eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.7هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌دوم (#عــقــد) #قسمت‌15 همه چیز را پذیرایی آماده کرده بودم. اولین بار
✨﷽✨ ♥️ ✍ () چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می‌کرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: _ پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند دقیقست تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می‌وزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود. کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. این طوری راحت‌تر بودم. طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی‌داد. گفتم: حمید آقا! انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که خسته، هوا هم که اینطوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: _ هوا به این خوبی. اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلافروشی رفتیم. دنبال یک حلقه سبک و ساده می‌گشتم که وقتی به انگشتم می‌اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه‌های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد. ویترین مغازه‌ها را که نگاه می‌کردیم‌ احساس کردم می‌خواهد حرف بزند، ولی جلوی خودش را می‌گیرد. گفتم: _ چیزی هست که می‌خواین بگین؟ احساس می‌کنم حرفتون رو می‌خورین. کمی تامل کرد و گفت: _ آره، ولی نمی‌دونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: _ هرجور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین. یک ربع گذشت. همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می‌خواست بگوید. روی ویترین مغازه‌ها تمرکز نداشتم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. گفتم: _ حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین‌طوری رسمی با حمید صحبت می‌کردم. به شوخی گفت: _ آخه من تأمل من تموم نشده! گفتم: _ ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این آب‌و‌هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم! باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت: _ میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده‌تا موافق‌ترم. تا گفت مهریه، یاد حرف‌های دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه‌های آخر را بزند! گفتم: _ این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل‌های سمت مادری من مهریه‌های بالای پونصدتا سکه دارن، باز من خوب گفتم سیصد سکه. دویست تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن، خیرش رو ببینی! هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می‌خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی با ارزش بود. بعد از کلی سبک‌ سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛ این‌طوری حس آرامش بیشتری پیدا می‌کردم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝