eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.7هزار دنبال‌کننده
36.2هزار عکس
9.2هزار ویدیو
532 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ ♡ سوگند ♡ صدای زنگ
_من چرا برم؟ صدایم از اتاق به مامان نرسید. از جا بلند شدم و به سالن رفتم. بابا آماده شده بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. با اشاره به مامان که روی مبل نشسته بود گفتم: _من چرا همراه بابا برم؟! ابروهایش را بالا داد و آرام لب زد: - برو آماده شو! استرس در دلم ریشه زد. به سمت اتاقم برگشتم و لباس عوض کردم. چند دقیقه بعد سوار ماشین شدم و بابا راه افتاد. قضیه چیز دیگری بود، قرار بود حرف‌هایی زده شود که فکر کردن به آن دلم را می‌لرزاند... - مامانت می‌گفت تو هم هادی رو دوست داری... بابا از جای نامناسبی شروع کرده بود. تنم یخ کرده بود و فکم قفل شد... - اگه واقعا خودت میخوای، من حرفی ندارم بابا... تند تند نفس می‌کشیدم، عمیق و آرام تا نفس کم نیاورم. بابا ادامه داد: - من میخوام تو موفق بشی، با کسی که دوست داری ازدواج کنی، خوشبخت بشی... من بدِ تو رو نمیخوام دخترم! نگاهم را به پایین انداختم، چرا نمی‌توانستم چیزی بگویم؟! دست‌های سردم را در هم مشت کردم و دندان‌هایم را روی هم فشردم. - شما صلاحِ من و می‌دونین... با ولوم صدای پایینی گفت: _ هر چی خودت بگی، زندگی توئه، بگی نه منم میگم نه، بگی بله منم میگم بیان نامزد بشین...! انگار یک سنگ روی قفسه سینه‌‌ام انداخته بودند...نامزد شویم؟ من و آقا هادی؟! قلبم لرزید... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ ♡ سوگند ♡ لب‌هایم ر
خندیدم و لب حوض نشستم. - باشه بابا، تو هم با این شوهرت من رو کشتین! یک مشت آب به صورت خواب‌آلودم پاشیدم و از جا بلند شدم. زینب نگاهی به من انداخت. - حاج ایوب خوابه هنوز؟ یک چشمم را بستم و با چهره درهمی نگاهش کردم. - اول صبح اومدی بعد فکر می‌کنی همه مثل تو سحرخیزن؟ دیشب خوابش نمی‌برد نشستیم تا آخر شب حرف زدیم حالا خوابه، صبح واسه نماز به زور بلند شد. زینب لقمه مربا برایم گرفت و خندید. - راسته که میگن سالمند‌ها مثل بچه هستن. لقمه را از دستش گرفتم و خودم را به سفره نزدیک کردم. با لحن شیطنت‌آمیزی ادامه داد: _پس بابای خوبی میشی! چشم‌هایم خندید، اما لب‌هایم را سفت به هم چسباندم تا صدای خنده‌ام بلند نشود. ابرو بالا انداخت و گفت: _آها راستی! مامان سوگند بهم پیام داد! لقمه در دهانم را قورت دادم و مشتاق گفتم: _خب؟! لب تر کرد و یک تکه نان در دهانش گذاشت. - گفت آقای ملکی خودش یا بهت پیام میده یا زنگ میزنه تا باهات حرف بزنه...! صورتم منقبض شد، آب دهانم را به سختی قورت دادم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. زینب صدایم زد. - غش نکنی یه وقت! نگاهم دوباره به سمت او کشیده شد. خندید. - نگاه قیافشو! الان ذوق کردی؟ لبخند زدم و دستی به صورتم کشیدم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
خندیدم و لب حوض نشستم. - باشه بابا، تو هم با این شوهرت من رو کشتین! یک مشت آب به صورت خواب‌آلودم پاش
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ با ابرو به آبدارخانه اشاره کرد و گفت: _حالا که یه خبر خوب برات آوردم بپر برو شکر ها رو بیار! وقتی دید جوابی نمیدهم مشتی به زانوام زد و غرید: _پاشو دیگه! بی هیچ حرف از جا بلند شدم. باورم نمیشد بالاخره قبول کردند که حتی با من حرف بزنند! بالاخره قبولم کنند! آنقدر خوشحال بودم که دلم میخواست پرواز کنم. دمپایی‌هایم را به پا کردم و به سمت آبدارخانه می‌رفتم که ناگهان پایم به کناره‌های حوض وسط حیاط خورد و با سر به سمت زمین افتادم. صدای زینب بلند شد. - هادی.!!! زینب کنارم نشست و نگاهی به صورتم انداخت. - میدونی الان میخوام این‌قدر بزنمت که از این به بعد موقع راه رفتن چشم‌هاتو باز کنی! بی‌توجه به غر غر کردن‌های زینب به گنجشک‌های روی درخت حیاط مسجد خیره شدم. دستم را گرفت و با احتیاط آستین پیراهنم را بالا زد. صدایم در آمد. - آی! مواظب باش! آرام عذرخواهی کرد و کمی ساعد دستم را فشار داد. - اینجا درد میکنه؟ چهره‌ام درهم رفت. - آره آره، همین‌جا... - شاید استخون دستت شکسته! دوباره عصبی شد و تند ادامه داد: _هادی من با تو چکار کنم؟! جنبه نداری یه خبر خوب بشنوی! به سمتش برگشتم و گفتم: _این گوشی منو بیار، باصداش کن شاید زنگ بزنن. چشم غره‌ای برایم رفت که صدای در بلند شد. زینب در را باز کرد و سیدحسن وارد حیاط شد. - به‌به! جناب شاه‌داماد! به نشانۀ سلام به سمت سید سر تکان دادم. زینب دوباره کنار من برگشت و پوزخند زد. - الان باید بهش بگی شاه‌داماد دست و پا شکسته! سید خندید. - چی؟! زینب به او نگاه کرد و با خنده گفت: _بس که ذوق و شوق داشت خورد زمین. سید حسن روبه روی من ایستاد و صدای خنده‌اش بلندتر شد. - این عروس خانوم کیه که آقا هادی ما براش دست و پاش میشکنه؟! نگاه بدی به سید انداختم و ریشخند زدم. - اصلا هم ربطی به خواستگاری و اینها نداره! حواسم نبود خوردم زمین! سید آن طرفم نشست و گفت: _خب همونه دیگه داداش! حواست پی یار بوده... زینب در حالی‌که دستم را با باند می‌بست آرام به سید گفت: _سید اذیتش نکن دیگه! ♡ سوگند ♡ چادرم را روی سرم انداختم و "خداحافظی" بلندی گفتم؛ تا خواستم در ورودی خانه را باز کنم صدای بابا به گوشم رسید. _میری مسجد؟ با شنیدن سوالش بند دلم پاره شد. به سمتش برگشتم و مردد لب زدم: - نه... انارِدان شده‌های در دستش را خورد و گفت: _پس کجا میری؟ - میرم مغازه چندتا وسیله بگیرم... از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. _صبر کن خودم میبرمت! نگاه لرزانم را به مامان که در آشپزخانه بود دادم؛ نگاهم را دریافت کرد و ابرو بالا انداخت. روی دسته مبل نشستم و منتظر بابا شدم. بالاخره بابا آمد و با هم از خانه خارج شدیم. کنار مغازۀ لوازم التحریر ماشین را متوقف کرد و من رفتم تا خرید کنم. بعد از اینکه کارم تمام شد دوباره سوار ماشین شدم. بابا راه افتاد. - تو نمیخوای با هادی حرف بزنی؟ و دوباره سوال‌های ناگهانی‌اش... درونم غوغایی به پا شد. - نمیدونم... زورکی خندیدم و گفتم: - مثلا چی بگم؟! بابا اما جدی‌تر از قبل گفت: _همین حرف‌هایی که قبل از ازدواج بهم میزنن دیگه...! با شنیدن واژۀ "قبل از ازدواج" یک جوری شدم؛ استرس گرفتم. من قرار بود بشوم نیمه دیگر کسی، همدم و مونسش شوم و تمام باقی‌ماندۀ عمرم را با او زندگی کنم... بابا دیگر چیزی نگفت. با ایستادن ماشین متوجه شدم که به مسجد آمدیم. در حالی که کمربند ایمنی‌اش را باز می‌کرد زمزمه وار گفت: _بریم نماز بخونیم... از ماشین پیاده شدم، سرم را بالا گرفتم و به تابلو بزرگ مسجد نگاه کردم. چقدر مسجد برایم غریب شده بود...! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• کنار کتابخانه نشستم، همان جای همیشگی‌ام... دو قسمت خانم‌ها و آقایان خالی بود و فقط من و بابا و هادی آنجا بودیم. من نمی‌توانستم آنها را ببینم، فقط گه‌گاهی صدای پچ‌پچ‌هایشان می‌آمد. مثل اسپند روی آتش بودم‌، بدنم گر گرفته بود و راه نفسم تنگ شده بود. - سوگند؟ بیا این طرف دخترم. با صدای بابا لحظه‌ای حس کردم قلبم دیگر نمی‌زند. به زحمت از جایم بلند شدم و به سمت پرده سبز رنگ رفتم. آرام کنارش زدم و نگاهم به بابا و او که کنار هم نشسته بودند افتاد، هر دوشان نگاهشان به من خورد. هل کردم و چشم دزدیدم. با قدم‌های بی رمق‌ام به سمت آنها رفتم و کنار بابا نشستم. اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد دست چپِ که باند پیچی شدۀ هادی بود، کنجکاو شدم تا بدانم چه اتفاقی برایش افتاده است... - سلام... و آرام جواب شنیدم... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ با ابرو به آبدارخانه
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ ♡ هادی ♡ نامحسوس موهایم را روی زخم پیشانی‌ام ریختم و سرم را پایین انداختم. آقای ملکی اشاره به سوگند خانم کرد و گفت: _اومدم که شما دوتا حرف‌هاتون رو بزنین، میدونم که هم رو دوست دارین، ولی میکنین و هیچی نمیگین...! دست‌های یخ شده‌ام را در هم قفل کردم تا متوجه لرزش‌ آنها نشوند. - آقا هادی! با صدای آقای ملکی سر بلند کردم و نگاهم روی چهره‌اش نشست. - بله؟ لبخندی زد و آرام‌تر گفت: _اون حرفایی که بهت زدم رو یادت نره... لبخندم را قایم کردم. - چشم. از جا بلند شد و خطاب به سوگند ادامه داد: _حرف‌هاتون که تموم شد من بیرون منتظرتم بابا. صدایش به گوشم رسید که یک "چشم" زمزمه کرد. آقای ملکی رفت و فقط من و او ماندیم. سکوت پر از حرفی میان‌مان حاکم بود. لب باز کردم تا چیزی بگویم که حرفش متوقفم کرد: - دست‌تون چی شده؟ لحظه‌ای خشکم زد، چشم‌هایم رد نگاهش را دنبال کرد و به دست چپم رسیدم. لبم را به دندان گرفتم گفتم: _چیزی نیست، خوردم زمین...! درست نشنیدم که چه گفت اما مطمئنم چیزی شبیه "مواظب باشید" بود! آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم باز هم حرف بزند. - شما از من دلخورین؟! سر بلند کردم و به چشم‌های نجیبش خیره شدم. - نه! بیشتر نگاهش قفل زمین بود، اما من نمی‌توانستم نگاهش نکنم...! - یه لحظه خودم رو گذ‌اشتم جای شما، احساس کردم رفتار من با شما خیلی بی‌رحمانه بود... سرم را پایین گرفتم و لبخند زدم. - شما به ناراحت شدن من هم فکر می‌کنین؟ چیزی نگفت، با تردید لب زدم: _میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟ دستی به چادرش کشید. - بفرمایید. صدای ضربان قلبم در گوشم می‌پیچید و تنم به رعشه افتاده بود. سکوتش عذابم می‌داد، آتش درونم بیشتر شده بود و داشتم ذره ذره می‌سوختم... اما بالاخره به حرف آمد: _شما از علاقه‌تون نسبت... نسبت به من مطمئن هستین، اما من نه... مکث کوتاهی کرد و سرش را بالا گرفت. _نیومدم که ته دل‌تون رو خالی کنم.. حرف‌هایش را متوجه نمی‌شدم، به چهره‌اش نگاه کردم و به چشم‌هایش خیره شدم، التماس را در چشم‌هایم ریختم تا جوابی که می‌خواهم را به من بگوید. - اما حالا که این شرایط پیش اومده، میخوام یه چیزی بهتون بگم... آن لحظه دیگر قلبم نمی‌کوبید..نبضم دیگر صدا نداشت، گوش‌هایم هم از کار افتاده بود، انگار حیاتم همان‌جا متوقف شد. نگاهش را از من گرفت و با ولوم صدای پایینی گفت: _من شما رو انتخاب کردم.. برای یه زندگی مشترک.. اما میخوام، تا بیشتر با هم آشنا بشیم.. تالاپ، تالاپ..قلبم دوباره خودش را مرتب و دیوانه‌وار به قفسه سینه‌ام کوبید، نبضم برگشت و جانی تازه گرفتم...اشک در چشم‌هایم دوید. دست‌هایم را جلوی چشم‌هایم گرفتم و اشک‌هایم را پاک کردم. تا به حال اینگونه اشک شوق نریخته بودم.. دستپاچه شد و پرسید: _چیشد؟! سرم را پایین انداختم و بینی‌ام را بالا کشیدم. ای کاش می‌توانستم بیشتر با او حرف بزنم، تا خود صبح... - آقا هادی! دوباره اشک از گوشه چشمم چکید - چیزی نیست... - دارین گریه می‌کنین؟! دستم را جلوی چشمانم گرفتم و همزمان صدای تک خنده‌ام بلند شد. - اشک شوقه سوگند خانوم! بعد از اینکه دستم را از روی چشمانم برداشتم نگاهم به قیافۀ متعجبش افتاد. چشم دزدیدم. قرار نبود این‌گونه به او زل بزنم! - شما یه پسر احساسی هستین... اصلا بهتون نمیاد! لبخندی کنج لبم نشست. - من به این جمله که مرد نباید گریه کنه اعتقاد ندارم! زیرچشمی رد محو لبخندش را دیدم. - خیلی خوشحالم که شما همچین عقیده‌ای ندارین! ♡قطره‌ای قصدِ نشان دادنِ دریا دارد! ♡تلخیِ عمر به شیرینیِ عشق آکنده است... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ وقتی که آقای ملکی و س
در باز شد و سوگند خانم در چهارچوب در ظاهر. نگاهم به سمتش کشیده شد؛ چادر سفید با گل‌های درشت آبی به سر کرده بود. هول شدم و سریع سلام کردم. - سلام، خوبین؟... دم عمیقی گرفتم و کمی جلوتر رفتم؛ جرئت اینکه سرم را بالا بگیرم و به او نگاه کنم نداشتم. - ممنون، شما خوب هستین؟ مکث کرد، انگار نمیدانست چه بگوید. دستپاچه شد و سریع پرسید: _کاری داشتین؟ دستی پشت گردنم کشیدم و با من و من گفتم: _می‌خواستم بگم که اگه پدرتون گفتن برای عقد جشن بگیریم و... منتظر لب زد: _خب؟ لبم را تر کردم و ادامه دادم: _من می‌خواستم که اگه شما هم موافق باشین بریم مشهد عقد کنیم... تو حرم امام رضا... صدای آقای ملکی نگذاشت حرفم را ادامه دهم: _آقا هادی؟ چرا نمیاین داخل؟ نگاهم به قامت آقای ملکی که کنارش ایستاده بود افتاد. - چشم... صبر کردم اول سوگند خانم داخل خانه شود، سپس از کنار آقای ملکی رد شدم. خدا خدا می‌کردم منظورم را گرفته باشد! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ همۀ خانواده‌شان در مر
ثریا خانم با لبخند به من نگاه کرد. - پس حاج‌آقا میذارین انگشتر نشون رو بدیم خدمت عروس خانوم؟! بابا به من اشاره کرد. - بفرمایید، مبارک باشه! - یه صلوات محمدی ختم کنید! با گفتن این حرف حاج‌علی زینب به سمتم آمد و در جعبۀ انگشتر را باز کرد. کنار پایم روی زانوهایش نشست و انگشتر را از جعبه بیرون آورد؛ یک انگشتر فیروزه... زینب دستم را که خفیف می‌لرزید در دست‌های گرمش گرفت و انگشتر را در انگشتم انداخت. با لبخند لب زدم: _خیلی قشنگه! بلند شد و روی پیشانی‌ام را بوسید. - قابل‌تو نداره قشنگم! در چشم‌هایش که می‌خندیدند زل زدم و گفتم: _دست‌تون درد نکنه! زینب زیرلب چیز نامفهومی گفت و از من دور شد، دوباره که روی مبل نشست خاتون به سمت من برگشت و گفت: _مبارک باشه عزیزم! لبم را به دندان گرفتم و خجل لب زدم: _ممنون.. عمو و زن‌عمو، حتی پسرعمو و دریا هم تبریک گفتند..حالا نشانی در دستم بود که خبر از پیوند خوردن قلب من با قلب کسی دیگر را میداد؛ این فیروزۀ در دستم گویای این است... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
ثریا خانم با لبخند به من نگاه کرد. - پس حاج‌آقا میذارین انگشتر نشون رو بدیم خدمت عروس خانوم؟! بابا ب
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ ساعت از ده هم گذشته بود که خانوادۀ آنها عزم رفتن کردند، وقتی حرف از رفتن شد ناگهان دلم گرفت و شوق و ذوقم کور شد. وقتی که همه داشتند از در بیرون می‌رفتند، کنار غزاله ایستادم و در گوشش پچ زدم: _میشه امشب همین‌جا بخوابی؟ ابروهایش را به نشانۀ "نه" بالا انداخت که متوجه ا هادی و پسرعمو شدم که آن‌طرف سالن دارند با هم حرف می‌زنند. چشم دزدیدم و لبخندم را قایم کردم. غزاله گفت: _نمیری با آقا هادی حرف بزنی؟ به سمت غزاله برگشتم و آرام گفتم: _چی بگم... به شانه‌ام زد و اخم‌هایش را در هم کشید. - برو یه چیزی بگو دیگه! پسرعمو و دریا که رفتند، هادی همان‌جا ایستاد و به من نگاه کرد. - سوگند خانوم یه لحظه تشریف میارین؟ غزاله نامحسوس دستش را پشت کمرم گذاشت و آرام هولم داد. با استرس و دلهره به سمتش قدم برداشتم. - بله؟! به سمت در قدم برداشت و با این‌ کارش من را وادار کرد تا همراهش تا جلوی در بروم. - راستش... جلوی در ورودی خانه ایستادیم. نمیدانستم چرا امشب مدام این دست و آن دست میکرد! تسبیح در دستش را جلویم گرفت و گفت: _حدود یکسال پیش از طرف دانشگاه توفیق پیدا کردیم رفتیم محضر حضرت آقا؛ من تونستم تسبیح‌شونو به عنوان هدیه بگیرم.. اما حالا دوست دارم این رو به شما بدم.. چون برام خیلی با ارزشه و با ارزش‌تر از این دیگه چیزی پیدا نکردم که.. بخوام بهتون هدیه بدم... نگاهم روی دانه‌های سیاه‌رنگ تسبیح خشک شد. زبانم از گفتن هر حرفی قاصر شده بود. نگاه حیرت زده‌ام را چهرۀ سر به زیرش انداختم و تسبیح را با احتیاط از دستش گرفتم. - این... این واقعا... اشک به چشم‌هایم حمله‌ور شد، چرا اینقدر احساساتی شده بودم؟ - خیلی برام با ارزشه! خیلی.. ممنونم ازتون! لب‌هایم را داخل دهانم جمع کردم و سعی کردم دانه دانه تسبیح را لمس کنم. - خدا نگهدارتون... و با قدم‌هایی بلند از من دور شد. مامان و بابا که داشتند بقیه اعضای خانواده‌اش را بدرقه می‌کردند، تنها قاب چشم‌های اشک‌آلودم بود.... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• کوله‌ام را روی دوشم انداختم و چادرم را جمع‌و‌جور کردم. از کلاس که بیرون زدم غزاله هم‌قدم با من راه افتاد و پرسید: _چرا این‌قدر لفتش دادی؟! به سمت در ورودی قدم برداشتم و گفتم: _غر نزن دیگه، همش تقصیر این استادمونه... وارد محوطۀ دانشگاه شدیم. مقنعه‌ام را بیشتر جلو کشیدم و رو به غزاله اخم کردم. - بالاخره کی میخوای اون گوهینامه‌ای که همش پزشُ میدی رو بگیری؟! مُردیم بس که با تاکسی رفتیم و اومدیم...! پشت چشمی نازک کرد و از من جلوتر زد. - غر نزن خانوم خانوما! لب‌هایم را روی هم فشردم. - اتفاقا سرِ آدم‌های تنبل باید غر زد، مخصوصا تو! تا مثل آدمیزاد بری اون گواهینامه رو بگیری تا هر روز اینقدر مکافات نداشته باشیم! جلوی در دانشگاه که رسید، ایستاد. فاصله‌ام را با او کم‌ کردم و تا خواستم دوباره چیزی بگویم، به سمتم برگشت و با لحن شیطنت‌آمیزی لب زد: _ناقلا امروز قرار مداری داشتی؟! ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم: _نه‌‌! چه قراری؟ غزاله دوباره به سمت خیابان برگشت و نامحسوس در گوشم گفت: _جناب نامزدتون اومدن دنبال‌تون. یک لحظه حس کردم دروغ می‌گوید، باورم نشد! - کو؟! تُن صدایم که بالا رفت با حرص به سمتم برگشت. - چرا داد میزنی؟! بعد با ابرو به نیم‌چه اتاقکِ تلفن همگانی اشاره کرد. آرام سرم را به درخت‌های کنار پیاده‌رو برگرداندم و با قامت هادی که داشت با گوشی موبایلش کار میکرد، مواجه شدم. نفس راحتی کشیدم و لب‌هایم را داخل دهانم جمع کردم. غزاله به شانه‌ام زد و گفت: _برو با آقای نامزد خوش باش، منم میرم پی بدبختیم! تا خواست برود آرنجش را گرفتم و مضطرب لب زدم: _نرو غزاله، تو هم همراهم بیا. اخم‌هایش را در هم کشید. - دیوونه، اومده دنبال تو، که لااقل با هم حرف بزنین! تو چرا این رو نمیفهمی؟! مگه خودت نخواستی‌ش؟ لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم. - باشه، باشه! برو، خودم یه‌جوری جمع و جورش میکنم! غزاله را فرستادم که برود. کوله‌ام را روی دوشم جا به جا کردم و با قدم‌های مورچه‌ای به سمت او حرکت کردم. ناگهان سرش را بالا آورد و قبل از اینکه من حرفی بزنم، او با لبخند سلام کرد... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ هول شدم و چشم دزدیدم.
_کم کم بریم دیگه... نمی‌دانستم دلیل عجله‌ام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا کنیم اما... او هم از جا بلند شد و کاپشنش را به تن کرد. - چشم؛ ببخشید اگه بهتون بد گذشت، به عنوان دیدار اول فکر کنم... گند زدم! سرم را پایین انداختم و کش چادرم را کمی جلوتر کشیدم. لبخندم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم: _نه، خیلی هم خوب بود. بابت آبمیوه دست‌تون درد نکنه. با او هم‌قدم شدم. لیوان‌های آبمیوه را در سطل زباله انداختیم و کنار خیابان ایستادیم، وقتی دیدم می‌خواهد تاکسی بگیرید، گفتم: _شما ماشین ندارین؟ در شلوغی خیابان و صدای بوق ماشین‌ها صدایم به گوشش نرسید. کمی خم شد و بلند گفت: _چی؟ ببخشید، نشنیدم.. معذب شدم و دوباره حرفم را تکرار کردم. خندید و برای تاکسی که می‌خواست از جلویمان رد شود دست تکان داد. - ماشین دست رفیقم آقا مهدیِ! ولی اگه شما بخواین ماشین هم می‌گیریم... تاکسی جلوی پایمان متوقف شد. او جلو نشست و من عقب سوار شدم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
_کم کم بریم دیگه... نمی‌دانستم دلیل عجله‌ام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کارشناسِ یکی از برنامه‌های تلویزیون داشت دربارۀ دوران نامزدی صحبت می‌کرد؛ صدای تلویزیون را زیاد کردم و بی‌توجه به مامان که داشت شالگردن کاموایی‌اش را کامل می‌کرد، خودم را نزدیک به تلویزیون کشاندم. 🔉- نامزدها باید مواظب عواطف و احساسات یکدیگر باشند و به آن بی‌اعتنایی نکنند... انگار کسی در گوشم گفت.. تو امروز بهش بی‌اعتنایی نکردی احیانا؟ 🔉- چنین رفتاری نه تنها باعث عزیزشدن نمی‌شود، بلکه عواطف نامزدشان را جریحه‌دار می‌کند و ممکن است به کینه بیانجامد! رد نگرانی بر چهره‌ام افتاد. با خودم گفتم... نکنه عواطفش رو جریحه‌دار کردم خودم خبر ندارم! امروز که مدام راجع به آب‌انارها شرمنده بود من چرا اصرار نکردم که اصلا اشکالی ندارهههه! وجدانم پرید وسط و گفت... خب تو هر چی گفتی قبول نمیکرد که! کارشناس دوباره رشتۀ افکارم را پاره کرد. 🔉- دختران و پسران متدین و با عفت باید بدانند که برخورد‌های دلسرد کننده، لازمۀ تدین و عفت نیست. دادن زیباترین نماد ابراز مهر و محبت میان است! بند دلم پاره شد. او به من هدیۀ خیلی گرانبهایی داد، اما من چرا این‌قدر در این رابطه سرد و خشکم؟ اگر با او شوخی و بگو بخند داشته باشم‌، نکند گناهی ایجاد شود و اصلا چرا امروز داشتم با خودم دربارۀ پیراهن طوسی رنگش صحبت می‌کردم؟ 🔉- در دنیایی که با آمدن تلفن همراه، دیدن همدیگر را با صدا و با آمدن شبکه‌های اجتماعی، صدا را با کلمه عوض کرده‌ایم و حالا هم داریم واژه‌ها را به شکلک‌ها می‌بازیم، نوشتن نامه راهی متفاوت برای مهرورزی و ابزار آن است. لبم را به دندان گرفتم و کمی فکر کردم... بابا ما که اصلا شماره‌ی همدیگه رو نداریم، اگه نامه بهش بدم... یه وقت چی نشه... ای‌بابا، خجالت می‌کشم! اصلا تو نامه چی بنویسم؟ بگم دوسِت دارم یا... ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد. - براش شعر می‌نویسم! - سوگند؟! با صدای مامان به خودم آمدم. - جانم؟ نگاه عجیبی به من انداخت. - چیشده؟ با خودت داری حرف میزنی. مگه نباید بری بخونی؟ چرا هنوز اینجایی؟ گیج سر تکان دادم. با ذهنی مشغول از جایم بلند شدم و قبل از رفتن به اتاق تلویزیون را خاموش کردم. به سراغ کتابخانۀ کوچکم رفتم و از میان‌ کتاب‌های درسی قطور دفترچه شعرهای دست‌نویسم را بیرون آوردم. صفحه‌هایش را ورق زدم، چشم‌هایم میان ورقه‌ها می‌چرخید تا شعر مناسبی پیدا کنم. دوست داشتم زیباترین لباسم را به تن کنم؛ خوش‌رنگ‌ترین روسری‌ام را به بهترین شکل ممکن ببندم. عذاب وجدان گرفته بودم. گریه‌ام گرفته بود و در بلاتکلیفی محض به سر می‌بردم. نفسم را بیرون فرستادم و مانتو لیمویی رنگم را از کمد بیرون کشیدم. برای آخرین‌بار تمرکز کردم. اصلا مگر قرار بود چادرم را دربیاورم که او مانتو‌ام را ببیند؟! - خاک بر اون سرت! این چه افکار احمقانه‌ای که به سرت خطور می‌کنه؟ یه چیزی بپوش بریم دیگه! وجدانم صبرش لبریز شده بود و همانند بچه‌ها غر می‌زند. آخر همان مانتو لیمویی‌ام را پوشیدم و روسری کرم رنگم را روی سرم بستم. دوباره راجع به مهریه فکر کردم، تصمیمم را گرفته بودم و دیگر نیاز به مکث نبود! چادرم را روی سرم تنظیم کردم و کیفم را برداشتم. از اتاق بیرون زدم. مامان و بابا حاضر شده بودند. نگاهی به دستم انداختم، مثل اینکه چیزی یادم رفته بود. به اتاقم برگشتم و از کشوی میزم جعبۀ انگشتر فیروزه‌ام را بیرون آوردم. - اگه نشونی که بهم دادن رو توی دستم ببینه قطعا خوشحال میشه! از خانه بیرون آمدیم و راه افتادیم... ♡ هادی ♡ - آبجی اون سیخ کباب‌ها رو بیار! منتظر بودم تا زینب به حیاط بیاید که سید از ایوان گفت: _شاه‌دامادِ ماه‌داماد، شما بوی دود میگیری بذار من بیام باد بزنم. کنارم ایستاد و باد بزن را از دستم قاپید. با خنده گفتم: _عجب فداکاری! ایشالا جبران کنیم آسید! روی زغال‌های گر گرفته فوت کرد و گفت: _فدای شما! از روی دو پایم که بلند شدم صدای زنگِ در به گوشم رسید. پله‌های ایوان را بالا رفتم و کنار در ایستادم. - عمه اومدن، زینب سیخ کباب‌ها رو بیار بده به سید. بعد به سمت در بزرگ خانۀ قدیمی عمه قدم برداشتم. درِ خانه را که باز کردم آقای ملکی با خوش‌رویی دستش را به طرفم گرفت و سلام کرد، به گرمی دستش را فشردم. سپس همراه با خانم ملکی وارد حیاط شدند، بعد از آنها سوگند میان در ظاهر شد. نمی‌توانستم ذوق نکنم! - سلام، خیلی خوش‌اومدین. خجالت کشیدنش را حس کردم. - سلام. ممنون. صدایش انگار از ته چاه به گوشم می‌ رسید، اما همان اندک صدایش که به گوشم می‌رسید آرامم کرد. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کارشناسِ یکی از برنام
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش می‌کرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرف‌های آقای ملکی گوش میکردم. - ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاج‌خانوم. عمه لبخند زد و گفت: _گل‌کاری‌های بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقه‌شون خیلی خوبه. خانوم ملکی به من نگاه کرد. - معلوم میشه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره. لحظه‌ای احساس کردم گونه‌هایم همانند دخترها گل انداخته است. - فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟ با پرسش‌ آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم. - بله. بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت: _برو کباب‌ها رو درست کن. "با اجازه‌"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانه‌هایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کباب‌ها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم. ♡ سوگند ♡ کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دست‌هایش را می‌شست گفتم: _کمک نمیخوای؟ به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت: _نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن. لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. - عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقه‌ای... خندید. کنارش ایستادم و به دست‌هایش که داشت گوجه‌ها را به سیخ می‌کشید نگاه کردم. - میگم زینب... سر بلند کرد و نگاهش را به من داد. - جانم؟ لبم را تر کردم و گفتم: _واسۀ مهریه... وقتی فهمید که می‌خواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد: _چیشده؟ مشکلی برات پیش اومده؟ آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم. - نه. آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه... میان کلامم پرید و با اطمینان گفت: _نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه! با خنده‌ای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: _منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمیدونم چیشد همین‌جوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه. بی‌صدا خندیدم. - چه رمانتیک! سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت: _آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده! - سوگند؟ نگاهم را به زینب دادم. - بله؟ سیخ‌های گوجه را جلویم گرفت و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: _اینها رو می‌بری بدی به هادی؟ نگاهم میان چهرۀ زینب و گوجه‌ها در تلاطم بود. لبم را به دندان گرفتم و آهسته گفتم: _باشه سیخ‌ها را از دستش گرفتم و با قدم‌هایی کوتاه خودم را به در ورودی رساندم و بی‌صدا بازش کردم. می‌توانستم او را ببینم که کنار کباب‌ها ایستاده بود و کاپشنش را روی شانه‌هایش انداخته بود. چادرم را جمع‌و‌جور کردم و یاد نوشته‌ای که باید به او می‌دادم افتادم؛ بعد از اینکه مطمئن شدم در جیب مانتوام گذاشتم‌اش، کفش‌هایم را به پا کردم و در را پشت سرم بستم. با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت، نگاهم که به نگاهش افتاد هول شدم و نزدیک بود گوجه‌های در دستم را بیاندازم. همچنان سکوت کرده بود و این من را بیشتر معذب و هول می‌کرد، ای کاش چیزی میگفت.. از پله‌های ایوان پایین رفتم؛ چند قدمی‌اش که رسیدم گفتم: _زینب گفت که این‌ها رو بیارم.. "ممنون"ی زیرلب گفت و گوجه‌ها را از دستم گرفت. درحالیکه داشت سیخ‌های گوجه را کنار بقیه جوجه‌های به سیخ کشیده شده می‌گذاشت، گفت: _هوا سرد شده، بیاین نزدیک آتیش گرم شین... و کمی آن طرف‌تر ایستاد. دو قدم به او نزدیک شدم. دستم را به جیب مانتوام رساندم. پاکت نامه را در دست گرفتم، دو دل بودم، مدام به خودم نهیب میزدم: سوگند کار رو تموم کن و سریع در برو! دم عمیقی گرفتم و با جرعت تمام کاغذ را جلوش گرفتم... ♡ هادی ♡ یک ورقه کاغذ بود، تقربیا میشه گفت ده در ده.. از این حرکتش معتجب شدم. - این چیه؟ دقیق که نگاهش کردم، متوجه شدم یک پاکت نامه کوچک است. آن را از دستش گرفتم. - یه چیزی که دوست داشتم بهتون بگم، ولی ترجیح دادم بنویسم براتون.. یه حرف ساده‌ست، شاید خیلی بیشتر حتی.. و سریع از جلوی چشمانم محو شد. نگاهم رد رفتنش را دنبال کرد. قلبم دو برابر به تپش افتاده بود و دست‌هایم را به لرزه در آورده بود. دم عمیق گرفتم، کارت پستال را از داخل پاکت بیرون آوردم و باز کردم. شعری دست نویس جلوی چشمانم ظاهر شد. "خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است... که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد..." لبخند صورتم را فتح کرد. انگار که دست‌خط خودش بود. دوباره شعر را خواندم، دوباره و دوباره..حالم غیرقابل وصف بود.. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب شیرینی و چای برا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ شام را که خوردیم؛ همان بحث اصلی که بخاطرش دور هم جمع شده‌ بودیم سر صحبتش باز شد. عمه به آقای ملکی گفت: _اگه شما موافق باشین آخر همین ماه تاریخ عقد رو تعیین کنیم. آقای ملکی دستی دور لبش کشید و گفت: _آخر همین ماه؟ امروز چندمه؟ سیدحسن تاریخ امروز را گفت. - پونزدهم آذر... خانم ملکی از عمه پرسید: _یعنی شب یلدا عقد کنن؟ جرعت حرف زدن نداشتم، انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. - حالا یکی دو روز اینطرف‌تر، فرقی نداره. هر چه سریعتر بهتر.. عمه با گفتن این حرفش، خیالم را آسوده کرد. زینب با خوشحال به خانم ملکی گفت: _پس دیگه باید همین روزها برای خرید حلقه و لباس دست به کار بشیم. لبخندم را خوردم و سرم را پایین انداختم؛ زیرچشمی متوجه لبخند محو سوگند هم شدم. عمه به سوگند گفت: _برای مهریه چی درنظر گرفتی مادرجان؟ سرش را بالا گرفت و به عمه نگاه کرد. - راستش... به نیابت از چهارده معصوم، ۱۴ تا سکه و... سفر زیارتی حج و کربلا... دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و نگاهی به او انداختم. سرش را به طرف من برگرداند و فقط برای چند ثانیه نگاهش را حس کردم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• خوابم نمیبرد، در ایوان ایستاده بودم و به همان محلی که پاکت نامه را به دستم داد، چشم دوختم. سوز سردی می‌آمد و لرز در جانم می‌انداخت. شعرش را زیرلب خواندم: خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است، که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد...! پلک‌هایم را روی هم فشردم و سعی کردم لرزش چانه‌ام را کنترل کنم. دانه دانه برف از آسمان روی زمین نشست. لبخندم عمیق‌تر شد. رحمت خدا در حال سرازیر شدن به اهل زمین بود. - الحمدالله... مامان؛ خیلی خوشحالم با اینکه ندارمت ولی هوام رو داری! خیلی خوشحالم که هستی، اینجایی...! امشب خیلی جات خالی بود... ♡ سوگند ♡ با کنار رفتن لحاف از روی تن تب‌دارم، پلک‌هایم را از هم جدا کردم. - سوگند؟ بلند شو دمنوش‌تو بخور... میان صدای دندان‌هایم که از شدت سرما بر هم می‌خوردند، گفتم: _مامـ... مامان... سرده... دستی روی پیشانی‌ام کشید. - هنوز هم که داغی... پلک‌هایم روی هم افتادند، صدای نفس‌های کشدارم در اتاق تاریک می‌پیچید. مامان سعی کرد کمکم کند تا بنشینم. - بیا این دمنوش رو بخور، نیمساعت دیگه قرص‌هاتو میارم. لبۀ لیوان داغ که به لب‌هایم برخورد کرد، دوباره چشم باز کردم. - نمیخورم... مامان دستش روی گونه‌ام گذاشت و سرم را به طرف خودش متمایل کرد. - سوگند بچه نشو! یک جرعه دمنوش که از گلویم پایین رفت، انگار آتش در جانم افتاد و مزۀ تلخ آویشن در دهانم پیچید. به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. مامان با خنده پرسید: _چیشد؟ زهر که بهت ندادم اینقدر دست و پا می‌زنی... عاقبت لباس گرم نپوشیدن همینه دیگه! دستی به چشم‌های اشک‌آلودم کشیدم و ناخودآگاه میان سرفه‌هایم خنده‌ام گرفت. - سوگند یکم سرماخورده اگه بشه بذارین فردا برین... با صدای مامان که از سالن می‌آمد لای پلک‌هایم را باز کردم و گوش‌هایم را تیز... - نه نگران نباشین... الحمدالله الان بهتره... نیم‌خیز‌ نشستم و نفس‌ عمیقی کشیدم. حال و روز من هر چه که هست، مطمئنم خوب نیست... - می‌خواین گوشی رو بدم باهاش صحبت کنین؟ با شنیدن این حرف مامان دوباره سرفه‌ام گرفت، یک حس خیلی قوی می‌گفت که فرد پشت تلفن کسی نیست جز هادی... - چشم حتماً... نه، اگه مشکلی پیش بیاد باباش هست... شما نگران نباشین... احتمالا هادی پیش خودش بگوید این دختری که در مسجد غش کرد، احتمالا برای یه سرماخوردگی ساده تا مرز مرگ هم می‌رود. - به عمه‌خانوم سلام برسونین، خدانگهدارتون. با لبخندی که روی لبم نشست به حس ششمم تبریک گفتم و دوباره خودم را روی تخت پرت کردم... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ مامان داشت از کمد لبا
_چرا؟ میتونی با مامان و بابات بیای... سرش را پایین انداخت. - اونها نمیتونن بیان، اجازه نمیدن منم تنها همراهت بیام... چشم‌هایش اشک‌آلود شد. - نمیتونم بیام عقد تنها رفیقم! دستش را در دستم گرفتم و سعی کردم به چشم‌هایش که زمین را نشانه گرفته بود نگاه کنم. - غزاله! - دیگه کسی نیست وسط عقدت شیتنطش گل کنه به جای عروس رفته گل بچینه چرت و پرت بگه! منم بغض کرده بودم. اشک روی گونه‌اش را پاک و نگاهش را به من دوخت. - مشکلم اینه که امام‌رضا من رو قبول نکرده برم پیشش.. از این بابت خیلی ناراحتم سوگند... چند بار پشت سر هم برای مهار کردن اشکِ چشمانم، پلک زدم. - ناراحت نباش، دیدی من میخوام شوهر کنم من رو طلبید؟ تو هم شوهر کنی میطلبه! میان اشک‌هایش خندید و آرام به بازویم زد. - کوفت! دوباره صاف نشستم و در حالی‌که قاشق چنگالم را به دست می‌گرفتم گفتم: _تو هم این‌قدر آبغوره نگیر، خودم اجازتو از بابات میگیرم می‌برمت! اصلا بدون تو که نمیشه! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝