چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیست و سوم
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیافقطحسین...!❤️🚗
#استوری
چـٰادُرۍگَشتَنِمَنقِصِهنـٰابۍدارَد
اۅقَسمدادِهمَراحـٰافِظخۅنَشبـٰاشَم(:🌨✨
#چادرانه
هدایت شده از «با شهیدنوید تا خدا»
برشی از روایت پدر شهید در کتاب زیبای شهیــدنوید:
خجالت می کشم، باور کنید وقتی مداح جلسـه به من نگاه می کند و روضـه علی اکبر شما را می خواند از خجالت می خواهم آب بشوم، آخر من کجا و شما کجا....
📖 کتاب شهیدنوید در دوازده فصل و با روایت پدر، مادر، خواهر، همسر و رفیق شهید نگارش شده.
از نقاط قوت کتاب، دستنوشته های ارزشمند شهید هست که در فصل های کتاب به شکل خوبی آورده شده و راهگشای بسیاری از سوالات ذهنی جوان ها درباره سبک زندگی شهداست.
📝برای سفارش کتاب زیبای شهیدنوید به آیدی زیر پیام بدهید:
@motahareh_sh
❤️
@Massoumeh_sh84
همراه کتاب یک بسته فرهنگی هدیه گذاشته میشه و ضمنا هزینه ارسال کتاب رایگان هست🌹
#شهید_نوید_صفری
@shahidnavidbook
نوید دلها 🫀🪖
برشی از روایت پدر شهید در کتاب زیبای شهیــدنوید: خجالت می کشم، باور کنید وقتی مداح جلسـه به من نگاه
و یه نکته اگر کتاب شهیدنوید جـز سفارشاتون باشه، کلا هزینه ارسال رایگان میشه
یعنی ۲٠ هزارتومان براتون صفر میشه😯
یه زیارت عاشورا و تسبیح آویزدار و کارت عکس شهیدهم هدیه روی بسته داره🙂
و مهمتر از همه امضای خانواده شهید که به گفته خیلی ها، با دیدن یادداشت همسر شهید تو کتاب، کلی حال دلشون خوب شده😍😢
متن و محتوای کتاب هم که هرچی بگم کمه، باید بخونیدش...
May 11
•🌱✨•
["ڪـسـےڪہاهݪدنـیـانیسٺ!
"فـقـطباشـــهـــادٺ
آروممےگیره....💚]
#شهیدانہ/#شهیدنویدصفری🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری🌱
- یہجآهستڪہ
خُدادرنھایتِدلبریمیگہ: «فَإِنَّكَبِأَعْيُنِنَا»
یعنی:«تودرحفآظتڪاملمایی»
#میخوامبگماگرفقطخُدارودارینگرانهیچینباش
جوریازتمراقبتمیکنہومسیراییرو بھتنشونمیدهڪہهیچڪسینمیتونه...
#هیچڪسیمثلخدانمیتونہازتمحافظتڪنہ وراهروبھتنشونبدھ ..!🖐🏿🚶🏿♂
4_5796468492379098554.mp3
4M
این زندگیمونه
میشه تنهام نذاری
پر نکشی از پیش علی
دوروبر چشمات ابرای بارونه
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتنے نیست ولے،
بے تو ڪماڪان
در من #نفسے هست
دلے هست
ولی جانے نیست...
#شهید_نوید_صفری💔
#رفقا...👈🏻🧎 اللهم الرزقنا شهادت شهادت🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم_کوتاه «بیسیم»
‼️این بیسیم احتمال دارد برای تو باشد...
🎬 یک سکانس کوتاه از چندماه پس از ظهور...
🎥 تولید شده در رسانه مهدیاران
🔺حتما ببینید و منتشر کنید تا در ثواب آن شریک شوید.
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://www.aparat.com/v/Z1gLp
نهمین سالگرد﴿شهید#محمودرضابیضایی﴾
شادی روحش صلوات 💔
https://eitaa.com/Navid_safare
📌 دوستی خدا و مردم
▫️شخصی به رسول خدا(ص) گفت:
کاری به من بیاموز که وقتی انجام دادم، خداوند در آسمان و مردم در زمین مرا دوست بدارند.
پیامبر (ص) فرمود: به آنچه نزد خداست راغب باش تا خدا تو را دوست بدارد و به آنچه در دست مردم است بی رغبت باش تا مردم تو را دوست بدارند.🌼
📚بحار/ج108/ح72
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#امام_زمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_سوم
_۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی
بی خیال روی تخت دراز میکشم
+اولاش کلاسا تَقُ لَقِ
_آره راس میگی
با من و من میگوید
_میشه ..... منم برای تولد شهریار کمکت کنم ؟
لبخند شیرینی تحویلش میدهم
+کی گفته نمیشه ؟
لبخندی از سر شادی میزند
_ممنونم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مجددا همه چیز را بررسی میکنم .
وقتی خیالم از آماده بودن همه چیز راحت میشود رو به مادرم میگویم
+من میرم لباسمو عوض کنم
و بعد به سمت اتاقم میروم .
نزدیک به یک هفته من و سوگل دنبال کار های تولد شهریار بودیم تا و حالا به خواست مادرم چند روز زودتر از تاریخ تولد شهریار به بهانه ی دورهمی عمو ها و خانواده هایشان را دعوت کردیم تا شهریار را غاقلگیر کنیم .
جز خانواده من و سوگل کس دیگری از این ماجرا با خبر نیست .
به خواست سوگل کیکی ساده با طرح لوازم پزشکی بخاطر پرستار بودن شهریار سفارش دادیم و با سلیقه ی سوگل ساعت مچی زیبایی برای شهریار خریداری کردیم .
بعد از تعوض لباس هایم از اتاق خارج میشوم .
به محض رسیدن به حال صدای صدای زنگ آیفون بلند میشود .
سریع چادرم را روی سرم می اندازم ؛ چادر ساده فیروزه رنگی با طرح گل های کاربنی .
با دیدن خانواده عمو محمود در آیفون 《بفرماییدی》میگویم و در را باز میکنم .
همگی برای استقبال آنها جلوی در می ایستیم .
با دیدن چهره ی اخموی پدرم کمی نزدیکش میشوم .
مطمئنن بخاطر اینکه نگذاشتم ماجرای نازنین را پیگیری کند از دستم دلخور است .
ناراحت بودم پدرم من را هم دلگیر میکند .
لبخند تصنعی میزنم و با مهربانی میگویم
+دلتون میاد از دست دختر گلیتون ناراحت باشین ؟
یه دونه دختر که تو دنیا بیشتر ندارین از دست همون یه دونه هم ناراحتید ؟
مگه شما همیشه نمیگفتید دوست ندارید دختر گلیتون غصه بخوره ؟
زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و اخمش را باز میگند .
زیر لب 《لا اله الا اللهی 》میگوید و سکوت میکند .
میدانستم نمیتواند از دست من ناراحت باشد ، فقط این کار هارا میکند تا من سرکش و خودسر نشوم .
با ورود مهمان ها لبخندم را پر رنگ تر میکنم .
بعد از سلام و احوالپرسی با عمو محمود و خاله شیرین سر بر میگردانم تا به سوگل سلام کنم ؛ اما با دیدن سوگل متعجب و ذوق زده ابرو بالا می اندازم .
برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم .
سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_چهارم
برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم .
سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد .
دختر لجباز و یه دنده ای نبود ونیست ، اگر اصرارش میکردند قبول میکرد چادر سر کند ولی میگفت چادر حرمت دارد و دلش نمیخواهد آت را به اجبار سر کند .
میگفت خودش روزی به این نتیجه میرسد که چادر برترین پوشش است و به خواست و میل خودش چادری میشود .
حالا آن روز رسیده و شادی ذوق هم در چهره ی سوگل و هم در چهره ی خانواده عمو محمود به وضوح دیده میشود .
سوگل با دیدن چهره ی متعجبم با غروری ساختگی میگوید
_میدونم خیلی خانوم شدم نمیخواد بهم بگی
و بعد ریز ریز میخندد .
آرام میخندم و سوگل را محکم در آغوش میکشم . میان خنده هایم قطره اشکی بی اراده از گوشه ی چشمم سر میخورد .
سوگل با خنده میگوید
_انقدر فشارم نده من هنوز بلد نیستم چادرمو درست وحسابی جمع و جور کنم الان از سرم میوفته
سوگل را از خودم جدا میکنم و با حالت قهر ، به شوخی میگویم
+بی ذوق ، منو باش برای کی اشک شوق ریختم
با صدای قربلن صدقه های مادرم هر دو برمیگردیم .
مادرم با شادی به سمت سوگل میاید و اورا با محبتی مادرانه در آغوش میفشارد
_سلام سوگلم ؛ دورت بگردم خاله چقدر ماه شدی ، خوشگل بوری خوشگل تر شدی
نگاهی به پدرم میاندازم.
با دیدن سوگل گل از گلش میشکفد .
بعد از تحویل گرفتن و تعریف های فراوان از سوگل ، بلاخره از در عبور میکند و نوبت به سجاد میرسد .
نگاهی کلی به سر تا پایش می اندازم و بعد سرم را خم میکنم .
بلبز سفید رنگی همراه با شلوار خاکستری رنگی به تن دارد .
ته ریش هایش کمی پر تر از دفعه ی قبل شده است .
خستگی از چشم هایش میبارد اما باز هم لبخندش را حفظ کرده است .
جعبه ی شیرینی بزرگی که در دست دارد را به دست عمو محمود میدهد و رو به من بشاش و سر به زیر میگوید
_سلام نورا خانم حال شما ؟
احساس عجیبی دارم ، حس کسی که آتش بزرگی در جانش افتاده و نمیشود آن را خاموش کرد ، حسی سر شار از شور و هیجان و گرما .
حسی که به من میگوید دیگر سجاد برایت برادر نیست . نمیدانم این حس را دوست دارم با نه ولی تجربه عجیب و جدیدیست .
احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♥️⃟📿
آقاموݩمنٺظرھ...↯
بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻
#اللھمعجللولیڪالفرج...🍃
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🤚
#دعـاےفࢪج
#قراࢪعـاشقانه
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
موقعخریدِجھیزیھ،
خانومِفروشندھبهگوشیم
نگاهکردوگفت:
#اینعکسِکدومشھیدھ؟(:
خندیدموگفتم:هنوزشھیدنشده!
عکسِشوهرمه..!💔
#شهید_محمدحسین_محمدخانی!