نوید دلها 🫀🪖
بیاید همگی امشب نماز شب هامون رو به نیت امام زمان (ع)هدیه به حضرت زهرا (س)بخونیم🥀 این خاندان بدون
شهید#نوید رو هم یادتون نره تو نماز شب هاتون...
_♥️♥️:♥️♥️_
آخ خدا جون آرزو خواسته های دل مون رو با صلاح مصحلت خودت یکی کن...🌱🌾
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#سوم
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
بھمگفـٺ :
فکر کن یکی بیاد به این لیوان شیشه ای بگه تو خیلی ملامینـی تغییری تو وجود لیوان پیش میاد؟
وقتی هم کسی ازتون بد گفـت
یه نگا بندازید به وجود خودتـون
ببینید واقعا همینطوریـد؟
اگه نیستیـد
پس خودتون و بخاطر حرفش اذیت نکنیـن !
به ھمین راحتـی :))
https://eitaa.com/Navid_safare
امروز که قبل از مراسم رفتیم زیارت شهدا، آقا نوید با همیشه متفاوت بود.
متفاوت تر از هرروز و این چندماه که باهم آشنا شدیم.
مطمئن هستم این حس و حال خوبی که دارم از برکت دعای شهدا و همنشینی و هم نفسی با شهید زنده ای است که امروز بیشتر از قبل به شهید شدنش پی بردم
﴿برشی از#کتاب شهید نوید صفری﴾
به روایت همسر شهید...
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_پنجاه_چهارم
سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .
بعد از جند دقیقه باز میگردد و رو به من میگوید
_با شهریار صحبا کردم یکم دیگه میاد .
دوباره درد پایم شروع میشود . آخ بلندی میگویم .
سوگل با هول و ولا میگوید
_چی شد ؟
+پام خیلی درد میکنه
_یکم صبر کن
+چاره ی دیگه ای ندارم
چشم هایم را میبیندم و منتظر میمانم .
۱۰ دقیقه ای میگذرد اما خبری از شهریار نیست .
درد پایم بیش از اندازه زیاد شده است .
از درد عرق کرده ام و زیر لب ناله میکنم .
سوال های متعددی در ذهنم چرخ میخورند اما توان بحث کردن را ندارم .
بغض به گلویم چنگ میزند و اماده ی تلنگری برای گریه کردن هستم که صدای ذوق زده ی سوگل در گوشم میپیچد
_آقا شهریار اومد
چشم هایم را آرام باز میکنم و شهریار را میبینم که نفس نفس زنان از تپه پایین می آید .
لبخند بی جانی از سر شادی میزنم .
شهریار سریع کنار پایم مینشیند ، انگار سجاد همه چیز را از پشت تلفن برایش توضیح داده است .
چادر را از روی پایم کنار میزند ، سجاد که بالای سرم ایستاده به محض کنار رفتن چادر سر بر میگرداند و دوباره از ما دور میشود .
با خیال راحت نفسم را بیرون میدهم .
شهریار تند تند از من سوال میپرسد
_چقدر وقته از تپه افتادی ؟
+حدودا یک ساعت
_دردت زیاده ؟
+خیلی
نگاهش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد ؛ نگاهش پر از دلسوزیست . سر بر میگرداند و میگوید
_نفس عمیق بکش
قل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بپرسم درد زیادی به پایم حجوم می اورد .
بلند داد میزنم
+شهریار !
شهریار کلافه میگوید
_فقط نفس عمیق بکش
نفس کشیدن هم برایم سخت است چه برسد به نفس عمیق .
قطره های اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم سر میخورند .
درد مدام بیشتر و بیشتر میشود و تحملش برای من غیر ممکن است .
بازوی شهریار را میگیرم و با گریه میگویم
+شهریار ترخدا دارم از درد میمیرم
دوباره نگاه دلسوزانه ای به من می اندازد و با عجز زمزمه میکند
_ببخشید ولی مجبورم
دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد . حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم .
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید .
🌿🌸🌿
《پیش از اینت بیش از این ، اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود》
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸