eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته:عذراخوئینی پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:_عزیزم چراخودت رواذیت می کنی خداروشکرکن که بخیرگذشت. _من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سردلش میارم. اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیزروحل می کنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور. سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم. ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتراومد _بلادورباشه. _ممنون. اگه همه چیزعادی پیش می رفت قراربودازآیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند. فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد. _ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد.اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم. مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ می گفت اینطوری میشدزودلومی رفت!._تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومدآژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت.توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد. فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید. ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم.....