ندای قـرآن و دعا📕
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هجدهم 🎬: روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبر
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۹ و ۲۰
فاطمه خشاب قرصها را جلویش ردیف کرد، انگار باید مثل تمام کارهایش همه چیز منظم باشد، چون میدانست که نمیتواند یک مشت قرص را با هم بخورد و امکان بالا آوردنش بود، باید یکی یکی قرص ها را میخورد...
میخواست خودکشی اش هم با طمأنینه باشد. دست برد خشاب اول قرصها را برداشت دانه اول را درآورد که #فکری به خاطرش رسید، باید سفارش بچه ها را به مادرش میگرفت.. پس قرص را روی تخت گذاشت و گوشی را به دست گرفت،
روی اسم مامان مریم کلیک کرد و وارد صفحه پیامک ها شد و یک پیام کوتاه نوشتم:
_سلام مامان! ببخش اگر فرزند خوبی برایت نبودم، حلالم کن و از طرف من از بابا و داداش و آبجی و همه خانواده و آشناها حلالیت بگیر...مامان جان، بچه ها را اول به خدا و بعد به شما میسپرم تو را خدا مثل چشمات از عباس و زینب و حسین مراقبت کن... من بیش از این نمی تونم دنیا را تحمل کنم، روح الله هم شماتت نکنید، روح الله همسر بسیار مهربان و فهیمی بود و این بازی شراره بود تا مرا نابود کند که کرد وگرنه روح الله هیچ تقصیری ندارد.
بیش از این نمیتوانست بنویسد چرا که اشکها پشت سر هم سرازیر شده بود و صفحه موبایل قابل رؤیت نبود. دکمه ارسال را لمس کرد، فاطمه گوشی را روی متکا کنارش انداخت، سرش را روی دستهایش قرار داد و شروع کرد به های های گریه کردن، انگار میخواست خودش اولین سوگوار مرگش باشد. در همین هنگام، نیرویی بغل گوشش میگفت:
_زود باش، شروع کن، زودتر...الان بچه ها بیدار میشوند، باید کار را تمام کرد.
فاطمه خشاب قرص را برداشت و میخواست قرص اول را در دهان بگذارد که انگار احساسات مادرانهاش به جوشش افتاد... بگذار برای آخرین بار فرزندانم را ببینم. پس از جا بلند شد، به سرعت به طرف اتاق بچهها رفت.
در اتاق را باز کرد، بچهها مثل فرشته خوابیده بودند، خیلی عجیب بود، حسین که همیشه چندین بار از خواب میپرید، امروز صبح راحت خوابیده بود،انگار میخواست مادرش بدون مزاحمت به کارش برسد. فاطمه پتوی روی حسین را که کنار رفته بود تا زیر گلویش بالا کشید، بوسه ای از گونه گرم حسین گرفت
و به سمت تخت عباس رفت، خیره در چهره عباس که انگار چهره روح الله است در سنی کوچکتر، خم شد و بوسه ای از پیشانی عباس گرفت و بعد به سمت گوشه اتاق و تخت زینب رفت. زینب که انگار نوجوانی های فاطمه را به تصویر میکشید دستانش را طرف راست صورتش روی هم قرار داده بود و خواب بود، باران اشک چشمهایش باریدن گرفته بود، دل از بچه ها نمیکند
اما انگار باید این کار را انجام میداد، خم شد روی صورت زینب تا از او هم بوسه ای بگیرد که اشک چشمانش روی صورت دختر ریخت...زینب که مثل پدرش روحالله در خواب هم هوشیار بود، سریع چشمهایش را باز کرد و تا مادر را اینچنین دید با هول و هراس از جا بلند شد و گفت:
_مامان! اتفاقی افتاده؟!
فاطمه دستش را روی سینه زینب گذاشت و گفت:
_نه مامان همه چی خوبه، بخواب...
و گریه اش شدیدتر شد و بی آنکه زینب را ببوسد از اتاق بیرون آمد.. زینب گریه مادر را پای تمام گریه های این مدت گذاشت و دوباره دراز کشید و چشمانش را بست.
فاطمه وارد اتاق شد، به سمت میز کنار تخت رفت و #قرآن کوچکی را که آنجا بود برداشت و به لبهایش نزدیک کرد،بوسه ای از ان گرفت و سرجای اولش قرار داد و برگشت روی تخت نشست.
عجله ای برای خوردن نداشت اما نیرویی در ذهنش او را به #عجله وا میداشت، خشاب قرص را برداشت، بسم اللهی زیر لب گفت و قرصها را یکی یکی جدا میکرد و در دهان میگذاشت و روی هر قرص جرعه ای آب مینوشید...خشاب اول تمام شد،
دست برد خشاب دوم را بردارد که احساس کرد صدای قهقه ای زشت در گوشش پیچید، انگار واقعا کسی شاهد ماجرا بود و از دیدن این صحنه لذت میبرد، قرص اول را از خشاب دوم خورد، قرص دوم را بیرون آورد که ناگهان در به شدت باز شد و قامت مردانه و هراسان روح الله در چارچوب در ظاهر شد و تا قرص ها را جلوی فاطمه دید با شتاب به سمتش امد و گفت:
_چکار میکنی فاطمه؟! مگه ایمانت را از دست دادی؟! خودکشی؟! آخه برای چی؟! ما با هم قول و قرار گذاشتیم...قرار بود پشت هم باشیم...قرار نبود رفیق نیمه راه بشی...
فاطمه که میخواست کار نصف نیمه اش را تمام کند، قرصها را در دست پنهان کرد و آرام گفت:
_تو که رفیق نیمه راه شدی
و با زدن این حرف دنیا دور سرش به چرخش افتاد و دیگر چیزی نفهمید...روح الله دستپاچه تر از همیشه...جسم بیهوش فاطمه را روی دست های پهن و مردانه اش گرفت و به سرعت به طرف در خانه رفت، او باید تمام عشقش...تمام دنیایش....همه عمرش را نجات میداد..