ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۵۵ #قسمت_پنجاه_پنجم 🎬: دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، ما
#دست_تقدیر ۵۶
#قسمت_پنجاه_ششم 🎬:
تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبالش به هوا میشد، هر از گاهی صدای سوت خمپاره ای آنها را هراسان می کرد.
نوزاد آرام گرفته بود انگار بدنش آنقدر ضعیف بود که حتی توان ناله کردن را نداشت.
محیا همانطور که نوزاد را به خود چسپانده بود، زیر لب دعا می خواند و تراکتور به پیش می رفت، انگار دقایق به کندی می گذشت اما می گذشت، مرد هرازگاهی با نگاهش می خواست از کودکی که یادگار همسرش بود مراقبت کند در حین حرکت، گلویی صاف کرد و صدایش را بالا برد و گفت: انگار به دل سکینه افتاده بود که بچه اش پسر است، اسم هم برایش انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارد اسمش را صادق بگذارد، پس من هم صادق صدایش می کنم.
محیا لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد: صادق! چه نام زیبایی و زیر گوش بچه زمزمه نمود: اسمت صادق است ای پسرک کوچولو که شده ای امید پدرت..
کم کم به جایی رسیدند که کمی جلوتر سایه ای از شهر پیش رویشان پدیدار شد. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: آنجا را می بینید، هنوز راهی مانده تا برسیم، آنجا خرمشهر است. در همین حین تراکتور از حرکت ایستاد، باران بمب و خمپاره باریدن گرفته بود، گویی تمام هدف ارتش عراق، فقط خرمشهر بود.
مرد بار دیگر، هراسان نگاهی به عقب کرد، همانطور که کودکش را می نگرید گفت: فکر می کنم سوخت تراکتور تمام شده باشد باید باقی راه را پیاده برویم و با یک جست خودش را پایین انداخت و گفت: عجله کنید! عجله کنید!
محیا و منیژه پیاده شدند، کودک در آغوش محیا، دست و پای ریزی زد و باز هم ناله ضعیفی کرد و ساکت شد.
چند قدمی از تراکتور فاصله گرفتند ناگهان مرد به عقب برگشت و گفت: باید برگردم، چیزی را فراموش کردم محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و گفت: کجا برمی گردی؟! مرد دستی تکان داد و گفت: اسلحه! یک اسلحه شکاری داشتم داخل تراکتور مانده است و به سرعت به طرف تراکتور برگشت؛ گویا آن شئ که داخل پارچه ای پیچیده شده بود و عقب تراکتور بود، چیزی جز اسلحه نبود.
محیا می خواست چیزی بگوید که مرد خودش را به تراکتور رساند در همین حین صدای سوت خمپاره ای بلند شد و پشت سرش کنارشان صدای انفجار مهیبی بلند شد.
همه جا دوباره تیره و تار شده بود محیا خودش را روی زمین انداخت منیژه هم در کنارش افتاد، بعد از لحظاتی نفس گیر، محیا سرش را بالا گرفت و متوجه شد هنوز زنده است نگاهی به کودک داخل آغوشش کرد او هم زنده بود، نیم خیز شد عقب را نگاه کرد، انگار هیچ چیز نبود، تراکتور در آتش می سوخت.
محیا با ترس از جا برخاست و با پاهای لرزان در حالی که کودک را به خود می فشرد جلو رفت هر چه که جلوتر می رفت بیشتر مطمئن می شد که آن مرد ناشناس، مردی که حتی نامش را نمی دانستند هم پرواز کرده بود و اینک کودکی یتیم و بدون پدر و مادر روی دست محیا مانده بود..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۵۶ #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبال
#دست_تقدیر ۵۷
#قسمت_پنجاه_هفتم 🎬:
محیا و منیژه با دیدن صحنه های وحشتناکی که هر لحظه خود را به رخ می کشید، باران اشک چشمانشان باریدن گرفته بود و با سرعت به طرف شهر حرکت می کردند؛ شهری که دود از جای جایش به هوا بلند بود.
منیژه نگاهی به محیا که کودک را چون نوزاد خودش در آغوش گرفته بود کرد و گفت: می خواهی با این بچه چه کنی؟ اصلا معلوم نیست با این وضعش زنده بماند یا نه؟ بچه ای که با این وضعیت به دنیا بیاید و هنوز هم چیزی نخورده باشد، احتمالا میمیرد.
محیا که انگار دل در گرو مهر این نوزاد داده بود نگاهی تند به منیژه کرد و بعد بوسه ای از گونه ی نرم و نازک نوزاد گرفت و گفت: خدا نکند، مراقبش هستم، جانم را سپر جانش می کنم، شاید خودم بزرگش کنم
منیژه نیشخندی زد و گفت: چرا که نه؟ تو که حالا از چنگ آن مردی که نمی دانم که بود، گریختی حالا بچه ای هم داری که می تواند مال خودت باشد چون از پدر و مادر و ایل و تبارش چیزی نمی دانی، راستی به گمانم باردار بودی، درسته؟!
محیا که انگار تازه یاد جنین داخل شکم خودش افتاده بود، سری تکان داد و گفت: بچه ای که جز من، هیچ کس از وجودش خبر ندارد، حتی همسرم و مادرم و با زدن این حرف بغض گلویش را گرفت.
منیژه دستش را تکان داد و گفت: تو رو خدا دیگه گریه نکن، امروز به حد کافی گریه کرده ایم و خدا میدونه چه گریه ها در پیش داشته باشیم.
محیا آه کوتاهی کشید و بی صدا به راهشان ادامه دادند.
هنوز راهی تا شهر داشتند ناگهان ماشینی از پشت سر به آنها نزدیک شد و کمی جلوتر از انها رفت و منیژه دست تکان داد و ماشین نگه داشت، پیکان باری بود که عقب آن پر از وسایل مختلف بود؛ منیژه و محیا خود را بالای ماشین جای دادند و ماشین به سرعت به سمت شهر حرکت کرد وارد شهر شدند همه جا دود و آتش و گرد و خاک به هوا بود انگار که این شهر شهری خرم، که تبدیل به مخروبه ای جانگداز شده بود، ماشین جلوی خانه ای نیمه خراب ،ایستاد زنی که جلوی ماشین بود پیاده شد و با اشاره به محیا و منیژه گفت انگار از این جلوتر نمی شود رفت چون آنطور که گفته اند بقیه شهر دست عراقی هاست ما هم مقصدمان تا همینجا بود، پیاده شوید و بپرسید که چگونه میشود از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز رفت.
محیا و منیژه پیاده شدند، بی هدف در بین کوچه های شهر قدم می زدند کوچه هایی که مملو از اجساد انسان های بی گناه بود و افراد زنده هم، همه حیران و سرگردان به طرفی می دویدند.
در این وانفسای مرگ و گریریز و شهری آشفته ناگهان چشم محیا به چیزی افتاد، بر سرعت قدم هایش افزود و منیژه هم به دنبالش روان شد و گفت: کجا میری؟ چیزی به ذهنت رسیده؟!
محیا روبه رو را نشان داد و گفت: ببین اونجا یه داروخانه هست، شیشه هاش شکسته درش هم انگار از جا کنده شده، باید بریم برای صادق شیرخشک برداریم، من باید جان صادق را نجات بدم
منیژه نگاهی به داروخانه و نگاهی به محیا و کودک در اغوشش کرد و گفت: صااادق!!!
محیا وارد داروخانه شد، نوزاد را در آغوش منیژه گذاشت، لبخندی زد و گفت : شکر خدا اینجا همه چی موجود است.
بعد از یک ربع صادق در حالیکه پوشک شده بود، آرام آرام شیر می خورد و محیا بی توجه به غوغای بیرون، با عشق او را نگاه می کرد
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#صلح_و_آشتی_بین_اعضای_خانواده
💠 اگر در خانه کسی قهر و ناسازگاری باشد این آیه را وقت نماز صبح نوشته در منزل مخفی کند صلح و آشتی شود
بسم الله الرحمن الرحیم
وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن بَعْلِهَا نُشُوزًا أَوْ إِعْرَاضًا فَلاَ جُنَاْحَ عَلَيْهِمَا أَن يُصْلِحَا بَيْنَهُمَا صُلْحًا وَالصُّلْحُ خَيْرٌ اللهم اصلح
🌸 بین اسم اشخاصی که قهر کرده اند بنویسد
بحب نام طالبین صلح را ذکر کند یا الله یا الله یا الله بحق هذه الحروف برحمتک یا ارحم الراحمین
📚 گلهای ارغوان جلد ۱ صفحه ۹۴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#رهایی_از_حیرانی
💠 یکشنبه و دوشنبه وقت ظهر
غسل کند و دو رکعت نماز بخواند
و با هر انگشت دست هاے خود
یڪ بار بگوید « یٰا جٰامِع »
📚 بحر الغرائب ۱۳۱
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ثروت
💠 هر کس هر شب ۱۱۱ مرتبه بگوید : «یا عالِیُ یا کافِی» خداوند متعال تمام امور او را کفایت می کند انشاء الله تعالی بعضی از بزرگان توسط این ذکر به ثروت و دولت رسیده اند .
📚 کشکول سیاح جلد ۲ صفحه ۳۰۲
📚 گوهر شب چراغ جلد ۱ صفحه ۱۵۳ و ۱۵۴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌐 #جلب_خواستگار_خوب
امام صادق علیه السلام فرمودند نوشتن سوره احزاب روی پوست آهو و گذاشتن آن درون کوزه یا بطری شیشه ای و قرار دادن آن در محل زندگی دختر باعث آمدن #خواستگار و آسان شدن #ازدواج میشود
📚 منبع کتاب : تفسیر اهلبیت علیهم السلام ج ۱۲ ص ۸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکر_کارگشای_بسیار_آسان
🌴 هر شب به تعداد یکصد و یازده مرتبه ذکر شریف یَا عَالِیُ یَا کَافِیُ را بخواند و بر این امر مداومت نماید. در گشایش تمامی امورات بسیار مجرب و موثر است
📚 منبع کتاب : مخازن ج ۱ ص ۲۵
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔵 #علم_مال_فراوان
امام صادق عليه السلام مي فرمايند: هر که دو ماه پياپي هر روز چهار صد مرتبه اين دعا را بخواند، خداوند علم بسيار يا مال فراوان به او کرامت فرمايد.
اَسْتَغْفِرُ اللّهَ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ، اَلرَّحْمنُ الرَّحيمُ، بَديعُ السَّماواتِ وَ الاَْرْضِ، مِنْ جَميعِ ظُلْمى وَ جُرْمى وَ اِسْرافى عَلى نَفْسى وَ اَتُوبُ اِلَيْه
📕 منبع کتاب : وسائل الشيعه ۷ / ۲۵
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «پاداش خون»
👤 استاد #عالی
📩 نامهٔ خدا به حضرت زهرا سلاماللهعلیها درباره #امام_زمان عج ....
📥 دانلود با کیفیت بالا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «وعدۀ خدا»
👤 استاد #رحیم_پور ازغدی
❕ عدهای در عصر غیبت ظهور #امام_زمان عج رو انکار میکنن...
⚠️ هیچ تضمینی وجود نداره که ما جز این افراد نباشیم...
📥 دانلود با کیفیت بالا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
قرآن = تو.mp3
9.96M
قرآن یک کتاب نیست!
قرآن ؛ تویی !
تمام قرآن ؛ درون توست!
چجوری باید دستت بهش برسه؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
منبع :جلسه ۵۷۶ از مبحث خانواده آسمانی(عوامل ورود به جهنم)
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
قرب به اهل بیت ۲۰.mp3
16.01M
❓ چرا اینقدر بلا میاد سر من؟
چرا فقط من ؟
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۲۰
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕