💠پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند💠
🔶(شهید آوینی)🔶
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیه السلام: در بیان عیب کسی مشتاب، که شاید خداوند گناه او بخشوده باشد و از گناه کوچکی که خود مرتکب شدهای آسوده خاطر مباش، که شاید به خاطر آن عذاب شوی
📚نهجالبلاغه قسمتی از خطبه ۱۴۰
#تلنگرانه
#برکت_مهمان
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد
حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... 🍃✨
فردای آنروز
حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند
که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.😳😱
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص) می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...💎
May 11
#شھیدحاج_حسیـن_خرازۍ
یـادموݧ باشھ ...
ڪھ هـرچۍبراۍخـدآ
ڪوچیڪۍوبندگۍڪنیم
خـدآدرنظردیگران بزرگمون میڪنھ..♡
https://eitaa.com/Navid_safare
:
🔰 #عکسنوشته | #کلام_شهید
🔅 شهید محسن حججی
🔻بعضی وقتا دل کندن از یه سری
چیزای خوب باعث میشه، یه سری چیزای بهتری بدست بیاری
#التماس_تفکر
قویبودنیهپسر
بهبالاوپایینکردنوزنهتوباشگاهنیست !!
پسریکهبتونهچشمشروکنترلکنهازهمه
قویتره ..
اینقدرتروبهرخبکشید
✨خیلی مردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدامیزدممادرترو؛
ایبیکس...
بهدامنبگیرهسرترو، یامظلومـ...
💙͜͡✨
بِھانـتِظارنشَستھاے؟بھانتِظاربأیـست
هَنـوزحَضرتمَعشـوقیـٰآرمےخواهَد..シ!
💙¦⇠#السݪامعلیڪیابقیةاللہ 🍃
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
محبوب دلها❤️: غـࢪیب طـۅسッ: شهید ابراهیم همت هر وقت می خواست برای بچهها یادگاری بنویسه مینوشت: "
محبوب دلها❤️:
‹سرآج...!✿›:
#سخنشھید💌🌿
ـ ـــ ــــ
میگفت :
مادرقبالِتمامڪسانـیڪہراهڪج
میروندمسئولیم...!
حقنداریمباآنھابرخوردتندڪنیم!'
ازڪجامعلومڪہمادرانحرافِ
اینھانقشنداشتهباشیم!
#شھیدابراهیمهمت🌱
#حجاب
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام و علیک یا اباصالح المهدی💚✨
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🌱
چله ی زیارت عاشورا 🌼
روز دوم
به نیت شهید نوید صفری هدیه به امام زمان (ع)
🖤🌸🖤
#جهت_یادآوری
https://eitaa.com/Navid_safare
محبوب دلها❤️:
#تلنگر
برای ملاقات با همسرم به بیمارستان رفتم، ماشین را در جایی قرار دادم که سد معبر بود. می توانستم جلوتر پارک کنم اما همان جا توقف کردم. راه چند ماشین برای چند دقیقه بسته شد.
وقتی دیدم که راه بسته شده، برگشتم و ماشین را جا به جا کردم. جلوتر جای پارک بود.
✅ در آن سوی هستی به من نشان دادند که تو با این سد معبر که برای راحتی خودت انجام دادی، باعث شدی که هفت نفر معطل شده و برخی از آنها دیر به محل کار برسند!
چهره آنها را به من نشان دادند و گفتند: باید از این هفت نفر که وقتشان را ضایع کردی رضایت بگیری. بدون رضایت آنها راهی بهشت نخواهی شد.
باور کنید که از آن روز دیگر سد معبر انجام نمی دهم. خیلی مراقبت میکنم که در رانندگی حق کسی ضایع نشود.
📙برگرفته از کتاب شنود. تجربه نزدیک به مرگ. اثر گروه شهید هادی
خریدار عشق
قسمت 1
از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو کنار زدم - وااایی باز این پت و مت اومدن
پرده رو گذاشتم روی سرم
پنجره رو باز کردم
- دیونه ها اینجا چیکار میکنین
سهیلا: تنبل خانم ، یه ساعته داریم سنگ میزنیم به پنجره مثل خرس قطبی خوابیدی ،داداش بیچاره ات بیدار شده تو بیدار نشدی
- ای وااای با سنگ زدین پنجره اتاق جواد
مریم: نه بابا ،از صدای پنجره اتاق تو بیدار شده
سهیلا: حالا زود باش بیا بریم دانشگاه - شما برین ،من اول باید گندی که زدین و جمع کنم ، خودم میام
مریم: دیدی سهیلا ،نگفتم خل بازی در میاره نمیاد - خل منم یا شما ،مثل دزدا سنگ میزنین به شیشه ؟
سهیلا: باشه بابا...
رفتیم ،مریم سوار شو بریم
پنجره رو بستم
خودمو برای برخورد با جواد آماده کردم «مریم و سهیلا دخترای خیلی خوبی بودن ،از اول دانشگاه باهم بودیم ، ولی چون خانواده من خیلی مذهبی بودن ، دوستی با سهیلا و مریم و برام منع کرده بودن ،ولی من همیشه حرف خودمو میزدم ،میگفتم که ظاهر آدما دلیل بر باطن بدشون نمیشه ،
هر چند یه کم شیش و هشت میزنن ولی بازم دخترای خوبی بودن »
مانتو مشکی مو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون...
خریدار عشق
قسمت 2
از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
-سلام
مامان: سلام مادر
جواد( زیر چشمی نگاهم میکرد ،متوجه کلافگیش شدم ) : سلام
صبحانه مو خوردمو ، بلند شدم کیفمو برداشتم ، خداحافظ
جواد: بهار صبر کن میرسونمت - چشم
رفتم کفشمو پوشیدم ،دم در ماشین منتظر جواد موندم تا بیاد
بعد چند دقیقه جواد اومد و سوار ماشین شد ،ریموت در و زد و منم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
داشتم با کیفم ور میرفتم و استرس داشتم
جواد: بهار ، این دوستای دیونه ات و بگو خونه زنگ داره، زنگ خونه رو بزنن - چشم
جواد: حیف تو نیست با همچین آدمایی قدم میزنی ؟
- داداش میشه درموردش حرفی نزنیم؟
چون به نتیجه ای نمیرسیم
جواد: باشه ،امیدوارم هیچ وقت پشیمون دوستی با اونا نشی
چیزی نگفتم و جواد منو رسوند دانشگاه
مثل همیشه دیر کردم
تن تن پله های دانشگارو یکی دوتا بالا میرفتم
در اتاق و باز کردم
استاد اومده بود - اجازه استاد
استاد: بازم خانم صادقی؟
- ببخشید دیگه تکرار نمیشه
استاد: بفرماید داخل
به اشاره دست مریم و سهیلا رفتم سمتشون
سهیلا آروم گفت: خوبه که نه اهل آرایشی نه مدل مویی اینقدر دیر میکنی ،مثل ما بودی کی میاومدی...
مریم: هیسسس استاد میشنوه...
#سخنشھید💌🌿
ـ ـــ ــــ
میگفت :
مادرقبالِتمامڪسانـیڪہراهڪج
میروندمسئولیم...!
حقنداریمباآنھابرخوردتندڪنیم!'
ازڪجامعلومڪہمادرانحرافِ
اینھانقشنداشتهباشیم!
#شھیدابراهیمهمت🌱
#حجاب