6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری | #اربعین
دردسری شده
سفر کربلای ما ...💔
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الاربعین💚
#19_روز تا #اربعین🏴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - وصیت - کرمانشاهی.mp3
6.74M
⏯ #استودیویی #جاماندگان #اربعین
🍃امسال بدون من میری به کربلا
🍃یادت نره رفیق منو بین موکبا
🎤 #امیر_کرمانشاهی
👌بسیار دلنشین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#الشام_الشام_الشام
دروازه ورودی شهر است و ازدحام
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام
#ورود_کاروان_اهل_بیت_به_شام
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
YEKNET.IR - roze - shabe 3 safar 1399.06.29 - motiee.mp3
11.98M
🔳 #روضه #کاروان_اسرا #محرم
🌴مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
🌴وحی آیات تو هر لحظه و هر جا تازه
🎤 #میثم_مطیعی
👌بسیار دلنشین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#یاسیدالشهدا
#یا_زینب_کبری
دم دروازة ساعات خدا رحم كند
به دلِ عمة سادات خدا رحم كند
محملم پرده ندارد مددي يا ستّار
حاجتم وقت مناجات خدا رحم كند
چشم من تار شده،يا تو به هم ريخته اي
گريه دار است ملاقات خدا رحم كند
كو علمدار حرم؟ آبرويم در خطر است
وسط اين همه الوات خدا رحم كند
سَرِ بازار به انگشتْ نشانم دادند
رد شدم با چه مكافات خدا رحم كند
به همان خنجر كُنْدي كه تو را زَجْرَت داد
مي كند شِمْر مُباهات خدا رحم كند
سرت از نيزه زمين خورد دلم ريخت حسين
زير پا رفتي ؟ به لبهات ْ خدا رحم كند
نيزه نيزه شده از بس گلويِ پارة تو
گُم شدي بين جراحات خدا رحم كند
به حرم چون لبِ تو چوبِ حراجي زده
تا نميرم ز بليّات خدا رحم كند
چشم يك شهربه دنبال كنيزاست حسين
تا كنم حفظ امانات خدا رحم كند
چانه مي زد سَرِ گهواره يكي پيش رباب
بهر تسكين مصيبات خدا رحم كند
😭😔😭😔😭😔😭😔
#ورود_اسرا_به_شام
#امان_از_بازار
#امان_از_دل_زینب
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ورود_به_ماه_صفر
ورود به ماه صفر المظفّر، ماه عزای اهل البیت (علیهم السلام) رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) تسلیت و تعزیت باد.🏴
#السلام_علیک_یا_رسول_الله_ص
#السلام_علیک_یا_اهل_بیت_نبوه
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
●➼┅═❧═┅┅───┄
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
#منبع👇
جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 .
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
#سه_شنبه_های_جمکرانی
❣️ #دعای #توسل با روضه
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 🕊💌
🎤 حاج مهدی#منصوری
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هر سه شنبه به نیت ظهور #امام_زمان (عج) دعای توسل می خوانیم
بارانی و دلگیر هوایِ بی تو
محزون و غم انگیز نوای بی تو
برگرد که بیقرارم و بیتابم
بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو!
تعجیل درظهور مولاعج #۱۴صلوات
متن دعا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/135
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۷۴ #قسمت_هفتاد_چهارم🎬: منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید
#دست_تقدیر ۷۵
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و همانطور که روسری اش را درست می کرد به سمت در هال امد و گفت: چی شده باز آقا رحمان؟!
پرده را کنار زد و چهره آفتاب سوخته مهدی را با کودکی در آغوش دید، لبخندی زد، در را باز کرد و گفت: به به! خوش آمدی پسرم و بعد با اشاره به کودک گفت: این بچه چیه؟!
مهدی وارد هال شد و همانطور که بچه را به سمت رقیه میداد گفت: این قاصد خوش خبر از طرف محیاست!!
رقیه می خواست بچه را بگیرد که با شنیدن اسم محیا انگار پاهایش سست شد و همانطور که می لرزید کنار دیوار نشست و گفت: خودت میدونی، عباس عراق را زیر و رو کرد اما خبری از محیا به دستش نرسید،چی میگی تو؟!
مهدی کنار رقیه زانو زد و گفت: خوب طبیعیه، نباید خبری از محیا به دست میاورد، چونکه محیا اصلا به عراق نرسیده..
رقیه که انگار با تمام وجودش واژه هایی را که از دهان مهدی بیرون می آمد، می خورد گفت: چی میگی مهدی؟! یعنی چه؟!
مهدی صادق را به طرف رقیه داد و گفت: این یه نشانه از طرف محیاست که امروز خدا خواست و به دستم رسید، اسمش صادق هست، بچه محیا که منم می خوام براش پدری کنم.
رقیه که انگار گیج شده بود صادق را گرفت و همانطور که دست به گونه داغش می کشید گفت: وای چقدر تب داره! و با سرعت از جا بلند شد و گفت: داروها دستت را بده، همینجا من به بچه میرسم بگو چی به چیه؟!
مهدی هر چه را از منیژه شنیده بود برای رقیه گفت و رقیه اشک ریخت و گریه کرد و تازه یاد اون برگه ازمایشی افتاد که درست روز مرگ ننه مرضیه توی کوچه دیده بود، بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: مامان برات بمیره، کجایی که این روزهای بی پناهی و مادر شدنت، کنارت باشم؟!
مهدی شیشهٔ شیر صادق را تکان داد و به سمت رقیه داد و گفت: مامان! این خیلی غلیظ نیست؟!
رقیه نگاهی به شیشه شیر کرد وگفت: نه خوبه! حالا بگو برنامه ات چیه؟!
کاش عباس هم اینجا بود و با هم یه فکری برمیداشتین...
مهدی لبخندی زد و گفت: عباس یه مرد واقعی هست، کی باورش میشه یه عراقی بیاد تو جبهه جنگ برای ایران بجنگه؟!
رقیه خیره به عکس عباس که روی دیوار بود شد و گفت: عباس طرف حق را میگیره، یعنی فکر کنم تمام عراقی های شیعه اینجور باشن، حزب بعث را جزء عراق ندونین، اونا هم یکی مثل شاه ایران! خودفروخته و مهرهٔ استکبار هستن..
مهدی سری تکان داد و گفت: درست میگی! من باید به جبهه برگردم، باید به دنبال محیا بگردم، می خوام برم سمت خرمشهر،چون آخرین جایی که محیا دیده شده اونجا بوده...
رقیه با نگرانی نگاهی به دست مهدی کرد و گفت: تازه از جبهه اومدی، هنوز وضع دستت هم خوب نشده، عباس هم که رفته جبهه، خرمشهر هم که هنوز اسیر دست این بعثی های بی دین هست، چکار می تونی بکنی؟!
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی از مردم توی خرمشهر اسیر شدند، باید به هر طریقی خودم را به اونجا برسونم، دستمم چیزیش نیست، خرمشهر راه های نفوذ داره، با اهل فن میریم جلو، اگر تونستم عباس را هم پیدا میکنم و در جریان میذارم، شما فعلا به صادق برس، نگاه کن پلاک و زنجیر محیا هم به گردنش هست و بزار بمونه تا محیا به صادق برسه..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۷۵ #قسمت_هفتاد_پنجم 🎬: مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و هم
#دست_تقدیر ۷۶
#قسمت_هفتاد_ششم🎬:
مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که روی دیوار زده بودند میرفت، گفت: مدتهاست قسمتی از کشور ما در دست بعثی هاست، هستند هموطنانی که در اونجا هنوز هستند و معلوم نیست وضع زندگی شان چگونه هست، من می خواهم به گونه ای وارد شهر شوم و با چشم خود ببینم چه خبر است، شاید بشود نقشه ای کشید و راهی برای آزادی این شهر و مردمش پیدا کرد.
آقای سعادت به طرف مهدی آمد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و گفت: من نمی تونم درکت کنم، چرا که تو همسرت اونجا اسیره، اما همدردیم چون خرمشهر ناموس هر ایرانی هست، بارها و بارها بچه ها تمام تلاششون را کردن، به داخل شهر نفوذ کردن، اما نتونستن هیچ کاری از پیش ببرن، بعثی ها مثل عنکبوت همه جا تار تنیدن، اگر الان وارد شهر بشیم، خودکشی کردیم مهدی میدونی؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: حداقل مطمئن بشم که زنده است یانه؟! اسیر شده یا نه؟!
سعادت سری تکان داد و گفت: از کجا می خوای بفهمی؟!
مهدی شروع به قدم زدن کرد و گفت: نمی دونم، فعلا مغزم کار نمیکنه، اما میرم سمت خرمشهر، بالاخره خدا به دری به روم باز میکنه.
سعادت که خوب مهدی را میشناخت و میدانست محال است از حرفش پا پس بکشد گفت: من قراره فردا برم طرف جبهه جنوب، حالا اگر خواستی تو هم باهام بیا، تا طرف خرمشهر هم بریم ببینیم چی میشه؟!
مهدی سری تکان داد و گفت: ممنون، خدا خیرتون بده
مهدی برای خدا حافظی خانه رقیه خانم رفت.
رقیه بسته ای را که آماده کرده بود به مهدی داد و گفت: اینا یک سری خوراکی و خشکبار هست، خودت بخور...اگر...اگر محیا را هم دیدی از اینا...
مهدی لبخندی زد و گفت: تو مادری! در حق دخترت دعاکن، دعا کن پیداش کنم و بعد همانطور که بسته را می گرفت، وان یکاد نقره ای را که دقیقیا مثل وان یکادی که به گردن صادق بود و کنار پلاکش بر گردن انداخته بود بیرون آورد و گفت: منم این وان یکاد را بهش میدم، این و اون که به گردن صادق بود را باهم گرفتیم، تا ایه قران ما را حفظ کنه و الان محیا اونو بخشیده به پسرم صادق و من هم می بخشم به محیا، ان شاالله که پیداش کنم و بیارمش اینجا، فقط...فقط مراقب صادق باش.
رقیه نگاهی به گهواره گوشهٔ هال انداخت و گفت: مثل جونم ازش مراقبت می کنم اون بوی محیای منو میده، محیا با دستای خودش اونو به دنیا آورده و فرستاده تا ما بزرگش کنیم و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: راستی عباس زنگ زد، بهش گفتم که خبری از محیا بدست آوردین، اونم داشت راجع به یه اسیر عراقی چیزی می گفت که تلفن قطع شد و دیگه هم زنگ نزد، رقیه با زدن این حرف سینی که آب و قران داخلش گذاشته بود را جلوی مهدی گرفت و مهدی از زیر قرآن رد شد و مهدی در حالیکه ذهنش درگیر آخرین کلمات رقیه خانم بود از خانه بیرون رفت..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝