
،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد
،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،
وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم ،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ
فَرَجاًعاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ
؛ يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُماكافِيانِ ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلانا
ياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،
يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهرین
https://eitaa.com/Navid_safare
کسانیبه امامزمانشان خواهند رسید
که اهلِسرعت باشند؛
و اِلّا تاریخِکربلا نشان داده ،که قافلهٔ حسین معطلِ کسی نمیماند ..!
شهیدآوینی ✍🏻
#شهید_آرمان_علی_وردی
https://eitaa.com/Navid_safare
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#سی و پنجم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
بزرگترین مشکلاتم
با یه گوشه چشم خدا حله
فقط کافیه نگاه کنه
و تو باید صبوری کنی(:
#الهیخیلیدوستدارم♥️
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
❤️:💛
آقـــــاےمـــن...
دنیـــــایےمـن...
الــہـمالـعـجلمـحـیاےمحیـــــاےمـــــن))):
AGHAMORTEZA1.mp3
2.11M
📻 #رادیو_آوین
🎙مجموعه "آقا مرتضی" قسمت اول
💫زندگینامه آقا سید مرتضی آوینی
✍برگرفته از کتاب شهید فرهنگ
🗣گوینده : سودا شیرمحمدی
بشنوید و برای حداقل ✌️ نفر ارسال کنید.
🔆 کاری از واحد #صوت رسانه سید مرتضی
🔹رسانه سید مرتضی را دنبال کنید🔹
🆔 @seyedmorteza_art
❣عاشقانه های شهدایی❣
🌸قهر بودیم
در حال نماز خواندن بود…
نمازش که تموم شد
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم …
کتاب شعرش را برداشت وبا یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن…
🧕ولی من باز باهاش قهر بودم!
کتاب را گذاشت کنار…
به من نگاه کرد و گفت:
♡“غزل تمام”…نمازش تمام…دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد…♡
🌸باز هم بهش نگاه نکردم….
🌸اینبار پرسید:عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم….
گفت: عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز….
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند…
❣دوباره با لبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟❣❣❣
🌸گفتم:نـــــــه
گفت:”تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری…”
“که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…”♡♡
زدم زیر خنده….و روبروش نشستم….
💓💓دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم…
خداروشکر که هستی….💓💓
🎙راوی: همسر شهید بابایی
#عاشقانه_شهدایی
https://eitaa.com/Navid_safare
این همیشه آرزوی دیرینه من بوده که
خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم
غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان اباعبدالله الحسین باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است...
#شهید_رسول_خلیلی
{فـرازے از وصـیتنـامـہ}
https://eitaa.com/Navid_safare
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#سی و پنجم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
چله#حدیث_کسا
به نیت#شهید_نوید_صفری
حاجت روایی:
﴿نرگس طاهر علی_زهرا علیزاده
روز#بیست و ششم
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت سی هشتم
گوش هایم را تیز میکنم . قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود .
با دیدن سجاد نفسم بند می آید .
بدنم بی حس شده است . سجاد مشغول صحبت با تلفن است و متوجه من نشده است .
کیفش را روی تخت میگزارد . تلفن را بین شانه و صورتش نگه میدارد و خطاب به شخص پشت تلفن میگوید
_آره سید جان متوجه ام .
بعد شروع به باز کردن دکمه های سر آستینش میکند . دستش را به سمت یقه اش میبرد و دکمه اول را باز میکند و بعد دکمه ی دوم را . مشغول یاز کردن دکمه سوم است که سر بلند میکند و من را میبیند . ناخودآگاه میترسد و یک قدم به عقب میرود . تلفن از روس شانه اش سر میخورد و به زمین می افتد .
سجاد بهت زده به من خیره میشود .
شخص پشت تلفن صدایش به صورت نامفهوم می آید . سجاد سریع به خودش می آید و نگاهش را از من میدزدد . تلفن را از روی زمین بر میدارد
_الو سید . من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم .
و بدون اینکه منتظر پاسخ شخص پشت تلفن باشد آن را قطع میکند و روی تخت می اندازد .
سجاد نگاهش به دفتر در دستم می افتد . با دیدن دفتر در دست من به وضوح رنگش میپرد .
از خجالت دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را ببلعد . با خجالت سرم را پایین می اندازم .
هول شده ام و نمیدانم چه بگویم . نا خواسته میگویم
+سلام
سجاد با لحنی پر از بهت و تعجب جواب میدهد
_سلام
آب دهانش را با صدا قورت میدهد و کلافه دستی بین موهایش میکشد .
ابرو هایش را در هم میکشد و چند قدم به سمت جلو می آید .
با من و من میگویم
+من نمیخواستم ....... من ........ یعنی.......آخه سوگل گفت تا وقتی برگرده کسی نمیاد خونه
از جواب بچگانه ام خودم تعجب میکنم .
سجاد اخم هایش را باز میکند و با تعجب ابرو بالا می اندازد
_چون کسی نمیاد خونه دلیل میشه شما بیاید تو اتاق من و بی اجازه برید سر وسایل شخصی من ؟
با حرف سجاد بیشتر خجالت میکشم و گونه هایم سرخ و داغ میشوند . فکر نمیکردم سجاد انقدر ناراحت و عصبانی بشود . انگار دیدن آن دفتر در دست من بیشتر ناراحت و عصبی اش کرده است .
🌿🌸🌿
مثل یک معجزه ای علت ایمان منی
همه هان و بله هستند شما جان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی 💖 نویسنده: میم بانو
قسمت_سی_نهم
سرم را پایین می اندازم . نگاهم را روی مانتویم میچرخانم . در دلم خدارا شکر میکنم که مانتو و روسری ام را در نیاوردم اما از اینکه چادر به سر ندارم ناراحتم . بخاطر اتفاقاتی که افتاد کاملا فراموش کرده بودم که چادرم سرم نیست .
برای یک لحظه غرورم را فراموش میکنم و با لحنی که خواهش در آن موج میزند میگویم
+من واقعا متاسفم . فکر نمیگردم این کارم انقدر ناراحتتون بکنه .
سر برمیگرداند و سعی میکند خودش را آرام کند . سرش را پایین اندازد و تازه متوجه ۳ دکمه ای که باز کرده میشود ، سریع آنها را می بندد .
چه چیزی در این دفتر هست که او را انقدر پریشان کرده است ؟
دفتر را میبندم و آن را روی میز میگزارم . به سمت در میروم ، وقتی از چهارچوب در میگزرم سجاد مرا میخواند
_نورا خانم
از حرفی که میخواهد بزند میترسم ولی سعی میکنم خودم را خونشرد نشان بدهم . سر بر میگردانم و با آرامشی نمادین میگویم
+بله
برای چند ثانیه به چشم هایم خیره میشود
_معذرت میخام . نباید انقدر تند برخورد میکردم کنترلم رو از دست دادم
بی اختیار لبخند پنهانی میزنم
+شما باید ببخشید نه من
و بدون اینکه منتظر جوابی باشم به اتاق سوگل میروم و در را میبندم .
به در اتاق تکیه میدهم . ناخودآگاه بغض میکنم . دوباره تبدیل شدم به همان دختر نازک نارنجی .
حس کودکی ۵ ساله را دارم که کار اشتباهی کرده و حالا دارد توبیخ میشود.
به سمت تخت میروم . چقدر شایان معصوم خوابیده است .
کنار تخت میمشینم و سرم را روی آن میگزارم .
چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سر میخورد .
آنقدر امروز خجالت کشیدم که دلم میخواست بمیرم ولی آن اتفاقات را نبینم . دیگر چطور میتوانم به صورت سجاد نگاه کنم ؟
خدا میداند با خودش چه فکر هایی راجب من کرده است .
چشم هایم سنگین میشود . آرام چشم هایم را میبندم و بدون اینکه متوجه شوم به خواب میروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
_نورا ! نورا بیدار نمیشی ؟
چشم هایم را باز میکنم و به دنبال صاحب صدا سر بر میگردانم
🌿🌸🌿
《غالبا در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم لدل برفت》
حسین فروتن
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ظلم اثباتی»
👤 استاد #عالی
⁉️ چرا حضرت تشریف نمیارن؟
🔥 ظلم بعد از سقیفه همه جا رو گرفت، اما خیلیا نفهمیدند که تو ظلمن...
https://eitaa.com/Navid_safare