#اختلاف1
دانشگاه شهری که قبول شدم دو سه ساعتی از شهر خودمون فاصله داشت اونجا خوابگاه گرفتم.
یه مدت بعد یکی از پسرای کلاس توجه منو به خودش جلب کرد دخترای کلاسمون می گفتند مهدی پدرش خیلی پول داره صاحب بزرگترین فروشگاه این شهره از طرفی تو اون شهر خیلی مرد سرشناسی بود برعکس پدر من که کارگری میکرد و تو این دنیا فقط یه خونه ۸۰ متری داشت.
دخترای دانشگاه میگفتند این پسره نامزد داره اما تا الان رو نکرده و کسی نامزدش رو ندیده.
برای همین منم سعی کردم که مهدی را از ذهنم بیرون کنم و بهش فکر نکنم تا اینکه سال سوم دانشگاه از طریق یکی از دوستام که واسطه شد بهم ابراز علاقه کرد و بهم گفت که دوستم داره برای همین قرار شد بیشتر با هم حرف بزنیم و آشنا بشیم چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که همه دخترای دانشگاه میگفتند که پسره نامزد الان چطور به من پیشنهاد داده که با هم باشیم.
ادامه دارد.
کپی حرام