#شهیدنوید_از_زبان_مادر_شهید🌷
#مادرانه #نـღویدانه
#بازنشر↩️
🌺ایمان و تقوای نوید زبانزد بود.
به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد.
دائم الوضو بود و اهل نماز شب.
بیشتر اوقات نماز شب و صبحش را به هم وصل میکرد.
💐حرم امامرضا علیهالسلام را هم خیلی دوست داشت.
بیش از ۱۲ بار در سال به مشهد میرفت. روز عرفه و اربعین هم راهی کربلا میشد.
از کارهای مورد علاقه نوید #خواندن_وصیتنامه_شهدا🌷 بود.
آنها را میخواند و در دفتری برای خودش مطالبی را یادداشت میکرد. گاهی وقتی وارد اتاقش میشدم دفترش را برمیگرداند. میگفتم نویدجان، تو که میدانی تا من عینک نزنم نمیتوانم از این فاصله چیزی بخوانم. او هم میگفت نه جمع نکردم و دوباره دفترش را مثل قبل قرار میداد. من فکر میکردم این کارها را برای جذب نیرو در سپاه انجام میدهد اما بعدها دیدم نه، برای خودش مطالبی را یادداشت میکرد.
#ایمان_و_تقوای_زبانزد
#اهتمام_به_نماز_اول_وقت
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزیده_کتاب_شهیدنوید
#سوپ_شفابخش_زن_همسایه
#مریض_داری_نویدکوچولو👌
#شهیدنوید_شهیدمادری
سوپ شفابخش زن همسایه را یادت هست؟ چقدر بد مریض شده بودم. صدایم در نمی آمد. نای بلند شدن نداشتم. پدرت هم که مثل همیشه ماموریت بود. تو ولی با همان بچگی #دورم_می_چرخیدی💐 و دستمال نم دار روی پیشانی ام می گذاشتی. هروقت مریض می شدم همین بود. بزرگتر هم که شدی و خوابت سنگین بود وقت مریضیِ من سه چهار بار پا می شدی می آمدی بالای سرم.
🔹آن روز رفته بودی در خانه همسایه. گفته بودی حال مادرم خوب نیست.😔 زن همسایه را با خودت آورده بودی و با سوپی که بنده خدا درست کرد حال من را جا آوردید.
من همیشه حواسم به غذا خوردن تو بود. همیشه می گفتی: «مامان، تو من رو این قدر تپل کردی!!!» راست می گفتی. بچه که بودی خیلی لاغر بودی.
📚کتاب شهیدنوید صفحه ۳۶
#به_نقل_از_مادر_محترم_شهیدنوید
#نویدانه
#مادرانه❤️
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4 بار در قرآن آمده...!
وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً🌱
#مادرانه
#عاقبت_بخیری
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #پنجاه_وهفت
مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد
_هنوز شام نخوردی مامان؟
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه #ترسیده بودم.. مبادا امشب قبولم نکند..
که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید...
با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده
و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد
_مامان این خانم #شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون!
جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم..
که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. #دردپهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم..
که دستی چانهام را گرفت.و صورتم را بالا آورد...
مصطفی کمی #عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت #سربه_زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند..
که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با #محبتی_بی_منت پرسید
_اهل کجایی دخترم؟
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم..
که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت
_ایشون از ایران اومده!
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد..
و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید
_همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!
به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند..
و تنها یک آغوش #مادرانه..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده