─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
🔮 #حکایت
روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .
در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!
این هم چه حکایت آشناییست
در این زمانه ی وانفسا...
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت 📖
🌴میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🐪روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
✨چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
قدرى پول درون آن قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،
فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن
براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
📜 #حکایت
🔹️گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
🔸️به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
🔹️ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
🔸️گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔹️دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.🌹🌺🌹
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت ✏️
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت
یکی از داستانهایی که به ما درباره ی انتخاب دوست و همنشین هشدار میدهد داستان دوستی موش و قورباغه است. در این داستان گفته شده است که یک انتخاب اشتباه چگونه میتواند موجب تباهی شود.
داستان دوستی موش و قورباغه
در کنار یک برکه موشی زندگی میکرد که با قورباغهی ساکن در برکه دوست بود. هر روز موش و قورباغه در کنار برکه، یکی در خشکی و دیگری در آب، میایستادند و با هم صحبت میکردند.
دوستی آنها روز به روز عمیقتر میشد تا اینکه موش به قورباغه گفت: «اینگونه سخت است. من نمیتوانم هر زمان که بخواهم تو را ببینم و با تو صحبت کنم و هر زمان تو بخواهی من در دسترس تو نیستم. باید فکری کنیم تا هر زمان که خواستیم در دسترس هم باشیم.»
قورباغه گفت: «بهتر است نخی پیدا کنیم و به پای خود ببندیم و هر زمان که خواستیم همدیگر را ببینیم نخ را بکشیم.»
آن روز موش با قورباغه کاری داشت. بنابراین کنار برکه رفت و نخ را کشید. در همین موقع کلاغی که در آسمان بود موش را دید و در چشم برهم زدنی او را به آسمان برد. اینطور شد که موش و قورباغه در هوا از نخ آویزان ماندند.
مردم که این صحنه را دیدند تعجب کردند و گفتند: «چطور ممکن است کلاغ پای دو شکارش را با هم به نخ وصل کرده باشد؟» قورباغه هم حسرت میخورد و میگفت: «این است سزای دوستی با مردم نااهل.»
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت
تو برو کشکت را بساب
❄️⇦ میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
❄️⇦ مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
❄️⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
🌸🌸🌸🌸
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
📜 #حکایت
🔹️گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
🔸️به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
🔹️ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
🔸️گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔹️دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.🌹🌺🌹
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت 📖
🌴میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🐪روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
✨چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»🌸🌸🌺🍃
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
─┅─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─┅─
@Nazir_army
https://eitaa.com/Nazir_army