#متن_ترجمه #صفحه_64 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
از کتاب ترجمه خواندنی قرآن
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
064-aleemran-fa-maleki.mp3
1.99M
#صوت_ترجمه #صفحه_64 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
باصدای استاد مومیوند
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_تفسیر #صفحه_64 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
064-aleemran-ta-1.mp3
4.99M
#صوت_تفسیر #صفحه_64 سوره مبارکه #آل_عمران بخش اول
#سوره_3
#جزء_4
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
064-aleemran-ta-2.mp3
5.66M
#صوت_تفسیر #صفحه_64 سوره مبارکه #آل_عمران بخش دوم
#سوره_3
#جزء_4
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@NedayQran
❣﷽❣
🌺 #به_رسم_هر_روز_صبح 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
🌺 #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌺
✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨
🌺 #دعای_عصر_غیبت_امام_زمان_عج🌺
✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨
❤️ #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف ❤️
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#دعای_مخصوص_حفظ_ایمان_در_آخر_الزمان🌺
✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک»
(ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨
#دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن
💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎
🌹🕊🌹🕊🌹
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
4_5832681002329185346.mp3
9.15M
#زیارت_ناحیه_مقدسه
🎤حاج سید مهدی میرداماد
#التماس_دعای_فرج😍
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_468051916576786804.mp3
4.02M
❣️ #زیارٺ_عاشـورا ❣️
#هر_روز_یڪ_زیارت_عاشورا_بخوانیم
به نیت ظهور و سلامتی 😍
#مولا_صاحب_الزمان_عج
#متن_زیارت_عاشورا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/56
متن دعا و ترجمه #دعای_علقمه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/174
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
حدیث کساء۩علی فانی.mp3
7.51M
💠💎📿 #حدیث #کساء
🎙 با نوای علی فانی
حسوحالمعنوی:⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی
متن دعا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/104
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
متن دعای قبل عهد👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/74
متن دعای عهد 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/76
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سیدعلی دعاء شکرانیه.mp3
21.26M
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه...
متن دعا و ترجمه 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/127
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
زیارتجامعهکبیره۩علیفانی.mp3
14.05M
ا💠۩﷽۩💠ا
📖 #زیارت صوتی #جامعه_کبیره
بهترين و جامع ترین زيارتی که صفات ؛ مقامات و معارف اهلبیت علیهم السلام در آن بیان شده و از طرف امام هادی (ع) به شیعیان رسیده است
🎙 با نوای علی فانی
متن دعای جامعه کبیره👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/91
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعایعدیله۩اباذرحلواجی.mp3
5.76M
💀 #دعای_عدیله
عدیله به هنگام مرگ یعنى عدول کردن از حق به سوى باطل بهگاه جان دادن، و عدول از حق چنین است که شیطان هنگام مرگ نزد انسان حاضر مىشود و او را وسوسه کرده و نسبت به باورهاى دینى به شک مىاندازد، تا جایى که او را از مدار ایمان بیرون کند و به همین دلیل است که در دعاها از این عدول به خدا پناه برده شده.
این دعا توصیه شده که وقتی فرد در صحت و سلامتی است خوانده بشود و فرد یک دوره با خلوص اعتقاداتش را مرور بکند و این دعا را بعنوان امانت به خدا بسپارد که در هنگام سختی پروردگار آن را به او برگرداند. همچنین خواندن این دعا را بر بالین محتضر سفارش شده است که بخوانید بخصوص اگر شخص محتضر هم بتواند آنرا بخواند و دنبال بکند. این دعا در مفاتیح قبل از دعای جوشن کبیر است .
📌 کلمهی عدیله به معنی عدول از حق به باطل است. برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد این دعا خوانده می شود. یعنی این دعا مانع ازعدول به سمت باطل بشود.
🎤 با صدای اباذر حلواجی
متن دعا و ترجمه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/253
♥️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♥️
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعایجوشنصغیر۩سماواتی.mp3
13.72M
💠 دعای #جوشن_صغیر
🎙 با نوای حاج مهدی سماواتی
لینک دسترسی به 📖 #متن_زیارت👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/265
#متن_دعای_جوشن_صغیر
#با_ترجمه_فارسی 👇👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/286
سلام عزیزان،
#جوشن_صغیر در جنگ ۴۰ روزه اسرائیل ،را #حاج_قاسم توصیه کردند،
اگر بتونید، لطف کنید و نشر دهید،اجرتون با خداوند منان.
غزه زیر آتیش شیاطین هست😢
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#الله_اکبر
♥️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♥️
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
من وشش گوشه ی تان صبح قراری داریم
دلبری کردن ازاونازکشیدن بامن
نمک سفره ی قلبست سرصبح
السلام ای تن صدپاره ی بی غسل وکفن
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#سلام_ارباب_خوبم😍✋
صبحتون حسینی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم 😍✋
یا صاحب الزمان
جنس تنهایے تـو
از نــــخ بے مِهرے ماســـت
هر چہ ما بر گنہ آلوده تــریم
از شما دورتـریم
آقــا ما بــــد..
واسہ خــوبا بیـــــا..
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
از فتنه ی عمروعاص ها باکی نیست
پیداست کسی که رفتنی باشد کیست!
تا روز ظهور مهدی ان شاءالله
بر روی سرم سایه ی آقا باقیست
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#تاج_بندگی°[😇]
#حیٰا✨
#ریحانه🌱
چـٰادر یَعنی صُعود↑
یَعنے بالا رَفْتَنْ اَز ریسمان الهۍ
اما؛ وَقتی بِه قُله میرسی که! 🧗🏻♂
حَیا را هَم هَمراه خُودٺْ داشته باشے💪
غِیر از ایݩ حَتماً سُقوط خواهي کرد↓
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تیزر رسمی فراجا برای اجرای طرح عفاف و #حجاب از شنبه
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکرروز👆
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نمازرابخواندخدااورا
دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد
[۴رڪعت ودرهررڪعت
حمد،توحید،آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۰ شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران ب
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۱
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛... اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه ، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود.
هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی میکردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد.
شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الآن هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید. کنار تخت،روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آنها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟؟
پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و باچشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریههایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد.
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الآن بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
_آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید... الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من میخوام پیش دخترم بمونم امشب
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الآن هم شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد،خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتر است. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه میشد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
_شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۱ یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛... اما خبری از دک
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۲
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت....ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت..خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمیدانست چطور میتوانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد.
بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد.با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش درهم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...
شهاب لبخندی زد.
ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الآن میخوام باهات حرف بزنم.
مهیا منتظر نگاهش کرد.
ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد.
ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن!
مهیا نفس عمیقی کشید.
ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه میکردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود...
نگاهی به دستانش که بین دستان بزرگ و گرم شهاب، اسیربودند انداخت.
ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقایی به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس ... همین...
شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت.
ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد.
ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟!
شهاب، اخمی کرد. فشاری به دستان مهیا آورد.
ــ اولا ؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم.
مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد.
ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟!
مهیا سرش را مظلومانه به عالمت نه تکان داد و با گریه گفت.
ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم...
شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست و او را در آغوش کشاند.
ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم.
بوسه ای بر موهایش زد و مهیا را، در آغوشش نگه داشت. مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد..
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۲ سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۲۳
دکتر، چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، که دستانش در دست شهاب بودند؛ برگشت.
ــ نگران نباشید! چیزی نیست!
روبه شهاب گفت:
ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی نارحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه.
گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد.
ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصال ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید.
نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت.
ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید.
ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم.
مهیا لبخند خسته ای زد.
ــ چشم! خیلی ممنون!
دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت.
ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم.
مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت.شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت.
ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟!
محسن با ابرو به مریم اشاره کرد.
مریم، شاکی، گفت:
ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان ییمارستان؛ اما خودم باید میومدم.
شهاب سری تکان داد.
ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام.
مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت.شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند.
ــ حالش خوبه؟!
شهاب سری تکان داد.
ــ بهتره...
ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟!
ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است.
ــ میخوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟!
ــ الان نمیتونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست.
ــ بسپارش به خدا...
به اتاق رسیدند....شهاب در را زد، که باشنیدن صدای مریم وارد شدند.شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد.محسن با مهیا، سالم واحوالپرسی کرد.
ــ بریم بچه ها.
شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد.مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد.
ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند.
شهاب سری تکون داد.
ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم.
محسن گفت:
_ میخوای بده ما میگیرم.
ــ نه محسن جان ممنون. اونجامیبینمتون!
شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ی گفت و ماشین را روشن کرد.از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت.
ــ خوابت میاد؟!
مهیا خسته سرش را تکان داد.
ــ چقدر بهت گفتم بخواب!
ــ نمیتونستم!
نگاهش را به بیرون دوخت.شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود.کنار داروخانه ایستاد.
ــ من میرم داروهات رو بگیرم.
مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
#براے_مصون_ماندن_از_خطرات_و_یافتن_عزت_بین_مردم
✳️از نبے مكرم اسلام صلے اللـہ علیـہ و آلـہ وسلم نقل شده:
🏵هر كس سورہ فتح را را بنویسد و هنگام خواب زیر سرش قرار دهد از شر دزدان در امان مے ماند
✴️ و اگر این سورہ را در كاغذے بنویسد و با آب زمزم بشویند سپس بنوشند در نزد مردم جایگاهے پیدا مے كند كـہ بـہ سخنانش گوش مے دهند و هر چیزے را كـہ مے بیند و مے شنود ضبط و حفظ مے كند✨
📚 تفسیرالبرهان، ج5، ص177
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕