eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220814-WA0075.mp3
1.41M
🍀🍀 خدایا ببین من در خانه تو آمدم! دیگران خوابند و در استراحت! خدایا منم میتونستم مثل دیگران استراحت کنم، اما اگر بلند شدم اومدم فقط به این دلیل که ثابت کنم راست میگم که تورو میخوام!❤️ https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
🍀#نمازشب🍀 خدایا ببین من در خانه تو آمدم! دیگران خوابند و در استراحت! خدایا منم میتونستم مثل دیگران
🍀🖤بیاید امشب نماز شب هامون رو به نیت حاج قاسم سلیمانی بخونیم🖤🍀 🌱حاجی امشب ان شاءالله برای رضای خدا به نیت تو پامیشیم نماز شب میخونیم🌱 دُعـٰابِخـوٰان‌‌بَراۍِعـٰاقِبَـت‌بِخِیـر؎مَـن، تـویۍ‌ڪِہ‌خَتـمِ‌‌بِخـیٖر‌شُـدعـٰاقِبَتـَتッ💔! https://eitaa.com/Navid_safare
دستانت مسبب نجات من است سردار💔 https://eitaa.com/Navid_safare
_♥️♥️:♥️♥️_ ‹مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا› ‹دری رو که از روی رحمت برای شما باز کنه، هیچکسی نمیتونه ببنده!›🔐🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀بریم ی زیارت عاشورا به نیابت حاج قاسم بخونیم؟؟ .😢🍃 نزدیکای آسمونی شدن پدره 💔
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا 📖🌿 علی فانی 🎙 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🥀 کی گفته مرده؟! علم زمین خورده.. مگه شهید میمیره!؟
هر لحظه داغ بی پدری داره بیشتر نزدیک میشه
52.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°✨🏴 جای خالی تو حس میشه شب و روز 💔🥀
1:20 و ساعت شوم زندگی های ما و پدر رفت و ما دلمان شکست و بچه های شهدا برای بار دوم یتیم شدن 🥀🍃💔
شهید مگه می‌میره_۲۰۲۳_۰۱_۰۱_۱۷_۰۳_۵۶_۲۸۳.mp3
4M
کی گفته مرده علم زمین خورده " شهید مگه میمیره سید رضا نریمانی
🥺 تو این ساعات ✨🕊 خیلی ها ازت خیلی چیزا میخوان و ازت میخوان براشون پدری کنی 🥲 اما من چند تا دست جمعی دارم ازت میخوام برای هممون پدری کنی باباجان مخصوصا برای بچه هاییت ک پاشون لغزیده تو این روزا 💔 باباجان تورو به این لحظات مقدس اسمانی شدنت قسمت میدم 🍃🥀 همه اون بچه هایی ک زمان شهادتت خبرو ک شنیدن دلشون لرزید رو بخر 🥺🤲 خودت یکاری کن دوباره برگردن به آغوشتون میدونم که خودتونم هواشونو دارین🤍 باباجان کمک کن پامون لیز نخوره 🍃🥲 کمک کن برااسلام و انقلابمون مفید باشیم♥️🤲 کمکمون کن و برامون دعا کن همسرانی نصیبمون بشه ک در پیرو راه شهدا باشن و ایمانشون مث شما خالصانه و ذاتشونم مث شما پاک باشه ✨ کمکمون کن فرزندان صالحی تربیت کنیم و راه شما تا ظهور آقامون 🌸 بابایی آسمونی شدنت مبارک 🕊♥️ https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[💌] مختص خدا... [💌] مختص اهل بیت(علیهماسلام)... [💌] مختص رفیق شهیدت... 🫀 😊گردِ‌شهیدنویدِجان ؛ https://eitaa.com/Navid_safare
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توۍ‌هیئت‌ومسجد‌‌به‌ڪسۍ‌ڪہ‌‌ ، مجرمانہ‌وتحقیرآمیزنگاه‌نڪنید❌ 📿 باخودتون‌تڪرار‌ڪنین‌⇓ [امام‌حسین‌علیه‌السلام‌فقط‌برای‌ مذهبۍ‌هانیست]🖐🏻 ‌حواستون‌به‌دلِ‌مھمون‌های‌ارباب‌باشه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🥺 هرکسی با هرشهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت https://eitaa.com/Navid_safare
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان‌لبخند بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت‌شصت‌چهارم پوزخند میزند _ببخشید حواسم نبود اُملی و سیگار نمیکشی تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم . بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است . از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند . فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند . سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند . _چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟ با قدم هایی ارام به سمتم می آید . رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد _بیا تو هم امتحان کن سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم +بکش کنار دودش خفم کرد سیگار را دوباره روی لبهایش میگزراند و شانه بالا می اندازد _خب نخواه به درک پشت چشمی برایش نازک میکنم . بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم +نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟ _نه +چرا ؟ به سمتم حجوم می آورد _به تو چه بی تفاوت نگاهش میکنم . انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم . نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد _تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟ +نه سر تکان میدهد _خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی . در دل میگویم +چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم اما چیزی به زبان نمی آورم . پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند . با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم +چیکار داری میکنی ؟ سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند . شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود . وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی . 🌿🌸🌿 《به گمانم همدان دل به کسی باخته است که علیصدر چنین در دل خود میگرید》 میثم بشیری 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان‌لبخند‌بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت‌شصت پنجم وقتی سوزش ارام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی صدای قهقهه اش در فضای خالی اکو میشود . خنده هایش عصبی ترم میکند . بی هوا داد میزنم +انقدر بلند نخند نگاهم میکند و دوباره قهقهه میزند . میخواهد اذیتم کند . نفس عمیقی میکشم +از همون دفعه ی اول که دیدمت ازت بدم اومد . اون روز هم تو کافه من بهونه جور کردم تا از پیشت فرار کنم ابرو بالا میاندازد _خدبه حس شیشمت قویه سیگار را روی زمین می اندازد و با پایش له میکند و بعد به سمت در خروجی میرود . قبل از اینکه از در خارج شود میپرسم +ساعت چنده ؟ نگاهی به ساعتش میکند و بعد موشکافانه من را نگاه میکند _شیش و نیم عصر سر تکان میدهم . راهی که رفته را بر میگردد و نزدیک من میشود . لگد محکمی به پهلویم میزند . از درد روی زمین دراز میکشم و آخ بلندی میگویم . زیر لب میغرم +برای چی میزنی روانی ؟ لبخند شیطانی تحویلم میدهد _بهم گفته بود قبل از اومدن جوری بزنمت که نتونی فرار کنی . برو خدا رو شکر کن دلم برات سوخت وگرنه میخواستم بیشتر بزنم سریع به سمت در میرود و از چهارچوب در عبور میکند . به سختی مینشینم . درد در پهلویم میپیچد . تنها دلخوشی ام امدن شهریار است . باید تا نیم ساعت دیگر برسد . چشم هایم را میبندم و چند دقیقه ای به فکر میروم که صدای پارس سگی را میشنوم . با ترس چشم باز میکم . واقعا دارم میترسم . نازنین و سگی بزرگ و سیاه رنگ با چشم های وحشی در چهارچوب در ظاهر میشوند . با ترس نگاهم را میان آن دو میگردانم . نازنین لبخند کجی میزند _چه عجب بلاخره ترسیدی . در را میبندد و از پشت در میگوید _ این سگ رو اینجا میبندم . حواست باشه یه وقت فکر فرار به سرت نزنه ها . و بعد صدای چرخاندن کلید در قفل می آید . سگ با صدای مهیبی مدام پارس میکند . درد پهلو و گونه ام و دست و پای بسته ام کم بود ، حالا باید این سگ وحشی را هم تحمل کنم ! بغض میکنم و درد دل از خدا کمک میخواهم . نگاهی به خودم میاندازم . سعی میکنم با دست های بسته ام چادرم را جمع و جور کنم . دلم برای خودم میسوزد ، بغضم به اشک تبدیل میشود و از گونه هایم جاری میشود . یعنی چه کسی به نازنین گفته که با من این کار را بکند . صدای ماشینی از بیرون می آید . دست از گریه بر میدارم وگوش هایم را تیز میکنم . 🌿🌸🌿 《حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم ؟ حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی ؟》 احسان نصری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا