4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزیده_کتاب_شهیدنوید📕
#لحظه_های_سخت_وپرتلاطم_بی_خبری😢
من هم منتظر بودم که روز اربعین برسد و باهم برگردیم ایران. خانواده اش هم منتظر بودند که با من برگردد. من روز چهارشنبه رسیدم کربلا. قول داده بودم رو به روی گنبد حضرت عباس دعایش کنم. برای آقا نوید و ... دعا کردم. آرزو کردم همیشه #رضایت_امام_زمان همراهشان باشد. پای ستون ۱۴۱۴ خیلی منتظرش ماندم. قرار بود آقا نوید ه #روزاربعین_کربلایی🌹 بشود. به دوستش هم زنگ زدم ولی فایده ای نداشت. غافلگیری در کار نبود.
🔹من جمعه برگشتم ایران. اصلا از آقا نوید خبری نداشتم. نه تماسی نه پیامکی. بی خبرِ بی خبر. #نگران-بودم. همه نگران😢 بودیم. به تماس نگرفتنش عادت نداشتیم. اول از طریق یکی از دوستانش خبر رسید که #مجروح شده. نگرانی بیشتر شد. می دانید خانم جان! یاد لحظاتی می افتادم که شما توی خیمه می ماندید و آقا امام حسین و فرزندانشان می رفتند میدان. یاد لحظه های سخت انتظاری که هزار جور فکر و خیال از سر آدم می گذرد
{یارب امیدِ کسی را نکن تو ناامید}
#ادامه👇
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_یک
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد....
و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم،
نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!»
و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد،
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام،
اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و...
زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و
نمیخواست دل من را بلرزاند
که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :
«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم ...
و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت
:«برمیگردیم بیمارستان،
این پسره رو میرسونیم #داریا.»
#ادامه_دارد