eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
_♥️♥️:♥️♥️_ •{ الحمدلله‌الّذی‌تَحبّبَ‌‌اِلَیَّ‌و‌هو‌غنیُّ‌عنّی}• سپاس‌خُـدآیـے‌ڪہ‌مرآدوست‌دارد درحالی‌کھ‌ا‌زمن بۍ‌ نیاز‌ اسٺ...‌🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر‌زمان... جوانی‌دعای‌فرج‌مہدی"عج" رازمزمہ‌کند " همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارڪشان‌رابہ سوۍ‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ براۍ‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چہ‌خوش‌سعادتندڪسانۍڪہ حداقل‌روزیۍیڪ‌باردعآۍفرج را‌زمزمہ‌میڪنند (: - اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج وقتتو زیاد نمیگیره رفیق🙂👌
اگر مرگ به سراغم آمد و هنوز همدیگر را ندیده بودیم، فراموش نکن من خیلی دیدنت را آرزو می‌کردم.. اللهم عجل لولیک الفرج♥️
می‌دانم دنیا قادر است آدمی را تا ناکجا غمگین کند می‌دانم زندگی حسابگر است ؛ خوشی‌ها را یکی درمیان و غصه‌ها را دولا پهنا حساب می‌کند. اما شادی با وجود همین‌هاست که شادی محسوب می‌شود! تاریکی هرچند غریب؛ هرچقدر گسترده؛ ما را نسبت به نور ، قدردان بار می‌آورد... این چشمِ ماست که تصمیم می‌گیرد. چه به قصدِ دیدنِ نور ، چه به قصدِ پلک زدن‌های بیهوده در تاریکی. حالا اگر قصدت را به تافته‌ی نور بافته باشی چیزی که در نهایت روشن می‌شود ، دلِ توست .
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🥺 ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻❤️ https://eitaa.com/Navid_safare
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_نوزدهم بخش_چهارم _یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت . دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی . دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری . بعدم اومدم با خانودم و پدرتون صحبت کردم که همه ی اینا رو تو جلسه اول خواستگاری براتون تعریف کردم . کمی میکث میکند و در فکر فرو میرود و بعد میگوید _میدونید من یه دوستی داشتم که خیلی برام عزیز بود . تقریبا از سوم ، چارم دبستان با هم رفیق بودیم . ۲ سال پیش یه روز اومدم میشم و خیلی ازم حلالیت خواست . هرچی ازش پرسیدم چرا داره حلالیت میخوا تفره میرفت ، میگفت انسان به هوا بنده یهو میبینی فردا مردم ، دلم نمیخواد حق الناس گردنم باشه . ۱۰ روز بعد خبر شهادتش بهم رسید . چند روز بعد از روزی که ازم حلالیت خواست فهمیدم رفته سوریه برای همین ازم حلالیت خواسته بود . با سکوتش سرم را بلند و نگاهش میکنم . نگاهی به آسمان می اندازد و چند لحظه به آن خیره میشود و بعد دوباره چشم به رمین میدوزد . بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه میدهد +رفیقم خیلی واسم عزیز بود . بهترین دوستم بوده و هست . نمیشه اسم دوست روش گذاشت ، یه چیزی فراتر از دوست برام بود . مثل برادر نداشتم بود . تو این ۲ سالی که شهید شده ، هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سر مزارش و باهاش درد و دل میکنم ؛ بعدش به طرز معجزه آسایی مشکلم حل میشه . جلسه اول خواستگاری ، ۳ ساعت قبل از شروع مراسم رفتم سر مزارش و باهاش حرف زدم . ازش خواستم اگه به صلاحمه به شما برسم . نزدیک یک ساعت باهاش درد و دل کردم . من شما رو از رفیق شهیدم گرفتم . میتونم با یقین بگم سرطانم درمان میشه . چون محاله از رفیق شهیدم چیزی بخوام و رومو زمین بندازه . تا وقتی زنده بود حق برادری رو در حقم اَدا کرد ؛ حالا هم که شهید شده حق برادری رو در حقم اَدا میکنه ، نمیدونم چجوری براش جبران کنم . با احساس گرمای چیزی روی گونه ام تازه به خودم می آیم . دستی به صورتم میکشم . گرمای قطرات اشک هستند که یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند و به آن گرما میبخشند . آنقدر در حرف هایش فرو رفته بودم که گویی در عالم دیگری به سر میبردم . اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به سجاد می اندازم . چشم هایش پر از اشک و لبخند عمیقی روی لبهایش است . لبخند میزنم و میپرسم +اسم رفیق شهیدتون چیه ؟ نگاهم میکند _شهید محمد صادق محمدی اسم برایم به شدت آشناست . چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم . جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم . 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیستم بخش_اول _شهید محمد صادق محمدی اسم برایم به شدت آشناست . چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم . جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم . این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم . سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود _میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم . خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم . اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد . با ورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم ، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم . سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند . از حرکت می ایستد و من هم به تابعیت از او می ایستم . _انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت . با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم . حق با اوست . تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم . سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند . _بفرمایید بشینید من الان میام بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم . سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود . به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم . با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم . یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم +لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد چقدر این شعر وصف حال من است . چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد . با صدای پایی سر بلند میکنم . سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود . لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند . کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم . سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند. قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند . جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد . ذوق زده چشم به جعبه میدوزم . جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸