#سلام_به_ارباب✋🏻
🌤صبح ها را به سلامی
به تو پیوند زنم...
✨ای سر آغازترین روز
خدا صبح بخیر...
✨به امیدی که جوابی
ز شما می آید...
✨گفتم از دور سلامی به
شما، صبح بخیر...
#صبحم_بنامتان🌤
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_یه_سلام_که_میدم_رو_به_حرم_طاهری.mp3
5.43M
⏯ #استودیویی احساسی
🍃صلی الله علیک ...
🍃یه سلام که میدم رو به حرم
🎙 #حسین_طاهری
👌بسیار دلنشین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم 😍✋
ای چاره ی درخواستگان ادرکنی
ای مونس و یار بی کسان ادرکنی
من بیکسم وخسته ومهجور وضعیف
یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ...
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
به فدای رخ چون ماه و چنین سروری ات
جان به قربان تو و عکس تو و دلبری ات
همه عالم شده مبهوت تو ای آقا جان
مات مردی تو و رسم ِ خوش ِ رهبری ات
#رهبرم_دوستت_دارم❤
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
چرا
عاشـ😍ـق خدا
نباشم؟!
وقتے ڪہ بہ من گفتــ
تو ریحانہ ے
خلقتـــ منــی❤️
فَاِنَّ المَرأَةَ رَیحانهُ
من هم ریحانه ے خدامـــــ😍🧕🏻
#چادرانه♥️
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_روز_دوشنبہ
✍هر کس نمــاز دوشنبه را
بخواند ثواب ۱۰ حج و ۱۰ عمره
برایش نوشته شود
دو رکعت ؛
در هر رکعت بعد از حمد
یک آیةالکرسی ، توحید ، فلق و ناس
بعد از سلام ۱۰ استغفار🌸🍃
#ذکر_درمانے
#توانگر_شدن
#ویژه
🌸✨هر کس در روز دوشنبه
دو رکعت نمازحاجت بگذارد
و پس از نماز در سجده هفتاد
مرتبه《 #الـوهاب》بگوید
تـوانگـر شـود✨
📚 صحیفه مهدیه ۱۴۰
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۴ مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد،..
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۴۵
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار میموندیم، چشامون سرخ میشدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید.
ــ چیکار میکنی شهاب؟!
ــ هیچی! بگیر بخواب!
مهیا می خواست از جایش بلند شود.
ــ نه... شهاب!
اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب
ــ اما مـ...
ــ اما و اگر نداره بخواب!
مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود.
نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...
با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.
موهایش را نوازش کرد.
ده دقیقه... بیست دقیقه...نیم ساعت... یک ساعت...زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد.
در آرام باز شد.
ــ شهاب مادر...
ــ بیا تو مامان!
شهین خانوم وارد اتاق شد.
با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
ــ خوابید؟!
ــ آره...!
ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!
شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت.
ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...
مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند.
شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت.
ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!
شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد.
ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمیکردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو به هم زد. الآن هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!
شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید.
ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...
ــ میدونم مامان!
و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد.
ـــ مهیارو بیدار کن...
ــ مامان!
ــ جانم؟!
ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!!
ــ باشه عزیزم!
ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!!
شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت.
ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۵ ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟! شهاب در حالی که حلقه های خ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۴۶
مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد... نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست.
ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمیخوای بیدار شی؟!
شهاب غرق در چشمان مهیا بود.مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود.
با بغض زمزمه کرد:
ــ چرا گذاشتی بخوابم...
شهاب صورت مهیا را نوازش کرد و با لبخند گفت:
ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم.
ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری...پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟!
دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد.
ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟
ــ طولش نمیدی دیگه؟؟
ــ زود برمیگردم!
ــ قول بده شهاب!
شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت:
ــ قول میدم زود برگردم!
هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند.
که با صدای مریم به خودشان آمدند.
ــ داداش! آقا آرش دم دره...
مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد.
ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم!
مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد.
ــ یعنی الان می خوای بری...
ــ آره...
ــ چرا اینقدر زود؟!
ــ زود نیست خانمی!
ــ کاشکی نمی خوابیدم!
شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد.
ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم...
ــ سخته بخدا...سخته شهاب...
شهاب مهیا را آغوش کشید.
ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم.نمیتونم بمونم.
مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛ دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت.
ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟!
با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس میکرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند.
با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست و چند بار پشت سر هم بوسه ای بر موهای مهیا گذاشت.
مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو...
آنقدر در آغوش امن شهاب گریه کرد؛ تا آرام شد. شهاب بازوان مهیا را گرفت و او را از خود جدا کرد و از جایش بلند شد.
ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم.
مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت.
ــ نمی خواد سرت کنی...
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت:
ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟!
شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم!
ــ یعنی چی؟!
ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی...
ــ اما شهاب...!
ــ اما بی اما!
مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد. شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد.
ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشمام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد....
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۶ مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد... نمیتو
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۴۷
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی!
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد...با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند....
باورش نمیشد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است...
اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند.
سرگیجه گرفته بود؛
چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده اینداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کمکم بسته شدند و آخرین تصویری که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمیگرفت. ناخودآگاه چشانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا...
محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت:
ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد!
ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه!
و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت.
****
شهاب نگاهش را به بیرون دوخت.... دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود.
دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی کهحرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود.که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود.
با صدای آرش به خودش آمد.
ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم.
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره!
شهاب ان شاء الله گفت. و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌹🍃 #دفع_جن_آدم 🍃🌹
⚜ امام صادق (ع )فرمودہ است:
💜👈 اگر در سفر بودی یا در بیابانی می رفتی و از آزار جنیان و آدمی ترسیدی دستت راستت را بر فرق سرت بگذار و با صدای بلند بخوان:
✨" اَفَغَیْرَ دِینِ اللهِ یَبْغُونَ وَلَهُ اَسْلَمَ مَنْ فے السَّمَاواتِ وَالَرْضِ طَوْعاً وَ ڪَرَها وَ اِلَیهِ یُرْجَعُونَ"✨
🔆آیه 83سورہ ال عمران🔆
📚مکارم الاخلاق ص261
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹🍃 #کسانیکه_اخلاق_تند_دارند 🍃🌹
✨ (ایه ی ۱۱۵/سوره انعام) را ۴۰ مرتبه بخوانید وبه ان شخص بدمید ویا ۴۰ مرتبه به خوراکی(شیرینی ویا هر چیز شیرین) بخوانید وبدمید وبدهید شخص مورد نظر بخورد .
💜👈 تا ان شاءالله وبه خواست خدا مهربان گردد:
✨(وتمت کلمت ربک صدقا…(تا) وهو السمیع العلیم)✨
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#براے_افزایش_عشق_و_محبت
💮جهت محبت در برابر مطلوب 5 مرتبـہ بخواند و بـہ جانب مطلوب دمد نتیجـہ حاصل شود
آیـہ 6 سورہ حشر :
🌿ومَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۶﴾ 🌿
📚اسرار المقاصد ص 278
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⭕️✍ #تلنگر
آیت الله مجتهدی تهرانی(رحمه الله علیه):
این دنیا کوچهی بنبست است.
آخرش پیشانیمان میخورد به سنگ لحد!
آنوقت تازه پشیمان میشویم،
میگوییم خدایا ما را به دنیا بازگردان...!
اما خطاب میرسد "کلّا"...ســاکــت شـــو!
حواسمون هست؟
به هر کجا میخواهیم میرویم
به هر چیزی میخواهیم دست میزنیم
به هرکسی خواستیم دروغ و تهمت و ... میگیم.
و...
خیلی چیزهای دیگه آیا نمی ترسیم؟
یا اعتقاد نداریم که هر روز از دنیا دورتر میشویم و به مرگ نزدیک تر؟
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#براے_رفع_سر_درد ✅
⬅️اباصلت از امام رضا علیـہ السلام نقل مے ڪند ڪـہ حضرتش فرمود : پدرم از امام باقر علیـہ السلام نقل ڪرد حضرتش فرمود رفع سر درد شیعیان ما این دعا را تعلیم دهید
☘✨یا طاهے یا ذر یا طمنـہ یا طنات✨☘
✴️ این اسامے بزرگ نزد خداوند متعال از مڪانتے خاص برخوردارند و خداوند بـہ سبب آن ها سردرد را برطرف مے ڪند
📚بحارالانوار ج ۹۵ ص ۵۴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ختم_جهت_رفع_اضطراب_و_استرس ♦️♦️
🌺 از مرحوم آیه الله میرجهانی اصفهانی منقول است که:
⬅️ آیۀ شریفۀ
🌹🍃 رَبِّ إنّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ اَنتَ اَرحَمَ الرّاحِمین 🍃🌹
را به مدت هفت روز بعد از هر نماز صد بار بگوید، بزودی(اضطراب و نگرانی) رفع می گردد. (إن شاءالله)
منبع:📚1001ختم،م.الف...،ختم328
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چرا بهائیان به دنبال حذف عاشورا از تشیعاند؟
✍ برای شناخت فرقه ضاله بهائیت احکام میرزا حسینعلی بهاء را نگاه کنید تا به حقیقت دشمنی بهائیان با اسلام و امام حسین علیه السلام پی ببرید.
#وعده_صادق
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😡 حجاب همسرت کجاست؟!!!
⛔ سخنان تکان دهنده ماموستای اهل تسنن در رابطه با بی حجابی در جامعه...
🍁این روزها که متاسفانه برخی علما و روحانیت ما به اختلال محاسباتی گرفتار شده اند.😭
🚦و گمان میکنند تبیین و روشنگری در امر حجاب بازی در پازل دشمن و باعث دو قطبی شدن جامعه میشود ،
❗و میدان را برای تاخت و تاز شبکه های جاسوسی دشمن باز گذاشته اند و سکوت کرده اند ،😳
سراغ برخی علمای با غیرت اهل سنت رفته ایم ،
ان شاءالله موثر باشد و بتوانیم جامعه را متوجه این فتنه بزرگ کنیم.
#بیدار_شید_لا_مصبا...
#حجاب
#امام_زمان عج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #استاد_شجاعی
💥وضعیت نابهنجار جامعه نتیجهی جاهطلبی مسئولین است.
🇮🇷#استاد_رائفی_پور
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سیدکاظم روحبخش .mp3
10.93M
🔻تحلیل طرح نور پلیس و مقابله با کشف حجاب...
🔻انتقاد از حوزه علمیه، آموزش و پرورش، صدا و سیما و دولت، در نهایت مظلومیت پلیس
❓و یه سوال: چطور میشه خواستار حجاب هستیم ولی خواستار اخلاق مدنی بین خودمان نیستیم🤔 و براحتی تهمت میزنیم به هم! آیا تهمت گناه کبیره نیست؟ توهین به همدیگر در کانال ها گناه نیست؟ یا فقط بی حجابی گناه است؟
#طرح_نور
#حجاب
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تشکر و حمایت اکثریت جامعه از #طرح_نور فراجا در برخورد با بی حجابی و فحشا و ولنگاری
✅ تشکیل زنجیره انسانی در ساحل میانکاله شهرستان بهشهر در حمایت از مقاومت، طرح نور فراجا و عفاف و حجاب👏👏
👌 حتماً ببینند تا متوجه شوند اکثریت و اقلیت یعنی چه ؟
#حجاب
#طرح_نور
#گشت_ارشاد
#سردار_رادان_تشکر
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ راهگشا ازفرمایشات رهبر درباره ی ورود پلیس به موضوع حجاب
برای اونایی که واقعا انقلابی و ولایی هستن😏
نه اونایی که حتی فرمایشات آقا هم براشون مهم نیست و ساز خودشونو میزنن
#حجاب
#طرح_نور
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
گِلهای نیست اگر غُصهی بی حد داریم
خلوتی هست که در گوشهی مشهد داریم
ما نرفتیم هنوز از حرمش دلتنگیم
چشم امّید به دیدارِ مجدد داریم
گفته سر میزند آنگونه که از سلمانی
این قراریست که با صاحب مرقد داریم
ما گنهکارترینها وسط صحن رضا
آنچه در خُلد برین خَلق ندارد داریم
روضه میخوانم از آن شاه که در اندوهش
دیدهای در طلب اشک مقید داریم
ای اباصلت! عبا را نکشد کاش به سر
از عبا ما چه قدر خاطرهی بَد داریم
شاه بر شانهی خم، پیکر خود را میبُرد
با عبا داشت علی اکبر خود را میبُرد
🔸شاعر: مسعود_یوسف_پور
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
#زيارت_مختصر_امام_رضا ع👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/132
💌💌💌💌💌💌💌
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعای_فرج
#مولایمن
درد دل ما بی تو فراوان شده آقا
دلها همه امروز پریشان شده آقا...
آرامش دنیای نفس گیر، کجایی؟
بدجور جهان بی سر و سامان شده آقا...
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو😍
متن دعا و طریقه خواندن نماز #امام_زمان عج 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/102
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی ...
من ازجستجوی زمین خسته ام
کجای آسمان ببینمت؟
#صاحبنا
#اللهمعجللولیکالفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕