eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
100 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ღویدانه ↩️ 🌺ایمان و تقوای نوید زبانزد بود. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. دائم الوضو بود و اهل نماز شب. بیشتر اوقات نماز شب و صبحش را به هم وصل می‌کرد. 💐حرم امام‌رضا علیه‌السلام را هم خیلی دوست داشت. بیش از ۱۲ بار در سال به مشهد می‌رفت. روز عرفه و اربعین هم راهی کربلا می‌شد. از کارهای مورد علاقه نوید 🌷 بود. آن‌ها را می‌خواند و در دفتری برای خودش مطالبی را یادداشت می‌کرد. گاهی وقتی وارد اتاقش می‌شدم دفترش را برمی‌گرداند. می‌گفتم نویدجان، تو که می‌دانی تا من عینک نزنم نمی‌توانم از این فاصله چیزی بخوانم. او هم می‌گفت نه جمع نکردم و دوباره دفترش را مثل قبل قرار می‌داد. من فکر می‌کردم این کارها را برای جذب نیرو در سپاه انجام می‌دهد اما بعدها دیدم نه، برای خودش مطالبی را یادداشت می‌کرد.
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزیده_کتاب_شهیدنوید 👌 سوپ شفابخش زن همسایه را یادت هست؟ چقدر بد مریض شده بودم. صدایم در نمی آمد. نای بلند شدن نداشتم. پدرت هم که مثل همیشه ماموریت بود. تو ولی با همان بچگی 💐 و دستمال نم دار روی پیشانی ام می گذاشتی. هروقت مریض می شدم همین بود. بزرگتر هم که شدی و خوابت سنگین بود وقت مریضیِ من سه چهار بار پا می شدی می آمدی بالای سرم. 🔹آن روز رفته بودی در خانه همسایه. گفته بودی حال مادرم خوب نیست.😔 زن همسایه را با خودت آورده بودی و با سوپی که بنده خدا درست کرد حال من را جا آوردید. من همیشه حواسم به غذا خوردن تو بود. همیشه می گفتی: «مامان، تو من رو این قدر تپل کردی!!!» راست می گفتی. بچه که بودی خیلی لاغر بودی. 📚کتاب شهیدنوید صفحه ۳۶ ❤️
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4 بار در قرآن آمده...! وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً🌱
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد _هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه بودم.. مبادا امشب قبولم نکند.. که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید... با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد _مامان این خانم هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون! جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم.. که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم.. که دستی چانه‌ام را گرفت.و صورتم را بالا آورد... مصطفی کمی پای ایوان ایستاده و ساکت انداخته بود تا مادرش برایم کند.. که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با پرسید _اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم.. که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت _ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد.. و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید _همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن! به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند.. و تنها یک آغوش .. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد