eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.7هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۱ و ۹۲ اصلا نفهمیدم کی کنار محسن خوابم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹۳ و ۹۴ تا اذان صبح با محسن حرف زدم و از آیندمون گفتیم اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم انقدر محو حرف زدن بودیم که زمان سریع گذشت. نمازمو خوندم و رفتم خوابیدم تا حداقل دوساعت خوابم ببره. با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم محسن گفت ساعت ۹ میاد تا بریم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود و فاطمه هم رفته مدرسه! از تختم بلند شدم و رفتم پایین. مامان داشت قران میخوند با دیدنم تعجب کرد و گفت: _به به سلام سحر خیز شدی؟ _سلام صبح بخیر محسن گفت ساعت ۹ میاد بریم کابینت سفارش بدیم! _عه باشه عزیزم برو صبحانتو بخور رفتم و برای خودم چایی ریختم و صبحانمو خوردم و رفتم تا آماده بشم. لباس هامو پوشیدم و محسن زنگم زد رفتم بیرون. مثل همیشه روبه رو در خونمون ایستاده بود. از دور لبخندی زدم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم: _سلااام عزیزممم صبحت بخیر! _سلام خانومم صبح شما هم بخیر! ببین توروخدا حالا هیچوقت ساعت هشت صبح پا نمیشدا امروز از ذوقش شب که نخوابیده الانم انقدر انرژی داره بلند زد زیر خنده! _خب ذوق دارم قراره خونمونو با آقامون خودمون با سلیقه خودمون بچینیم دیگه مگه تو ذوق نداری! _اوه اوه مگه میشه ذوق نداشت واقعا از ته دلم خوشحالم.... کل راه باهم شوخی کردیم و کلی خندیدیم. بالاخره رسیدیم به کابینت سازی. همراه محسن پیاده شدم و رفتیم داخل محسن با فروشنده خیلی گرم سلام علیک کردن _خب بفرمایید اینا نمونه های کابینتامون هست هرکدومو که دوست دارید انتخاب کنید! آروم کنار گوش محسن گفتم: _کابینت رنگش سفید باشه لبخندی زد و گفت: _چشم به روی چشم! یکی از مدل ها خیلی چشممو گرفت. سفید بودن با دسته های طلایی محسن هم گفت خوشش اومده _آقای چراغی همینو پسندیدیم! _مبارکتون باشه ماشاالله خوش سلیقه هم هستیدا با محسن خندیدن و سفارش دادیم و اومدیم بیرون. بعد از سفارش دادن کابینت ها یکمی توی شهر چرخیدیم که مامان زنگ _سلام مامان جان خوبی؟ +سلام عزیزم ممنون کجایید؟ _ما تازه کابینتا رو سفارش دادیم! +خب زود بیا خونه بابا زنگ زد گفت از سر کارش مرخصی گرفته بریم یکم جهیزیه رو بخریم! _زود نیست مامان؟ +کجا زوده دیرم هست بیا _چشم اومدم خداحافظ محسن نگاهی بهم کرد و گفت: _مامان بود!؟ +اره میگه برم خونه میخوایم بریم جهیزیه بخریم! _عه خیلی هم عالی باشه الان میبرمت عزیزم +خودتم میای؟ _نه دیگه شما با سلیقه خودت وسیله ها رو بخر تا من بعد از دیدنشون غافلگیر بشم رفتم خونه و بابا همون موقع رسید و سوار ماشین شدیم و رفتیم پاساژ یکی از دوستای بابا که همه چیز داشت از یه قاشق گرفته تا یخچال و همه چیز! بابا وارد شد و اقایی که پشت میز بود به احترام بابا ایستاد و دستشو آورد جلو و سلام کردن. _به به سلام از این طرفا حسین اقا چه عجب! +سلام دیگه چیکار کنیم کم سعادتیم _نفرمایید حسین جان من در خدمتم! +راستیتش دخترم چندوقت دیگه عروسیشه اومدیم یه سری وسیله هاشو بخریم! _کار خیلی خوبی کردید من یه لیست بهتون میدم هرچی خودتون میخواید انتخاب کنید. بابا لیست رو گرفت و سمت من و مامان گرفت و گفت: _شما برید هرچی میخواید خرید کنید منم اینجام کنار اقای دوستی بعد از چند وقت همو دیدیم هر دو خندیدن با مامان لیست رو گرفتیم و رفتیم سمت وسیله ها پاساژ خیلی بزرگی بود چند طبقه بود با مامان از پله برقی ها بالا رفتیم. _مامان دلم میخواد خونم آبی یخی باشه همه وسیله هام _باشه عزیزم بریم اول چینی ها رو بخریم وارد یکی از مغازه ها که چینی فروشی بودن شدیم و یه ست خیلی قشنگی چشممو گرفت آبی خیلی کم رنگ با گلای ریز صورتی. یه سرویس صبحانه صورتی رنگ خیلی قشنگی هم چشممو گرفت که کاسه ها به شکل قلب های کوچیک و بزرگ بودن و قوری و استکان و همه چیز صورتی رنگ بودن همه سرویس هامو از همون مغازه سفارش دادیم و همه خرده ریز ها رو سفارش دادیم و رسیدیم به مغازه مبل فروشی یکی از مبل ها که طرح خیلی قشنگی داشت چشممو گرفت آبی خیلی کمرنگ با طرح های کرمی رنگ کار شده بود همونو سفارش دادیم و فرش هم همون رنگ با گلای. ریز کرم رنگ خریدیم تقریبا همه چیز رو سفارش داده بودیم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۳ و ۹۴ تا اذان صبح با محسن حرف زدم و از
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹۵ و ۹۶ بالاخره شبی که باید نمیرسید رسید! شبی که قراره محسن فردا بره مأموریت! خیلی دلم گرفته بود همون شب محسن اومد دنبالم و رفتم خونشون رفتم چادرمو عوض کنم بغضی توی گلوم بود که اگه رهاش نمیکردم میمردم همونجا زدم زیر گریه و آروم اشک ریختم! که محسن اومد توی اتاق و با تعجب گفت: _حسنا داری گریه میکنی؟ چیزی نگفتم و اشکامو پاک کردم اومد کنارم و گفت: _من بمیرم یه قطره اشکتو نبینم توروخدا منو با هرچی میخوای شکنجم کن اما با اشکات نه! نگاهی بهش کردم و گفتم: _محسن دلم برات تنگ میشه! دوباره بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن. محسن پیشونیمو بوسید و سرمو توی بغلش گرفت و گفتم: _من بیشتر! برای اینکه گریمو بند بیاره گفت: _حاضری یه بازی بکنیم؟ _بازیییی؟ با سر تایید کرد و گفت _اره از همون بازی هایی که تو بچگی میکردیم یه نفر یه چیزی رو قایم میکرد بعد با خودکار روی میز ضربه میزد تا اون یکی نزدیک بشه و پیداش کنه! حالا من یه چیزی قایم کردم که باید پیداش کنی! با تعجب نگاهش کردم که گفت: _پاشو من میشینم تو برو بگرد! مثل بچگی هامون دوباره شیطون و بازیگوش شده بود. بلند شدم و محسن نشست و با خودکار روی میز گنار تختش ضربه میزد. رفتم جلو،چپ،راست. ضربه ها بلند تر میشد یعنی نزدیک شدم! کنار قفسه کتاب ها بودم که ضربه ها بلند و بلند تر شد دستم رو بردم پشت ردیف کتاب ها که بین فاصله دیوار و کتاب ها دستم به یک جعبه کوچیک خورد! بیرون آوردمش یک جعبه کوچیک کادو شده بود که با دقت روبان بندی شده بود و زیر آن یک یاد داشت چسبیده بود کاغذو باز کردم که نوشته بود " معمای بعدی زیر بالشت است! " نگاهی به محسن انداختم که با شیطنت میخندید! دستم رو زیر بالشت بردم و جعبه بعدی زو که درست همون شکل بود پیدا کردم یادداشت بعدی نوشته بود: "پشت گلدان! " "یادداشت سوم پشت پنجره!" در تمام این مدت که دنبال کادو بودم همش میخندید و میگفت آفرین داری نزدیک میشی! چهارمین کاغذ آدرس کشوی میز رو میداد به طرف میز رفتم محسن درست جلوی میز نشسته بود برای باز کردن کشو باید خیلی به محسن نزدیک میشدم و محسن هم حاضر نبود کنار برود منتظر ایستادم تا کنار بره اما همینطور نگاهم میکرد گفتم: _مثل اینکه نمیخوای کادو رو بدی؟ _عه ببخشید خانوم حق با شماست بفرمایید رفت کنار دسته کشو رو گرفتم که قفل بود. گفتم: _اینکه قفله! نگاهی به دستگیره انداختم که یه کاغذ بهش وصل بود پوفی کشیدم و گفتم: _نکنه سر کاریه اقا محسن؟ خندید و گفت: _شما کاغذو بخون! روی کاغذ نوشته بود: «کلید کشو روی قلبم است» نگاهم و به جیب پیرهنش بردم که با سر تایید کرد و گفت: _عا باریکلا بیا! کمی مکث کردم گفت: _هدیتو نمیخوای؟! آهسته دستمو دراز کردم و داخل جیبش کردم کوبش قلبشو حس میکردم! دستش رو روی جیبش گذاشت و دست من که هنوز توی جیبش بود به سینه اش فشار داد و گفت: _ببین برا تو میزنه ها! قلبم تند تند شروع به زدن کرد. دستمو سریع از جیبش بیرون کشیدم کلید لای انگشتام بود به شدت هیجان زده شده بودم از اینکه محسن انقد قشنگ اظهار علاقه میکرد! دستمو گرفت و گفت: _بازی رو تموم نمیکنی؟ کلیدو توی قفل زدم و در کشو رو باز کردم یک جعبه انگشتر بود که با خط خودش نوشته بود دوست دارم! جعبه رو باز کردم دوتا انگشتر عقیق ست بود! خیلی انگشتر قشنگی بود روی یکی از انگشتر ها نوشته بود «یا زهرا» و روی یکی دیگه حک شده بود «یاعلی» گفت: _انگشتر یا زهرا رو دستم میکنم که هروقت چشمم خورد بهش یادت بیوفتم! با ذوق تمام توی چشماش نگاه کردم و گفتم: _محسن! _جانم؟ _قول میدی همیشه همین حس رو نسبت به من داشته باشی؟ اومد نزدیکم و گفت: _از خدا میخوام اگه یه روز این حس باهام نبود منم دیگه نباشم! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۵ و ۹۶ بالاخره شبی که باید نمیرسید رسید
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹۷ و ۹۸ اون شب تا صبح به ستاره ها خیره شدم و فکر میکردم به رفتنش عروسی و همه چیز.... بالاخره صبح شد و محسن رفت و من موندم و دلتنگی ها و اشک هایی که میریختم. موقع خداحافظی محسن گفت: _حسنا جانم منتظر زنگ و تلفن نباش ولی تا جایی که بتونم همه تلاشمو میکنم بهت زنگ میزنم. بغض بیشتر به گلوم چنگ زد اما جلوی خاله و مامان بابا و فاطمه و حسن اقا به روی خودم نیاوردم و چشمامو باز و بسته کردم و لبخندی زدم! آروم کنارم ایستادم و جوری که بقیه نفهمن انگشتر عقیقشو دستش کرده بود نشونم داد و گفت: _همیشه به یادتم! انگشترو بوس کرد و با همه خداحافظی کرد و رفت! وقتی رفت انگار قلب منم با خودش برد از همین حالا دلم حسابی براش تنگ شد حالا یک ماه بدون محسن چطوری من زندگی کنم؟! توی مدتی که محسن رفت سعی کردم سر خودمو سرگرم کنم تا کمتر نبودنش و حس کنم خیاطی میکردم درس میخوندم رشته داروسازی قبول شده بودم و بعد از تابستون باید میرفتم دانشگاه! مشغول قرآن خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد! شماره ناشناس بود تلفنو جواب دادم صدای محسن توی گوشم پیچید انگار دنیا رو بهم دادن. با خوشحالی گفتم: _سلاااام محسنم خوبی عزیزم؟ صداش خیلی ضعیف بود و سر و صدا بود گفت: _سلام عزیزم الحمدلله منم خوبم تو خوبی چیکارا میکنی؟ از کارایی که کردم دلتنگیام براش گفتم _راستی کی میای محسن؟ _پنج روز دیگه اونجام! از خوشحالی گفتم: _وااای راست میگی؟ _اره عزیزم میگم خانومم من باید برم ببخشید مواظب خودت باش یاعلی! با محسن خداحافظی کردم و انگار با شنیدن صداش دوباره دلتنگیم بیشترم شد! قرانو گرفتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم بازم خداروشکر کسی خونه نبود. این پنج روز اندازه یک سال گذشت بالاخره روز اومدنش رسید با خوشحالی از خواب بیدار شدم و اماده شدیم با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله! وقتی محسن اومد لاغر شده بود و آفتاب سوخته ولی برای من هنوزم همون محسن خودمه همون قدرم برام عزیزه! بعد از اینکه با همه سلام کرد و خاله و مامان و حسن آقا و بابا بغلش کردن رفت توی اتاق تا لباس هاشو عوض کنه دنبالش رفتم. از شوق پریدم بغلش و سرمو گذاشتم روی سینش و از شوق زدم زیر گریه! بعد از اینکه آروم شدم کنارش نشستم و از کارش برام گفت کجا رفتن چیکارا کردن واقعا اینهمه سختی که کشیده برای همینه لاغر شده با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: _حالا خوبی؟ _بلهههه خانوممو دیدم مگه میشه بد باشم؟ محسن لبخندی زد و گفت: _خب از فردا هم باید بریم سراغ اماده کردن خونه و کارای عروسی که تقریبا ۳۰ روز دیگه عروسمونه از خوشحالی گفتم: _وااای اره امشبو استراحت کن فردا بریم سراغ خریدامون محسن لباس هاشو عوض کرد و باهم رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم شام رو خوردیم و بابا گفت: _امشب آقا محسن خستس بریم که برن استراحت کنن دلم گرفت کاش می‌تونستم منم کنار محسن بمونم. اما خب با محسن خداحافظی کردم و رفتم خونه. باهم چت میکردیم که دیگه محسن جواب نداد از خستگی خوابش برده! گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم که زود بیدار بشم صبح قراره بریم خرید! صبح از خواب بیدار شدم و اماده شدم و محسن اومد دنبالم و رفتیم خرید سفارش کاغذ دیواری کاغذ دیواری سفید با گلای طلایی رنگو پسندیدیم به خونه و کابینت ها هم میومد توی اتاق خواب ها هم کاغذ دیواری آبی یخی با گلای خیلی قشنگ انتخاب کردم و سفارش دادیم و تقریبا همه کارها رو انجام داده بودیم _حسنا جان آقای رفیعی گفتن امروز بعد از ظهر میان کاغذ دیواری ها رو بزنن کابینت ها هم الان زنگم زد گفت داره میاد وصل کنه میای خونه ما یا ببرمت؟ از ذوق اینکه کابینت ها رو ببینم گفتم: _نه میام خونتون ببینم خونمو چه شکلی میکنن! خندید و گفت: _چشممم پس سفت بشین تا بریم رسیدیم خونه و همون موقع با رسیدن ما اونا هم اومدن تا کابینتا رو نصب کنن. رفتم توی خونه و با خاله حرف میزدیم _عزیزم جهیزیت همشو خریدی تموم شد؟ _اره خاله همشو خریدیم فقط وسیله بزرگام هنوز نیومدن پنجشنبه میاد! _خب عزیزم هفته دیگه عروسیه خونه هم که اماده شد اخر همین هفته اگه وسیله هات اومدن بیا خونه رو بچین _چشم خاله کلی سر و صدا بود بالاخره بعد از یک ساعت کارشون تموم شد و محسن اومد _سلام مامان شربت داریم؟ خاله گفت: _اره عزیزم توی یخچاله الان میارم خاله اومد بلند بشه گفتم: _خاله شما بشینید من خودم میرم محسن چشمکی زد و گفت: _اصلا دعوا نکنید خودم هستم خندید و رفت سمت یخچال و شربت ریخت و برد برای کارگرا 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۷ و ۹۸ اون شب تا صبح به ستاره ها خیره ش
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰ بعد از رفتنشون اومد پایین و با ذوق گفت: _عروس خانوم خونتون آمادس بفرمایید! با ذوق لبخندی زدم و گفتم: _واای جدی! آخ جون اومدم خاله از توی آشپزخونه گفت: _رفتید؟ محسن گفت: _اره مامان بیا بریم خونمونو ببین! خاله خندید و گفت: _قربون ذوق کردنات برم برید عزیزم منم میام خاله میخواست اولین باری که خونمون رو کامل میبینیم خودمون تنها باشیم. با خوشحالی دست محسنو گرفتم و کشیدم گفتم: _بریم پس خندید و گفت: _آخ حسنا نمیدونی چقد قشنگ شده منکه غش کردم! با ذوق سریع از پله ها بالا رفتیم دستگیره درو گرفتم که گفت: _وایسا وایسا نرو تو! با اخم گفتم: _براچی خب میخوام ببینم چطور شده! چشمک زد و گفت: _خب عزیز جان هرچیزی آدابی داره دستمو گرفتم به کمرم و گفتم: _آهان بعد ببخشید استاد آداب خونه نو دیدن چیه؟! خندید و گفت: _اِهم اِهم خب بستگی داره اداب خونه نو از چه کسی باشه؟! _استاد شما فرض کنید خونه خومون! _اوه اوه پس کار سخت شد آدابش اینه اون اقای خوشتیپ جذاب تو دل برو.... ادامه حرفشو نزده بود که ابروهامو دادم بالا و گفتم: _ببخشید استاد شرمنده میون کلامتون زیادی اون اقای خوشتیپ از خودش تعریف نمیکنه؟! خندید و گفت: _نه دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ بلند خندیدم که لپمو کشید و گفت: _دیگه وسط حرف استادت نپر! داشتم میگفتم آدابش اینه که چشمای خانوم قشنگش عزیز دلش رو بگیره و بعد خونه نو رو ببینن! محسن خیلییی قشنگ حرف میزنه حتی ابراز علاقه هاشم جذابه گفتم: _خب پس آقای جذاب خوشتیپ تو دل برو لطفا چشم خانوم قشنگتو بگیر که از ذوق الان میمیره ها! اخمی کرد و گفت: _خدانکنه خبببب چشمممم با دستاش چشمامو گرفت دستامو گذاشتم روی دستاش و دیگه هیچ جا رو ندیدم همه جا سیاه بود! صدای باز شدن در اومد محسن گفت: _به به اصن بَ بَ به به از لحن حرف زدنش هم خندم گرفت هم حرصم گرفت که نمیزاره من ببینم با اعتراض گفتم: _عههه محسن خب منم ببینم خندید و گفت: _باشه باشه یک.... دو.... سه! دستاشو برداشت با هیجان نگاه به خونمون کردم خیلییییی قشنگ شده ترکیب رنگ سفید طلایی قشنگ ترشم کرده! یه لوستر خیلی قشنگم وسط پذیرایی نصب کرده بود با خوشحالی گفتم: _وااای محسن لوسترم خریدی؟! _بلهههه با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم: _وااای محسن چقد اینا قشنگن _حسنا بیا تو اتاقو ببین! همراهش رفتم اتاقمون همون کاغذ دیواری گل گلیا بود و یکی دیگه از اتاقا هم یه کاغذ دیواری ساده! _محسن چقد بوی نو میاد! +بللله دیگه خونه نو فقط میدونی چی کم داره؟ _چی؟ +حدس بزن! _جهیزیه! +نخیر یه عروس خانم زیبا با یه اقا دوماد خوشبخت! با ذوق گفت: _اونکههه بلههه فقط همینو کم داره اینم باشه کامل میشه با ذوق گفت: _وااای حسنا! +جان دلم؟ _اینطوری که تو جواب میدی که من دیگه نمیتونم حرف بزنم! خندیدم و گفتم: +خب بفرما! گفت: _یه قاب عکس بزرگ هم خریدم از حاج قاسم! خیلیییی خوشحال شدم و گفتم _وااای خدا کجاست عکس؟ +دیگه حالا که نشونت نمیدم شب عروسی با یه چیز دیگه بهت کادو میدمش! خندیدم و گفتم: _خب منکه تا عروسی طاقت نمیارم! +مگه چقد دیگه مونده! همش دو هفته _همین دوهفته اندازه دوسال برا من میگذره! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰ بعد از رفتنشون اومد پایین و با
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته! صدای در اومد که خاله از پشت در گفت: _صاحب خونه! به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت: _جان صاحب خونه؟ درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد. نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت: _به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم! محسن لبخندی زد و گفت _چاکرم حاج خانوم! خاله خندید و گفت: _باریکلا راه افتادی _دیگه چیکار کنم! نگاهی به خاله کردم و گفتم: _خاله اتاقا هم ببین خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت _همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه! _سلامت باشید دست آقامون درد نکنه محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد و گفت: _فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم! خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت. _سلاام مامان! _سلام عزیزم بیا بالا! علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم: _به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟! مامان خندید و گفت _لوس نشو بیا بشین! فاطمه گفت: _حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من! دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم: _باشه باشه تسلیم! هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون _مشکوکید چیشده؟! مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت: _فاطمه فرداشب خواستگاریشه! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: _مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه.. فاطمه گفت: _اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟ فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه _خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت: _حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟ _اره پس چی! مامان خندید و گفت _بسه انقد دعوا نکنید دیگه! +مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟ _فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی +نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟ _اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن! یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم: _وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم! +مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟ _اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن! +مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی! _باشه مامان! اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت _بخوابید دیگه صبح شدا! _چشم شب بخیر با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم. صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد _فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم! _چقدر میخوابی پاشو بابا! نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین _سلام مامان. صبح بخیر! +سلام عزیزم حسنا راستی! _جانم؟ +زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری! _باشه الان زنگش میزنم برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ یکم توی خونه موندیم و همه جا ر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی! مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد! علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها! بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد‌ و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن. فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه _مامان دیگه کاری نداری؟ _نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم _چشم رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم _بیام تو؟ _نههه من هنوز اماده نیستممممم _چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟ _وایسا الان درو باز میکنم! بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود! نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم: _همینننن؟؟ _اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو! _خب بدو الان میان _باشه هولم نکن اماده میشم منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت از کنارش رد شدم و گفتم: _اووو یک سال بعد! رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن _فاطمه اماده شد؟ _نه هنوز _وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب! _حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟ رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت: _واااییی اومدن من استرس دارم! _نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل! با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت: _ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم! بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت: _اشکال نداره پسرم بیا بشین محسن نشست و فاطمه هم توی آشپزخونه بود و همش دلش شور میزد و استرس داشت و صلوات میفرستاد نگاهی به فاطمه کردم و خندیدم. محسن گفت: _نکنه توام اونشب این حالو داشتی؟ خندیدم و گفتم: _دروغ چرا اره اما کمتر از فاطمه بود! تو چی؟ _منن؟ نه بابا استرس چیه من فقط ذوق داشتم خندیدم و زدم تو بازوش گفتم _یعنی یه ذره هم استرس نداشتی؟! _چرا حالا که فکرامو میکنم انگار تا دیدمت دفعه اولم بود میدیدمت یکم استرس گرفتم اما کنار شهید که رفتم اروم گرفتم لبخندی زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد! بابا از آشپزخونه رفت سمت آیفون و گفت: _سلام بله بفرمایید! فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: _اومدن؟ _اره عزیزم دلم برای فاطمه سوخت رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم: _نترس عزیزم چیزی نیست! چادرمو روی سرم مرتب کردم و فاطمه هم چادرشو درست کرد صدای یاالله مردی بلند شد و اومدن داخل سه تا مرد که دوتاشون سنشون بالا بود اون یکی هم فکر کنم داماد باشه! دسته گل قشنگی دستش بود و سر به زیر بود معلومه اونم مثل فاطمه استرس داشت! محسن رفت جلو و بهشون دست داد و چهارتا خانومم پشت سرشون اومدن داخل و سلام کردن و مامان تعارف کرد نشستن! همه میوه ها اماده بودن محسن یکم نشست که بهم گفت: _چایی بیارم؟ آروم به مامان گفتم: _اره عزیزم بگو بیاره محسن بلند شد و رفت یکی از آقایون گفت: _پسرتون هستن؟ بابا خندید و گفت: _آره پسرمم هست اما دامادم هستن! خندید و گفت: _ماشاالله خدا حفظشون کنه! _سلامت باشید همچنین آقازاده شما رو بعد از کلی حرف زدن یکی از خانوما که مامان داماد بود گفت: _خانم سعادتی اجازه میدید برن حرفاشونو بزنن؟ 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست ک
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا با سر گفتن که برن. مامان لبخندی زد و گفت: _بله بفرمایید از بابا هم اجازه گرفتن و داماد که لاغر و قد بلند بود و کمی پوستش سبزه بود با کت و شلوار مشکی بلند شد و فاطمه هم ایستاد و رفتن سمت اتاق تا حرفاشونو بزنن. توی این مدتی که رفتن محسن پذیرایی کرد و بابا هم کمکش کرد و نشست کنار بابا و همه حرف میزدن یکی از خانوما پرسید: _عزیزم چندوقته ازدواج کردید؟ _سه ماهه! _آخی پس تازه هم هست مبارک باشه خوشبخت بشید _بله ممنون سلامت باشید زمان خیلی دیر میگذشت نزدیک یکساعته هنوز نیومدن حسابی خسته شده بودم که بعد از کلی وقت اومدن با وارد شدنشون همه صلوات فرستادن و فاطمه کنارم نشست.‌ آروم بهش گفتم: _حالت خوبه؟ _آره خداروشکر _چطور بود؟! _نمیدونم باید فکرامو بکنم بعد از چند دقیقه خداحافظی کردن و گفتن که منتظر خبرن! بعد از رفتنشون محسن یکم نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت : _فاطمه خانوم راحت نیستن میرم! قرار شد فردا بیاد دنبالم تا بریم خونمونو تمیز کنیم مامان گفت: _خاله بزار ماهم بیایم کمک خسته نشید عزیزم! _نه خاله هستیم خودمون انشاالله شما برای جهاز چینی بیاید مامان خندید و گفت: _باشه عزیزم هرجور راحتید انشاالله که همیشه خوشتون باشه! محسن خداحافظی کرد و رفت فاطمه چادرشو درآورد بابا ازش پرسید: _نظرت چیه؟ _نمیدونم بابا خوب بود ولی باید فکرامو بکنم _اره عزیزم قشنگ فکراتو بکن عجله‌ای نیست! _چشم فاطمه رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه و منم کمک مامان ظرف هارو شستم و خونه رو جارو زدم یکم خورده شیرینی ریخته بودن و بعد از تموم شدن کارا رفتم توی اتاقم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب چشمامو باز کردم دیدم یه نفر سیاه نشسته بالای سرم و چشماش برق میزنه جیغ زدم که یه پشتی خورد تو سرم. فاطمه گفت: _جیغ نزن چته؟ منم +فاااطمه چرا اینطوری میکنی نشستی زل زدی به من که چی؟ _چیکار تو دارم خوابم نمیبره! +چرا خب؟ _نمیدونم فکر و خیال +بخواب بابا یادت میره پشتمو کردم بهش و دوباره خوابیدم صدای اذان اومد مسجد کنار خونمونه برای همین صداش خیلی بلند و واضح همیشه توی خونه میپیچه بابا و مامان هم بیشتر وقتا مسجدن. دلم هوای مسجد کرد رفتم پایین بابا داشت وضو میگرفت _سلام بابا کجا میری؟ +سلام عزیزبابا مسجد! _منم میام +چه عجب باشه سریع اماده شو بریم مامانتم داره اماده میشه سریع پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا فاطمه داشت چادرشو سرش میکرد _به به کجا به سلامتی؟ +میخوام برم مسجد! _عه منم وایسا تا اماده بشم بریم! سریع رفتم سمت کمدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تقریبا چندماهی میشه که صبحا مسجد دسته جمعی نرفتیم وارد مسجد شدیم خیلی حال و هوای خوبی داشت کنار هم نشستیم و نمازو خوندیم و رفتیم خونه توی راه بابا سر به سر منو فاطمه میزاشت خندمون رفته بود بالا و رسیدیم خونه. خواب از سرم پرید اما هرجوری بود خوابیدم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا ب
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ صبح با صدای بابا چشمامو باز کردم _پاشو حسنا محسن اومده دنبالت! انقدر خوابم میومد که متوجه نشدم بابا چی گفت صدای محسنو شنیدم که بالای سرم ایستاده دارم خواب میبینم! اومدم جابه جا بشم دیدم نه انگار واقعا خود محسن سریع از جام بلند شدم و نشستم _به به سلام علیکم خانوم خواب آلود ساعت خواب؟ _وااای سلام محسن ببخشید نمیدونم چرا انقدر خوابم برد! _فدای سرت پاشو آماده شو صبحانه بخور که کلی کار داریما! _چشم لبخندی زدم و از روی تختم بلند شدم.و آماده شدم و از مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردیم و رفتیم! _خب خانوم اول بریم کارت عروسیمونو سفارش بدیم و بعد بریم کجا؟ ادامه حرفش گفتم: _خونهههههه _عا باریکلا هردو خندیدیم رسیدیم دست محسن و گرفتم و رفتیم داخل یه خانومی اومد جلو و مدل های کارت ها رو نشون داد. اولین کارتی که آورد خیلی چشممو گرفت به محسن نگاهی کردم و گفتم: _این خیلی قشنگه! لبخندی زد و گفت: _اره خیلی خانومه که دید چی میگیم گفت _عزیزم عجله نکن مدل های به روز ترم داریم رفت و چندتا مدل دیگه آورد اما باز من فقط همون به دلم نشسته. محسنم نگاهم کرد و گفت: _کدومو؟ _همون اولیه! خانومه باز گفت _عزیزم این کار به روز تریه اونی که شما انتخاب کردید خیلی مثل این جدید نیست محسن گفت: _خانومم چشمش همینو گرفته همینو میخوایم کجا سفارش بدم؟! _چی بگم دیگه سلیقه شماست! محسن با لحن خیلی جدی گفت: _کجا باید سفارش بدم؟ راهنمایی کرد و رفت بالاخره به تعداد مهمون ها کارت رو سفارش دادیم و دوتا کارت هم اضافه تر از تعداد محسن سفارش داد! از مغازه بیرون اومدیم پرسیدم! _محسن! _جانم؟.. _چرا دوتا اضافه تر سفارش دادی؟ _حالا بعدا میگم بهت! _عههه همین حالا بگو! _بزار کارت‌ها که رسید دستمون چشم به روی چشم.. دیگه اصرار نکردم چون میدونم که بی فایده است. رفتیم خونه محسن ماشینو پارک کرد و رفتیم داخل _خاله خونه نیست؟ _نه صبح رفت خرید! محسن کلید رو گرفت جلوم و گفت: _برو خونه تا من برم طی و جارو و دستمال بیارم! کلیدو ازش گرفتم و چشمکی زدم و رفتم بالا درو باز کردم با ذوق نگاه به دور تا دور خونمون کردم نور گیر خیلی خوبی داره پنجره ها هم از بالا تا پایینن حتی توی آشپزخونه هم پنجره است! در اتاق ها رو باز کردم و توی ذهنم جای تخت خواب و آیینه رو مشخص کردم توی همین افکار بودم که صدای زنگ اومد از اتاق اومدم بیرون و از چشمی در نگاه کردم محسن بود! درو باز کردم نگاهی به سر تا پاش انداختم. خندید و گفت: _چیه! لباس کار پوشیدم دیگه! خیلی قیافش باحال شده بود دستمال به سرش بسته بود و لباسای کهنه پوشیده بود! همینطور هاج و واج نگاهش کردم گفت: _عه ببخشید خانوم اشتباه اومدم!؟ خندیدم و گفتم: _بستگی داره براچی اومده باشی برای پس گرفتن دلتون یا؟... خندید و گفت: _نه اونکه اصلا قابل شما رو نداره فعلا دنبال کار میگردم! از سر راه کنار رفتم داخل خونه شد و روی اپن نشست و به خونه اشاره کرد و گفت: _ظاهرا قراره امروز خیلی بهمون خوش بگذره هوم؟! رفتم کنارش و دستمالو دادم دستش و گفتم: _بلههه چه خوشیم بگذره بفرمایید پنجره هارو تمیز کنید! خندید و گفت: _گفتم قراره خوش بگذره ولی نه انقد خوشی زیاد که! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ صبح با صدای بابا چشمامو باز کر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ با کمک همدیگه خونه رو تمیز کردیم. محسن پنجره ها رو دستمال میکشید منم توی کابینت ها رو تمیز کردم و کل خونه رو به کمک هم درست کردیم کارهای راحت رو میداد من انجام بدم سخت‌ها رو خودش! بالاخره بعد از تموم شدن کارها با خستگی به کل خونه نگاه کردیم از تمیزی برق میزد! به محسن نگاهی کردم و خندیدم و گفتم: _ایوووول چقد کارگرمون خوب کار کرد! خندید و گفت: _نوکر حاج خانوم! _خب حاج اقا شما تا یکم بشینید من برم براتون چایی بیارم خستگیتون در بره! رفتم پایین خاله کنار پذیرایی خوابش برده بود آروم رفتم دوتا استکان برداشتم و چایی ریختم و نبات هم گذاشتم کنار سینی و رفتم بالا. محسن کنار پذیرایی دراز کشیده بود رفتم جلو و گفتم: _عه اینو از کجا آوردی؟ _از حیاط اوردم یکم استراحت کنیم چی آوردی برامون خانوم؟ لبخندی زدم و گفتم: _چایی! خندید و گفت: _به به دست شما درد نکنه! _قربان شما کنار محسن نشستم و چایی رو خوردیم و یکم دراز کشیدیم خوابمون برد از خستگی. چشممو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و هیچی پیدا نیست! نشستم و نگاه به محسن کردم خواب بود! بلند شدم و چراغ ها رو روشن کردم که محسن بیدار شد _حسنا کجایی؟ از راه رو اومدم بیرون و گفتم: _اینجام! _ساعت چنده.؟ نگاهی به گوشیم انداختم _ساعت نُه و نیم _اوه چقدر خوابیدیم بلند شدیم و محسن حصیر رو جمع کرد و منم سینی چایی رو برداشتم و رفتیم پایین محسن آروم چند ضربه به در زد و رفت داخل. حسن اقا روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم بلند شد و نشست! رفتم جلو و دست دادم بهش و خاله از آشپزخونه گفت: _اومدید؟ محسن گفت: _بله مامان جان! _بیا عزیزم منتظر بودیم تا شام بخوریم سینی رو بردم توی آشپزخونه و کمک خاله ترشی ها رو توی ظرف ریختم و سفره رو آماده کردیم و چیدیم. حسن اقا گفت: _خب به سلامتی امروز خونه رو تمیز کردید؟ محسن لقمشو قورت داد و گفت _بله دیگه تمیزش کردیم پس فردا جهیزیه رو بچینن! _مبارک باشه _ممنون بابا جان سفره رو جمع کردیم و به محسن گفتم دیگه دیره و برم خونه با حسن آقا و خاله خداحافظی کردم و رفتم خونه. با محسن خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم و رفتم داخل. فاطمه لبخند به لب داشت و گفت _خب خب خوبه ماشاالله همیشه هم بیرونی بزار نوبت منم میشه! +باشه شما خواستگار نپرون برید بیرون _دیگه نمیپرونم +عههه جواب دادی؟ _حالا دیگه! +خیلی بدی برو نبینمت خندید و گفت: _باشه باشه میگم اره قبول کردم جیغ زدم و پریدم بغلش 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ با کمک همدیگه خونه رو تمیز کرد
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ هُلم داد عقب و گفت _چته لِهَم کردی دیونه! _من چمه؟ بابا خوشحالم که بالاخره داری از ترشیدگی درمیای بعدم زدم زیر خنده. با مشت زد توی بازوم و گفت: _ترشیده عمته! _عه عه به عمه من توهین نکنا و اگرنه به عمت توهین میکنم بعدم دوتامون بلند خندیدیم _مامان کجاست؟ _تو اتاقه داره با تلفن حرف میزنه! _با کی؟ _با مامان محمدعلی! _اوهوع محمد علی دیگه؟ _واای حسنا دلم داره شور میزنه توام رو مخ منی با مامان آقای صفاری خوب شد!؟ _عا یکم میشه تحملش کرد خیلی خوشم میاد سر به سرش بزارم و باهاش شوخی کنم اونم هیچوقت حوصله شوخی های منو نداره مهم نیست من کار خودمو میکنم مامان از اتاق اومد بیرون و گفت: _چه خبرتونه انقدر سر صدا میکنید! اصلا نفهمیدم چی گفتم فاطمه رفت جلو و گفت: _خب مامان حالا چیشد؟ نگاهی به فاطمه کردم و با خنده گفتم: _میگم ترشیده ای بگو نیستم فاطمه با عصبانیت گفت: _مامان یه چیزیش میگما! براش زبون در آوردم اومد با پشتی بزنه تو سرم که مامان گفت _چرا بهم میپرین خجالت بکشید مثلا دوتاتون دیگه دارید عروس میشید انقدر که شما بچه این علی نیست! _ببخشید مامان حالا چی گفت خانم صفاری؟ _هیچی خیلی خوشحال شد و گفت پس فردا بیان برید آزمایش گفتم نه! _چرا؟! _پس فردا باید جهیزیه حسنا رو بچینیم سرمون شلوغه با خنده گفتم: _مامان حالا فاطمه خیلی هم مهم نیستا نبودم نبود فاطمه فقط نگام کرد و زیر لب خط و نشون کشید. مامان گفت: _حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم _چشم مامان الان میرم _چیکار کردید امروز؟ _خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم _عه کارت ها کی میاد؟ _گفت شنبه میاد رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد! با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم: _بله؟ _نمازه نمیخوای پاشی؟ _عه نماز مغربه؟ _اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟ از جام بلند شدم فکر نمی‌کردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود _کجا به سلامتی؟ _با بابا میخوام برم مسجد میای؟ _نه حال ندارم خستم برو فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی... چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ هُلم داد عقب و گفت _چته لِهَم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۳‌ و ۱۱۴ قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن! با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم: _محسن! _جان دلم؟ _میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟ _بابا ایول به این حافظه بلند خندید زدم روی پاش و گفتم: _مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه _باشه باشه میگم _خب میشنوم! _من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه با تعجب پرسیدم: _خب عهدشون چی بود؟ _عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟ از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه. با خوشحالی گفتم _اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت: _ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟ کارت ها رو بردیم خونه ما و خاله هم اومد خونمون تا مهمون ها رو دعوت کنیم خرید عروسی و لباس عروسم عصر قراره بریم که خرید کنیم! همه کارت ها نوشته شد و قرار شد محسن ببره پخش کنه و دعوت کنه بالاخره کارت ها پخش شد و خرید و لباس عروس هم انجام دادیم و رسید روز چیدن جهیزیه صبح زود با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله یا همون خونه خودمون تا وسیله ها رو بچینیم علی هم رفت خونه دوستش تا بازی کنن و اذیت نکنه بابا و محسن رفتن تا وسیله ها رو بار بزنن و بیارن مامان و فاطمه اومدن و خونه رو دیدن مامان گفت: _خیلییی قشنگ شده عزیزم مبارکت باشه خیلی هم دلباز و با صفاست _ممنون مامان جان فاطمه هم خنده ای کرد و گفت: _نه بابا همش سلیقه تو و محسنه؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم _عا مگه چشه از حسودی چشمات داره در میاد _نه بابا حسودی چیه اصلا خوشم نیومد _مهم نیست بعدم زدم زیر خنده مامان گفت: _لا اله الله باز شروع کردن دعوا رفتم جلو و مامانمو بوسیدم و گفتم: _قربونت برم دعوا نیست که شوخی میکنیم مگه نه فاطمه؟ فاطمه خندید و گفت: _نه! آروم زیر لب گفتم: _باشه نشونت میدم صبر کن 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۳‌ و ۱۱۴ قرار شد امروز کارت هایی که بر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ خاله منقل اسفند رو اماده کرد صدای ماشین اومد که بابا داشت هدایتش میکرد به سمت خونه خاله رفت جلو و اسفند رو داد دست محسن و اومد داخل از پشت پنجره خونه خاله داشتیم نگاه میکردیم خیلی ذوق دارم از اینکه قراره خونمون چیده بشه! زیر لب صلوات میفرستادم و هول داشتم که همه چیز به خوبی تموم بشه مامان اومد جلو و گفت: _بسه دیگه انقد وایسادی پشت پنجره بیا یه ذره بشین حالت بد میشه _نه مامان خوبه _به زن‌دایی بگم بیاد کمک؟ _نه مامان نمیخواد خودمون هستیم گناه دارن خسته میشن _اره خودمون که هستیم اما میدونی چقدر بیشتر باید وایسیم تا تموم بشه من به زنداییت و دوتا زنعمو هات زنگ زدم بیان کمک نگاهی به مامان کردم و گفتم: _قربونت برم شما که زنگ زدی دیگه چرا نظر میخوای؟ مامان خندید و گفت: _نمیدونم گفتم ببینم چی میگی دیگه از کنار پنجره اومدم کنار و نشستم کنار فاطمه و گفتم: _کی قرار شد برید آزمایش؟ _بعد عروسیت هفته دیگه وسیله ها رو بردن و در باز شد و محسن خسته و خاکی و بهم ریخته اومد داخل از دیدنش دلم سوخت که انقدر خودشو خسته کرده رفتم جلو و گفتم: _سلام عزیزم خسته نباشید! لباسشو تکوند و با لبخند خسته ای گفت: _به به سلام حاج خانوم درمونده نباشی با تمام عشقم نگاه توی چشماش کردم و خاله اومد جلو و با محسن دست داد توی این موقعیت دلم میخواد خودم برم براش شربت بیارم تا خستگیش در بره! سریع رفتم سمت آشپزخونه و شربت درست کردم محسن هنوز دم در ایستاده بود و هرچی مامان و خاله میگفتن بشین میگفت لباسام کثیفه همینطوری خوبه رفتم جلو و با لبخند شربتو دادم بهش و ازم تشکر کرد قشنگ همون عشقی که توی چشمام هست رو با تموم خستگی هاش توی چشماش دیدم مامان به محسن گفت: _خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد محسن لبخندی زد و گفت: _چشم حتما الان میرم شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت: _خب برم دنبال خانوم جون و بیام نگاهی بهش کردم و گفتم: _منم میام! _باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم _سلاااام من اومدم _سلاااام خوش اومدی خانوم! نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم: _بمیرم چقدر خسته شدی خندید و گفت: _نه بابا ظاهرم غلط اندازه وگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زن‌دایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم: _شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی خندید و گفت: _اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی! ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم 🌟ادامه دارد.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝