eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.9هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌اول (#خواستگاری) #قسمت‌9 به ذهنم خطور
✨﷽✨ ♥️ ✍ () اکثر سوال‌هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود‌، جواب آن‌ها را می‌دانستم. وسط حرف‌ها پرسیدم: _ شما کار فنی بلدین؟ حمید متعجب از سوال من گفت: _ در حد بستن لامپ بلدم! گفتم: _ در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟! گفت: _ آره خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازیم. مسئله‌ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: _ ببخشید این سوال رو می‌پرسم، چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟! پیش خودم فکر می‌کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف‌ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: _ نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین. اگه مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی‌کردم. از ساعت پنج تا شش‌ونیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست‌های حمید می‌چرخید. صحبت‌ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: _ نه شما بفرمایین. گفت: _ حتما میحواین فکر کنین، پس اجازه بدید آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته. بین صحبت‌هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می‌گفت یا قال امام صادق(ع) بود یا قال امام باقر(ع). با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است: «می‌آید، نیامده جواب می‌گیرد و بعد هم خیلی زود می‌رود.» حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن‌ها زندگی کرده بودم و حس می‌کردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت‌ و نیمی که داشتیم صحبت می‌کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود. می‌رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می‌داد، با ایما و اشاره منظورش را می‌رساند که یعنی کافیه! در چهره‌اش به راحتی می‌شد استرس را دید. می‌دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده. همیشه وقتی حرص می‌خورد عادت داشت یا راه می‌رفت یا لبش را ور می‌چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت: _ فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس می‌گیریم. از روی خجالت نمی‌توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت‌هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف‌هایم را به برادرم علی می‌زنم. در ماجراهای مختلفی که پیش می‌آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک‌تر است، ولی نظرات خوب و منطقی‌ای می‌دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید‌، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: _ کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می‌کنم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝