مےرسد از هر طرف زائر مدام از راهِ دور
سهم من در حدّ یک عرض سلام از راه دور
اشک مےریزد دلم!از شوق٬پرپر مےزند
دور گنبد؛بر فراز پشتِ بام از راه دور
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم✋🌸
صبحم را به خیر کنید با پاسخ گرم و پرکرامتتان و رخصت دهید در حریم مصفاے یادتان پرواز کنم و تا اوج پر بکشم ...
من کبوتر بام شمایم . سالهاست که جیره خوار سفرهے محبتتان هستم و عمرے است از شما دم زده ام ... من به مهر شما زندهام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
شکر خدا اربعین کنار قدمهای جابر برای ظهورتان دعا میکنم...
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق جگردارتر از صد مردیم
هر زمان بوی خمـــ❤️ــینی (ره) به سر افتاد ما را
دور سید علـــ❤️ــی خامنه ای میگردیم
#فرمانده_من
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
•.❤️🌿📎.•
با عشــــق سر می کنم حیــایی را که تار و پودش دست دوز مـــادر است ♡•٠
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
من بی وفایی کردم و اما شما نه
مردم همه راهی شدند و ما چرا نه؟
کفران نعمت کرده ایم آقا ببخشا
ما را بزن باشد ولی با #کربلا نه!
#9_روز تا #اربعین🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارٺ_اربعین💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_مدیون_حسنم_اگه_سینه.mp3
11.34M
⏯ #شور احساسی
🍃مدیون حسنم اگه سینه زنم
🍃امشب نه که یه عمر مهمون حسنم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
🏴 #9_روز تا #اربعین
🌷 #التماس_دعا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💙🍃
🍃🍁
#نمازےویژه_درروزجمعہ
✍در بحار از حضرتامیرالمؤمنین(ع) منقول است ڪه حضرترسول(ع) فرمودند: هر ڪه بخواهد دریابد فضیلت روز جمعه را پس بجا بیاورد.
💫پیش از ظهر چهاررڪعت نماز که قرائت ڪند
💫 در هر رڪعت یڪ مرتبه سوره(حمد) و پانزده مرتبه سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ أحَدُ)
💫 پس چون از نماز فارغ شود استغفار نماید.هفتاد مرتبه (أسْتَغْغِرُ اللّهَ رَبَّی وَ أتُوبُ إلَیهِ) و بعد پنجاهمرتبه (لاحَوْلَ وَ لا قُوهِ إلاّ بِاللّهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (لا إلهَ إلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (صَلّی اللّهُ عَلی النِّبیِّ الاُمِّیِّ وآلِهِ)
💯✍پس چون این عمل را بجا آورد از جاے خود برنمیخیزد تا خداوند او را از آتش دوزخ آزاد فرماید و نمازش را میآمرزد و مینویسد حقتعالی از براے او به هر حرفی ڪه بیرون آمده از دهان او (یعنی در این نماز شریف و اعمال) ثواب یڪ حج و یڪ عمره و بنا میڪند از براے او به عدد هر حرفی یڪ شهرے در بهشت و عطا میفرماید به او ثواب هر ڪسی را ڪه نماز ڪرده باشد در مسجدهاے جامع شهرها با پیغمبران وبرآورده شدن تمام حاجات شرعیہ
#سوره_درمانے
#رونق_کسب
✍🏻هرگاه ڪسے بعد از نمازِ
روز جمعه آیه ۲۶ سوره اعراف را
بنویسد
و در منزل یا مغازه خود
آویزان کند ، روزیش زیاد گردد✨
📚 اسرار المقاصد ۱۰۱
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهاردهم🎬: ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پانزدهم🎬:
کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت.
اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت: ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه.
صادق اوفی کرد و گفت: چرا حرفم را باور نمی کنی؟! من نمی دونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی...
کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت: این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی می کنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن..
صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت: هر چی من میگم اشتباه می کنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالادستی ها خبر بدم هااا؟!
کیسان همانطور که وسایلش را جمع می کرد گفت: نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه..
صادق باز هم اوفی کرد اما خوب می دانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت، پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه می کرد که تازه از وجودش آگاه شده بود.
صادق بر خلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر می رسید.
کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد، به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت: دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، می شود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟!
کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت: این هم اجابت آخرین خواسته ات...
صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت: می خواهی باور کنی و می خواهی نکنی...من برادرت هستم و آهسته تر گفت: دوستت دارم داداش...
کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت: عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن بر نمیداری؟! و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد.
کیسان سوار ماشین شد و در حالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد.
کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست می کشید با بغضی در گلو گفت: کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم...پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_پانزدهم🎬: کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_شانزدهم🎬:
انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه می گذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبایلش کرد و زیر لب گفت: دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه است که رفته و دوباره از ماشین پیاده شد و سرکی کشید، برق تمام اتاق ها به جز اتاق آخری خاموش بود.
آقای مددی جلوی آخرین نفری را که از مرکز بهداشت خارج شد گرفته بود و از کمو کیف کار دکتر سوال کرده بود که تا ساعت چند می ماند و آن زن در حالیکه شانه ای بالا می انداخت گفته بود: نمی دانم والا! معمولا تا آخرین مریض را می بینند و این چند روزی که اینجا میاد، آخرین نفری هست که از مرکز بهداشت خارج میشه و صبح زود هم اولین نفری هست که میاد اینجا، بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خدا خیرش بده، تازه بعضی وقتا پول نسخه بیمارهای نیازمند هم خودش میده
مددی با یادآوری حرفهای اون زن، نفسش را بیرون داد، باید یک سری داخل میرفت تا ببینه اوضاع از چه قراره، برای همین از ماشین پیاده شد و همانطور که از در نرده ای داخل میشد گفت: اصلا از اولش هم نمی بایست تنها بذارم بره
داخل شد و قدم قدم پیش میرفت و هر چه جلوتر می رفت از سکوتی که بر فضا حکمفرما بود بیشتر میترسید، انگار حسی درونی می خواست او را از واقعه ای ناگوار خبر کند.
آقای مددی جلوی در اتاق رسید و تقه ای به در زد، دوباره و دوباره در را زد اما هیچ صدایی نیامد.
مددی همانطور که دستپاچه شده بود در را باز کرد و در عین ناباوری با اتاقی خالی مواجه شد.
باورش نمیشد، اخر خودش دیده بود که صادق داخل همین اتاق شده و بیرون نیامد.
مددی داخل شد و اتاقی که تقریبا سه در چهار بود و با وسایل اندکی چون یک تخت بیمار وصندلی در کنارش و یک میز با صندلی پشتش چیز دیگری نداشت .
مددی سرکی به پشت پرده سفید رنگ پزشکی کرد و تازه متوجه در پشتی اتاق شد و انگار سطل آبی سرد به سرش ریخته باشند.
مددی گوشی اش را بیرون آورد و شماره صادق را گرفت اما صدای زنی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
انگار کل بدن مددی رعشه گرفته بود، سریع مرکز را گرفت و گفت: س..سلام قربان، ببخشید این دکتره با آقاصادق غیبشون زده، گوشی آقاصادق هم خاموشه اگر امکان داره رد یاب روی گوشی را بررسی کنید بفرستید برام تا ببینم کجا باید پیگیر باشم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_شانزدهم🎬: انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه می گذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبای
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفدهم 🎬:
جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهرا قربون صدقهٔ هدی میرفت، اما تمام حواسش پی مهدی و خبری بود که به زودی از سمت صادق میرسید
رقیه بوسه ای از گونهٔ هدی گرفت و رو به مهدی گفت: خیلی خوب کردی رفتی اقدس خانم و بچه ها را آوردی اینجا ان شاالله الان..
در همین حین تلفن مهدی به صدا درآمد، انگار زمان ایستاده بود و همه خیره به آقامهدی بودند و همه جا را سکوت فرا گرفت و همه منتظر بودند تا آقا مهدی جواب تلفن را بدهد.
آقا مهدی گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره روی صفحه سریع تماس را وصل کرد: الو بفرمایید، چ..چی شده؟!
یعنی چی قربان؟! خوب...خوب نتیجه اش؟! خدای من! لازمه من بیام؟!
صبرکنید الان خودم میام...
قلب رؤیا به تپش افتاد و چشمان رقیه به اشک نشست، شواهد حاکی از آن بود اتفاق ناگواری برای صادق افتاده..
مهدی گوشی را قطع کرد و از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی به جمع کند از روی مبل بلند شد و گفت: من باید برم..
رقیه ظرف میوه دستش را روی میز گذاشت و گفت: آقامهدی، پسرم، چی شده خبری از صادق شده؟! این تلفن چی بود؟
مهدی سری تکان داد وگفت: چیزی نشده، یه مورد کاری هست من برم مرکز و زود برمی گردم.
رقیه با صدای لرزان گفت:مورد کاری؟! آخه شما که بازنشسته شدین الان من مطمینم چیزی از صادق و با زدن این حرف بغضش ترکید.
مهدی چیزی نگفت و می خواست حرکت کند که اقدس خانم با صندلی چرخدار جلو آمد و گفت: چی شده پسرم؟! و چون دید مهدی چیزی نمیگه دستهاش را بلند کرد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت: یا امام رضای غریب، پسرم صادق را از تو می خوام.
مهدی برای اینکه زیر باران سوالات قافیه را نبازد با سرعت از خانه بیرون رفت.
باز هم سکوت بر فضای خانه سایه افکند، با اینکه چند ساعت از رفتن مهدی می گذشت اما هیچ کس دل و دماغ کاری نداشت، حتی کسی به فکر خورد و خوراک و شام هم نبود، هدی با اینکه کودک بود او هم چیزی حس کرده بود و گوشه ای در خود فرو رفته بود که صدای زنگ موبایل گوشی رضا به صدا در آمد.
رضا نگاهی به شماره روی گوشی کرد و تا دید شماره غریبه است نمی خواست جواب دهد ناگهان انگاری چیزی به ذهنش رسیده بود گوشی را وصل کرد و گفت: الو بفرمایید...
از آن طرف خط صدای پر از التهاب صادق در گوشی پیچید، الو دایی جان...
ادامه دارد...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#ختم_مجرب_یا_علے_براے_گرفتن_حاجت
🌿با لباس طاهر و نیت خالص دو رڪعت نماز حاجت بخواند و بعد صد مرتبـہ صلوات بفرستد و هر روزے 1000 مرتبـہ یا علے تا مدت یازدہ روز بدون تعطیل و روز دوازدهم را نگوید تا بـہ مطلب و مقصود خویش نائل گردد وقتے ڪـہ موفق شد هزار مرتبـہ را بگوید ڪـہ مجموعا دوازدہ هزار مرتبـہ مے شود🌹
✨نماز و صلوات قبل از شروع و بعد از ختم از شرایط مهمـہ است
📚گلهاے ارغوان ج 1 ص 116
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
﷽
#باب_فضیلت
🌺🍃کسي که بخواهد خداوند او را از شعلههاي نوزدهگانه جهنم نجات دهد، بايد 🔺«بسم الله الرّحمن الرّحيم»🔺 را قرائت نمايد، که اين کريمه داراي نوزده حرف است که خداوند هر حرفي از اين نوزده را براي هريک از شعلههاي نوزدهگانه به عنوان سپر قرار داده است....🌺🍃
📚تفسیر سدرة المنتهی / جلد اول / علامه حسن زاده آملي
🌼ذڪرهاےگره گشا 🍃
⛅️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج⛅️
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#رفع_درماندگى
📿ذكرى برای رفع درماندگى دریک کار
👌اگر کسی در کاری درمانده باشد که هیچ کس به فریاد او نرسد یا در دست ظالمی گرفتارشده باشد هر روز 99 مرتبه این کلمات رابخواند خدای مهربان به فریاد او می رسد👇👇
✨یا غياثي عِندَ كُلِّ شِدّةٍ وَ مُجيبي عِندَ كُلِّ دَعوَةٍ✨
📚راهنمای گرفتاران ص29
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#طلبحاجت☝️#ذکر_درمانی
✍ ذکر (یا رب یا الله )جهت رسیدن به مطالب و حوائج
شرعے پیوسته بخواند ڪہ مجرب ست
و ختم آن ۴۰ روز و هر روز ۲۰۴ مرتبه
بسیار مفید است
📚 ختوم و اذکار ۱۰۶
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#آیه_درمانی
🍃🍂 #بهبوددردڪمر 🍃🍂
🖊 جهت دردکمر با مشڪ و زعفران
نوشته و با خود داشته باشه ↯
"بِما غَفَرَلي رَبّي و جَعَلني مِنَ المُکَرمین"
📚 خواص الآیات ۱۵۱
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعا_درمانے
🌟 #رفع_گرفتاری
✨ #بخت_گشایی
🌙 #رزق_وروزی
آیتاللّه بهجت ره؛👇👇
براے رفع هر گرفتارے و گره ڪورے،
ذڪر
✨《حدیث ڪَساء》
و《دعای یستشیر》✨ را خالصانہ بخوان
📚 به نقل از حجتالاسلاموالمسلمین حیدری کاشانی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸🍂🌸🍂
#رزق_روزی
🍁برای گشایش رزق 🍁
«««در هر جمعه میان دو نماز این آیه مبارکه را در یک سطر نوشته و داخل کیسه پول خود نگه دارد ٬ هرگز کیسه اش از پول خالی نمی شود و دولت و گشایش به او رو آورد و نعمت و روزی او فراوان خواهدشد . البته به تجربه رسیده است
آیه ده سوره اعراف :
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الأَرْضِ وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُون✨
📚هزار و یک ختم ص ۱۰۶
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#خلاصی_از_فلاکت
🌸✨ اگر کسی حیران روزگار و
سرگردان بود و احوال او بگدایی
رسید هر روز ۲۰۰۱ بار دعای بالا را
بخواند رزق بر او گشاده شود✨
📚 کونوز الاسرار ۱۱۰/۱
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
قرب به اهل بیت ۲۷.mp3
9.95M
✘ مدل زندگی هر کس نشان میدهد:
در دستگاه امام و حکومت صالحان جا دارد یا نه؟
بشنویم و خودمان را ارزیابی کنیم.
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۲۷
#رهبری | #استاد_شجاعی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
28_Goriz_Az_Rajim_1401_06_13_Moharram_1444_aminikhaah.ir.mp3
31.22M
⭕️سلسله مباحث
«#گریز_از_رجیم»
✅جلسه بیست و هشتم
🛑بعضی خانه ها جن خیز است
🛑اجساد اجنه پس از مرگ
🛑نحوه زندگی اجنه
🛑دین اجنه
🛑 نماز اول وقت در هنگام مرگ چه تاثیراتی دارد؟
🛑 محک های تشخیص جن بودن چیست؟
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سازماندهی لشکر خدا.mp3
8.98M
✔️ یک نقش ساده اما کارآمد در لشکر امام مهدی علیهالسلام به شما پیشنهاد میکنیم!
#پادکست_روز | #استاد_شجاعی
#استاد_ماندگاری
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Roze Emam Hossein alayhesalam.mp3
45.94M
🔸روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
* به بنی اسماعیل حسادت ورزیدند
#امام_حسین #کربلا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕