این #پست هر شب تکرار میشود
یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
...:
🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻
( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀
💚دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان
💔این کار عمر شما را با برکت میکند
و
💔 مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
❤️✨هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
🌺سلامتی #امام_زمان عج و تعجیل در ظهورش #صلوات🌺
🔉قابل توجه مدیران محترم گروه ها و کانال های ایتا !
🚫اسم پزشکیان به هشتک تبدیل نکنید اسمشو الکی داخل ایتا بالا نیارید ،..
⚠️این به نوعی گیجی جبهه خودی و تبلیغات برای پزشکیان است .
#انتخابات
#نشر_حداکثری
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹 #طرح_روزانه_انس_با_قرآن🌹
👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان
#صفحه_145 سوره مبارکه
#انعام
#سوره_6
#جزء_8
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
145-anam-ar-parhizgar.mp3
838.5K
#ترتیل #صفحه_145 سوره مبارکه #انعام
#سوره_6
#جزء_8
قاری: #پرهیزکار
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_ترجمه #صفحه_145 سوره مبارکه #انعام
#سوره_6
#جزء_8
از کتاب ترجمه خواندنی قرآن
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
145-anam-fa-maleki.mp3
3.34M
#صوت_ترجمه #صفحه_145 سوره مبارکه #انعام
#سوره_6
#جزء_8
باصدای استاد مومیوند
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_تفسیر #صفحه_145 سوره مبارکه #انعام
#سوره_6
#جزء_8
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
145-anam-ta.mp3
5.1M
#صوت_تفسیر #صفحه_145 سوره مبارکه #انعام
#سوره_6
#جزء_8
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°
@zohoreshgh
❣﷽❣
☀️ #صبح_خودراباسلام_به_14معصوم (ع) #شروع_کنیم😊
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️
❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روی لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92476
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92477
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/NedayQran/92478
#دعــاے_عهـــد👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#زیارت #جامعه_کبیره👇
https://eitaa.com/NedayQran/92481
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/NedayQran/92482
#جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/92483
#امام_زمان عج
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
حَیّ عَلَی الحسین وَ حَیّ عَلَی الحَرم
با یک سلام رو به شما رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا✋
#صبحتون_حسینی ⛅️❤️
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم 😍✋
در تمناے نگاهت بے قرارم تا بیایے
من ظهور لحظہ ها را مےشمارم تا بیایے
خاڪ لایق نیست تا بہ رویش پا گذارے
در مسیرت جانفشانم گلبڪارم تا بیایے
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
به فدای رخ چون ماه و چنین سروری ات
جان به قربان تو و عکس تو و دلبری ات
همه عالم شده مبهوت تو ای آقا جان
مات مردی تو و رسم ِ خوش ِ رهبری ات
#رهبرم_دوستت_دارم
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ریحآنہخلقٺ|♥️☘
|| همہ مےگویند:{🙆♀}•°
میاݩ عِده اے بآٰ ڪٰلاس
اُمُل بودݩ جرأتــ مےخواهد...
امٰا منـ مےگویَم:↻
ٰݦیان عِده اے حُرمتـ•••
شڪن حُرمَتـ نِگه
داشتن،شجاعتـ استـ . ∙͜•
شـ•_•ـیر زن✨💚
به خودتــ ببال 🙆♀
بدان که از میان عدهے ڪثیرے
#لیــــاقتـداشتےڪهمدافع
چــادر مـ💚ـادر باشے...
#مداآفعان_حیآ 😇💚
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_روز_چهارشنبہ
✍ هرڪس این نماز را روز
چهارشنبه بخواند خداوند توبه
او را از هر گناهے باشد مےپذیرد
۴ رکعتست
در هر رکعت بعد از حمد
یک توحید و یک قدر💫
📚 مفاتیح الجنان
نماز هدیه به امام جواد ع در روز چهارشنبه
برای بر آورده شدن #حاجت
در روز چهارشنبه بلافاصله بعد نماز عصر بدون اینکه چیزی بگویید 2 رکعت نماز مثل نماز صبح به نیت هدیه به ( امام جواد ع ) میخوانید بعد از سلام 146 مرتبه نه یک دونه کمتر نه یک دونه بیشتر می گویید :
(( ماشاءالله لاحول و لا قوة الا باالله ))
العلی العظیم ندارد
بعدش حاجتت را از خداوند متعال میخواهی
ان شاءالله که برآورده شود.
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❁ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم ❁
🗓امروز 13 تيرماه 1403
▪️#4_روز تا #محرم💔
تمام زندگی و هستی ام فدای حسین
چرا بمانم اگر نیستم برای حسین
بگو به مرغ اجل روی بام ما منشین
که چهار روز دگر مانده تا عزای حسین
#یاسیدالشهدا❤️
#خدا_را_شڪر_گریان_حسینم🌷
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
▪️شال و لباس مشکی ما را بیاورید
▪️حی علی العزا که #محرم رسیده است
▪️#4_روز تا #محرم💔
#یاسیدالشهدا❤️
#خدا_را_شڪر_گریان_حسینم🌷
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
YEKNET.IR - vahed - siahpoushan muharram - 1400.05.12 - javad moghaddam.mp3
6.95M
🔳 #واحد #سیاهپوشان #محرم
🌴در مملکت قلبم امیر است ابالفضل
🌴در وادی عاشقی مسیر است ابالفضل
🎤 #جواد_مقدم
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۳۷
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید اشک هاش بیشتر شد.فاطمه گفت:
_علی جانم،وقتی این صدا رو میشنوی، من دیگه تو این دنیا نیستم...علی، زندگی اونقدر کوتاهه که ارزش نداره وقت تو برای #غیرخدا بذاری.میدونم غصه داری، احساس تنهایی میکنی.میگی چجوری زندگی کنم..علی جان،جوری زندگی کن که خدا ازت راضی باشه.اگه فکر میکنی خدا راضیه برای مردن من،غمگین و ناراحت باشی این کارو بکن،حتی اگه بقیه بهت میگن نکن..ولی اگه فکر میکنی خدا از این کار راضی نیست،نکن علی جانم.نمیگم غصه نداشته باش،میگم به خواست خدا راضی باش و اونجوری که خدا دوست داره،زندگی کن....علی،برای من دعا کن.تو بهترین کسی هستی که دعاهات برای من اثر داره...خدا همیشه نگهدارت باشه.
وقتی صحبت های فاطمه تموم شد،
علی بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا دورتر،تو ماشین نشسته بودن ولی صدای علی رو میشنیدن.امیررضا خواست بره پیشش که حاج محمود دستشو گرفت و گفت:
_بذار تنها باشه.
-تا کی بابا؟! تا کی بذاریم تنها باشه؟ علی الان به ما نیاز داره.
-علی الان باید تنها باشه...
اشک های حاج محمود هم صورت شو خیس کرد.
-..همه ی زندگیش زیر خاکه...اون الان من و تو رو نمیخواد،پدر و برادر نمیخواد..علی یه زندگی جدید میخواد. زندگی ای که فقط خدا توش باشه.
شب شد.
امیررضا و حاج محمود،نماز مغرب هم همونجا خوندن.علی هم کنار فاطمه نماز خوند.تمام شب به حرف های فاطمه فکر میکرد و اشک میریخت.حاج محمود و امیررضا هم تا صبح تو ماشین بودن.بعد از نماز صبح تو ماشین خواب شون برده بود.
هوا روشن شده بود.
به ماشین نزدیک شد.وقتی دید خوابن، آروم کنار ماشین نشست.علی تصمیم گرفته بود بخاطر خدا،به ظاهر زندگی کنه.
دو ساعتی گذشت.
امیررضا بیدار شد.پیاده شد که پیش علی بره.تا مطمئن بشه حالش خوبه.از پشت ماشین رد شد ولی متوجه علی نشد.
-داداش...من اینجام.
امیررضا نگاهش کرد.
علی بلند شد.به سختی جلوی اشک و بغض شو گرفت.جلوتر رفت و امیررضا رو بغل کرد.امیررضا از اینکه حال علی خوب بود،خوشحال شد و محکم بغلش کرد.
حاج محمود هم بیدار شد.
وقتی علی رو دید خوشحال شد.پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت.سه تایی سوار ماشین شدن و رفتن.
پویان بیرون خونه حاج محمود،منتظر مریم بود که زینب رو بیاره.همون موقع حاج محمود و امیررضا و علی رسیدن. پویان بعد از احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا،متوجه علی شد.
علی پیاده شد و به پویان نگاه کرد.
به سختی جلوی اشک و بغض شو میگرفت.چهره پویان هم داغدیده بود.
همه با هم تو خونه رفتن.همه جای حیاط برای علی پر از خاطرات شیرین با فاطمه بود.
ماشین فاطمه هم تو حیاط بود.
نفس کشیدن تو اون حیاط برای علی سخت بود.چندبار خواست از اون خونه بره ولی #بخاطرخدا نرفت.دیگه اشک هاش به اختیار خودش نبود.همه حالشو میفهمیدن.از حیاط رد شدن و داخل رفتن.در خونه که باز شد،داغ علی تازه تر شد.
زهره خانوم و محدثه و مریم ایستاده بودن.زینب بغل مریم بود.وقتی علی رو دید،مدام بابا،بابا میکرد و میخواست از بغل مریم بره پایین.ولی علی اصلا متوجه زینب هم نشد.مریم،زینب رو به اتاقی برد.علی به در و دیوار و زمین و مبل و میز و صندلی و آشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت.همه ی اونا براش یادآور خاطره ای از فاطمه بود.
دیگه نتونست بایسته.
روی زمین نشست.به سختی خودشو کنترل میکرد که بلند گریه نکنه.دوست داشت بره اتاق فاطمه.ولی میدونست خانواده ش اذیت میشن.
به زهره خانوم گفت:
_میشه زینب رو بیارین؟
حال زهره خانوم هم خوب نبود. محدثه،زینب رو آورد.زینب دوید سمت علی.علی اشک هاشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد.خیلی سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره ولی اشک هاش بی اجازه میریخت.
زینب سعی کرد اشک های باباشو پاک کنه.وقتی دید نمیشه،اونم گریه کرد. امیررضا جلو رفت تا زینب رو از علی بگیره.
علی دوست داشت تو حال خودش باشه ولی چون خدا راضی نبود،اشک هاشو پاک کرد،زینب رو محکم تر بغل کرد و بلند شد که بره.
به حاج محمود گفت:
_با زینب یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
حاج محمود سر تکان داد و علی رفت. پویان خواست بره دنبالش.حاج محمود گفت:
_نه پویان جان،بذار تنها باشه...
نفس غمگینی کشید و گفت:
_زندگی علی از این به بعد اینجوریه.
علی کنار ماشین فاطمه ایستاد.
خیلی دوست داشت سوارش بشه و تو حال خودش باشه ولی بخاطر خدا اینکار نکرد.
نفس شو با درد بیرون داد،
و با زینب رفت.حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی #بخاطرخدا.....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۳۸
حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض.
براش بستنی خرید.
زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی #بخاطرخدا بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض.
زینب رو پارک برد.
دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی #بخاطرخدا با زینب بازی میکرد؛با بغض.
اذان شد.با هم به مسجد رفتن.
بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه.
زینب رو بغل کرد،
و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد.
وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض.
دوباره پارک رفتن و بازی کردن.
بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود.
بغض داشت.
دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش.
علی گفت:
_اجازه بدید پیش من بخوابه.
اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد.
زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید.
ولی تازه غصه های علی شروع شد.
خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت.
در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست.
به تخت خالی نگاه میکرد،
به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت.
-آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!!
کنار تخت فاطمه نشسته بود،
و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن.
خیلی گذشت.
زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست.
به علی نگاه کرد.صداش کرد:
_پسرم..
علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد.
-..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست.
از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی #بخاطرخدا سختی ها رو تحمل میکرد.
حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد.
سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی.
×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.×
داخل رفت.
سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود.
در اتاق باز بود.....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۳۹
در اتاق باز بود.
خانمی پشت میز نشسته بود و به کاغذهای روی میزش نگاه میکرد.تقه ای به در زد.خانم نگاهی به حاج محمود کرد.
_خانم ملکی؟
_بله.. به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
حاج محمود نشست.
_درخدمتم.
حاج محمود نمیدونست از کجا شروع کنه.مکثی کرد و گفت:
_من نادری هستم.پدر فاطمه نادری.
مطمئن نبود با همین معرفی مختصر، فاطمه رو بشناسه.
-خوشبختم.خیلی خوش آمدید..فاطمه کجاست؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.. چندبار باهاش تماس گرفتم همراهش خاموشه!!
حاج محمود نفس غمگینی کشید،
و جریان رو تعریف کرد.خانم ملکی با شنیدن خبر مرگ فاطمه هم شوکه شد و هم خیلی ناراحت.
-خانوم،امروزم خاله فاطمه نیومده؟
خانم ملکی سر بلند کرد،
و به دختربچه ای شش ساله که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.نگاهی به حاج محمود انداخت.
روبه دختر بچه گفت:
-نه عزیزم..برو به مهدیه و روشنک بگو بیان.
دختربچه ناراحت رفت.خانم ملکی به حاج محمود گفت:
_فاطمه دو روز در هفته میومد اینجا.با بچه ها بازی میکرد.. بهشون محبت میکرد...با بازی و شعر و مهربانی بهشون قرآن و مسائل دینی آموزش میداد.بچه ها خیلی دوستش دارن.سر حفظ کردن چیزایی که فاطمه بهشون یاد داده رقابت میکردن...این مدتی که نیومده روزی چندبار میان اینجا و سراغ شو از من میگیرن..نمونه ش مینا،همین دختربچه ای که الان اینجا بود..نمیدونم چجوری بهشون بگم..انگار دوباره یتیم میشن.
مینا و دوتا دختر که ازش بزرگتر بودن جلوی در ایستادن.مینا با لحن کودکانه ای گفت:
_خانوم آوردمشون.
خانم ملکی نفس ناراحتی کشید.
از جاش بلند شد و همراه دخترها به اتاق دیگه ای رفت.چند دقیقه گذشت.صدای گریه دخترها تو سالن پیچیده بود.بچه های دیگه هم سمت اتاق رفتن.خیلی طول نکشید که خبر پیچید.صدای گریه ی بچه ها فضارو پر کرده بود.حاج محمود از اتاق بیرون رفت.با دیدن اون صحنه قلبش فشرده شد.آرام میرفت. کسی از پشت سر گفت:
_عمو..
برگشت سمت صدا.مینا بود.صورتش خیس اشک بود.حاج محمود گفت:
_جانم؟
-شما بابای خاله فاطمه هستین؟
-بله.
-خاله فاطمه واقعا دیگه پیش ما نمیاد؟!!
حاج محمود روی زانو نشست....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱