eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز و سوم https://eitaa.com/Navid_safare
چـٰادُرۍگَشتَن‌ِمَن‌قِصِه‌‌نـٰابۍدارَد اۅقَسم‌دادِه‌مَراحـٰافِظ‌خۅنَش‌بـٰاشَم(:🌨✨
هدایت شده از «با شهیدنوید تا خدا»
برشی از روایت پدر شهید در کتاب زیبای شهیــدنوید: خجالت می کشم، باور کنید وقتی مداح جلسـه به من نگاه می کند و روضـه علی اکبر شما را می خواند از خجالت می خواهم آب بشوم، آخر من کجا و شما کجا.... 📖 کتاب شهیدنوید در دوازده فصل و با روایت پدر، مادر، خواهر، همسر و رفیق شهید نگارش شده. از نقاط قوت کتاب، دستنوشته های ارزشمند شهید هست که در فصل های کتاب به شکل خوبی آورده شده و راهگشای بسیاری از سوالات ذهنی جوان ها درباره سبک زندگی شهداست. 📝برای سفارش کتاب زیبای شهیدنوید به آیدی زیر پیام بدهید: @motahareh_sh ❤️ @Massoumeh_sh84 همراه کتاب یک بسته فرهنگی هدیه گذاشته میشه و ضمنا هزینه ارسال کتاب رایگان هست🌹 @shahidnavidbook
نوید دلها 🫀🪖
برشی از روایت پدر شهید در کتاب زیبای شهیــدنوید: خجالت می کشم، باور کنید وقتی مداح جلسـه به من نگاه
و یه نکته اگر کتاب شهیدنوید جـز سفارشاتون باشه، کلا هزینه ارسال رایگان میشه یعنی ۲٠ هزارتومان براتون صفر میشه😯 یه زیارت عاشورا و تسبیح آویزدار و کارت عکس شهیدهم هدیه روی بسته داره🙂 و مهمتر از همه امضای خانواده شهید که به گفته خیلی ها، با دیدن یادداشت همسر شهید تو کتاب، کلی حال دلشون خوب شده😍😢 متن و محتوای کتاب هم که هرچی بگم کمه، باید بخونیدش...
•🌱✨• ["ڪـسـےڪہ‌اهݪ‌دنـیـانیسٺ! "فـقـط‌باشـــهـــادٺ آروم‌مےگیره....💚] /🍀 https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- یہ‌جا‌ٓهست‌ڪہ‌ خُدادرنھایتِ‌دلبری‌میگہ: «فَإِنَّكَ‌بِأَعْيُنِنَا» یعنی:«تودرحفآظت‌ڪامل‌مایی» جوری‌ازت‌مراقبت‌میکنہ‌ومسیرایی‌رو بھت‌نشون‌میده‌ڪہ‌هیچ‌ڪسی‌نمیتونه... وراه‌روبھت‌نشون‌بدھ ..!🖐🏿🚶🏿‍♂
4_5796468492379098554.mp3
4M
این زندگیمونه میشه تنهام نذاری پر نکشی از پیش علی دوروبر چشمات ابرای بارونه https://eitaa.com/Navid_safare
سخت‌است‌عاشق‌شوی‌ویاࢪنخواهد! دلتنگ‌''باشے..و''نخواهد . . . :)💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتنے نیست ولے، بے تو ڪماڪان در من هست دلے هست ولی جانے نیست... 💔 ...👈🏻🧎 اللهم الرزقنا شهادت شهادت🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «بی‌سیم» ‼️این بی‌سیم احتمال دارد برای تو باشد... 🎬 یک سکانس کوتاه از چندماه پس از ظهور... 🎥 تولید شده در رسانه مهدیاران 🔺حتما ببینید و منتشر کنید تا در ثواب آن شریک شوید. 📥 دانلود با کیفیت بالا https://www.aparat.com/v/Z1gLp
نهمین سالگرد﴿شهید﴾ شادی روحش صلوات 💔 https://eitaa.com/Navid_safare
📌 دوستی خدا و مردم ▫️شخصی به رسول خدا(ص) گفت: کاری به من بیاموز که وقتی انجام دادم، خداوند در آسمان و مردم در زمین مرا دوست بدارند. پیامبر (ص) فرمود: به آنچه نزد خداست راغب باش تا خدا تو را دوست بدارد و به آنچه در دست مردم است بی رغبت باش تا مردم تو را دوست بدارند.🌼 📚بحار/ج108/ح72 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_نود_سوم _۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی بی خیال روی تخت دراز میکشم +اولاش کلاسا تَقُ لَقِ _آره راس میگی با من و من میگوید _میشه ..... منم برای تولد شهریار کمکت کنم ؟ لبخند شیرینی تحویلش میدهم +کی گفته نمیشه ؟ لبخندی از سر شادی میزند _ممنونم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ مجددا همه چیز را بررسی میکنم . وقتی خیالم از آماده بودن همه چیز راحت میشود رو به مادرم میگویم +من میرم لباسمو عوض کنم و بعد به سمت اتاقم میروم . نزدیک به یک هفته من و سوگل دنبال کار های تولد شهریار بودیم تا و حالا به خواست مادرم چند روز زودتر از تاریخ تولد شهریار به بهانه ی دورهمی عمو ها و خانواده هایشان را دعوت کردیم تا شهریار را غاقلگیر کنیم . جز خانواده من و سوگل کس دیگری از این ماجرا با خبر نیست . به خواست سوگل کیکی ساده با طرح لوازم پزشکی بخاطر پرستار بودن شهریار سفارش دادیم و با سلیقه ی سوگل ساعت مچی زیبایی برای شهریار خریداری کردیم . بعد از تعوض لباس هایم از اتاق خارج میشوم . به محض رسیدن به حال صدای صدای زنگ آیفون بلند میشود . سریع چادرم را روی سرم می اندازم ؛ چادر ساده فیروزه رنگی با طرح گل های کاربنی . با دیدن خانواده عمو محمود در آیفون 《بفرماییدی》میگویم و در را باز میکنم . همگی برای استقبال آنها جلوی در می ایستیم . با دیدن چهره ی اخموی پدرم کمی نزدیکش میشوم . مطمئنن بخاطر اینکه نگذاشتم ماجرای نازنین را پیگیری کند از دستم دلخور است . ناراحت بودم پدرم من را هم دلگیر میکند . لبخند تصنعی میزنم و با مهربانی میگویم +دلتون میاد از دست دختر گلیتون ناراحت باشین ؟ یه دونه دختر که تو دنیا بیشتر ندارین از دست همون یه دونه هم ناراحتید ؟ مگه شما همیشه نمیگفتید دوست ندارید دختر گلیتون غصه بخوره ؟ زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و اخمش را باز میگند . زیر لب 《لا اله الا اللهی 》میگوید و سکوت میکند . میدانستم نمیتواند از دست من ناراحت باشد ، فقط این کار هارا میکند تا من سرکش و خودسر نشوم . با ورود مهمان ها لبخندم را پر رنگ تر میکنم . بعد از سلام و احوالپرسی با عمو محمود و خاله شیرین سر بر میگردانم تا به سوگل سلام کنم ؛ اما با دیدن سوگل متعجب و ذوق زده ابرو بالا می اندازم . برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم . سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_نود_چهارم برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم . سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد . دختر لجباز و یه دنده ای نبود ونیست ، اگر اصرارش میکردند قبول میکرد چادر سر کند ولی میگفت چادر حرمت دارد و دلش نمیخواهد آت را به اجبار سر کند . میگفت خودش روزی به این نتیجه میرسد که چادر برترین پوشش است و به خواست و میل خودش چادری میشود . حالا آن روز رسیده و شادی ذوق هم در چهره ی سوگل و هم در چهره ی خانواده عمو محمود به وضوح دیده میشود . سوگل با دیدن چهره ی متعجبم با غروری ساختگی میگوید _میدونم خیلی خانوم شدم نمیخواد بهم بگی و بعد ریز ریز میخندد . آرام میخندم و سوگل را محکم در آغوش میکشم . میان خنده هایم قطره اشکی بی اراده از گوشه ی چشمم سر میخورد . سوگل با خنده میگوید _انقدر فشارم نده من هنوز بلد نیستم چادرمو درست وحسابی جمع و جور کنم الان از سرم میوفته سوگل را از خودم جدا میکنم و با حالت قهر ، به شوخی میگویم +بی ذوق ، منو باش برای کی اشک شوق ریختم با صدای قربلن صدقه های مادرم هر دو برمیگردیم . مادرم با شادی به سمت سوگل میاید و اورا با محبتی مادرانه در آغوش میفشارد _سلام سوگلم ؛ دورت بگردم خاله چقدر ماه شدی ، خوشگل بوری خوشگل تر شدی نگاهی به پدرم میاندازم. با دیدن سوگل گل از گلش میشکفد . بعد از تحویل گرفتن و تعریف های فراوان از سوگل ، بلاخره از در عبور میکند و نوبت به سجاد میرسد . نگاهی کلی به سر تا پایش می اندازم و بعد سرم را خم میکنم . بلبز سفید رنگی همراه با شلوار خاکستری رنگی به تن دارد . ته ریش هایش کمی پر تر از دفعه ی قبل شده است . خستگی از چشم هایش میبارد اما باز هم لبخندش را حفظ کرده است . جعبه ی شیرینی بزرگی که در دست دارد را به دست عمو محمود میدهد و رو به من بشاش و سر به زیر میگوید _سلام نورا خانم حال شما ؟ احساس عجیبی دارم ، حس کسی که آتش بزرگی در جانش افتاده و نمیشود آن را خاموش کرد ، حسی سر شار از شور و هیجان و گرما . حسی که به من میگوید دیگر سجاد برایت برادر نیست . نمیدانم این حس را دوست دارم با نه ولی تجربه عجیب و جدیدیست . احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️⃟📿 آقاموݩ‌منٺظرھ...↯ بریم‌دعاے‌فرج‌بخوݩیم...🙃🤲🏻 ...🍃 خیلےوقٺمونونمیگیرھ‌رفقا-!🤚 https://eitaa.com/Navid_safare
موقع‌خریدِجھیزیھ، خانومِ‌فروشندھ‌به‌گوشیم نگاه‌کردوگفت: ؟(: خندیدم‌وگفتم‌:هنوزشھیدنشده! عکسِ‌شوهرمه..!💔 !