#اعدام ۱
شوهرم شغلش نظامی بود و بیشتر وقتش رو سر کارش بود منم از صبح تا شب توی خونه تنها بودم تازه ازدواج کرده بودیم اما هنوز بچه نداشتیم روحیه خیلی حساسی داشتم که باعث میشد شوهرم از اتفاقات محل کارش چیزی برام نگه میگفت اعصابت به هم میریزه چند وقتی بود که میدیدم یه خونه ای نزدیکمون پلمپ پلیس شده از طریق همسایه ها و همسرم متوجه شدم که تو خونه یه قتل انجام دادن و خانواده شاکی هم اشد مجازات یعنی اعدام خواسته بودن یه روز اعلام کردند که چون توی محله ما قتل اتفاق افتاده اعدام رو هم می خوان در ملا عام توی خیابون ما انجام بدن خیلی شدید کنجکاو بودم و دلم میخواست که برم اونجا ببینم چه خبره اما شوهرم وقتی فهمید تاکید کرد که حق ندارم برم ببینم
ادامه دارد
کپی حرام
#اعدام ۲
خیلی اصرار کردم و خواهش که بذار برم ببینم چه جوریه گفت مرگ ی ادم تماشا نداره بعضیاشون لحظه اخر به حالت جنون میرسن دوباره خواهش کردم اما گفت تحت هیچ شرایطی اجازه رفتن به اونجا رو نداری حالت بد میشه و چیزهای خوبی نمیبینی اون لحظه که التماس می کنن برای اینکه رهاشون کنن خیلی بده منم قبول کردم وقتی که شوهرم از خونه رفت بیرون یکم بعدش ساعت اعدام رسید تمام وجودم به هم ریخته بود انگار ی نیرویی منو به اونجا می کشید اصلاً آروم و قرار نداشتم چند بار تلاش کردم خودمو یه جوری مشغول کنم که حواسم پرت بشه اما هر کاری که می کردم بازم حواسم میرفتم سمت اعدام شوهرم باهام تماس گرفت و گفت که نری ها گفتم باشه ولی دوباره تاکید کرد که نرو چیزهای قشنگی نمیبینی به حرفش گوش کردم تقریبا نیم ساعت به ساعت اعدام مونده بود که
ادامه دارد
کپی حرام
#اعدام ۳
شروع بشه کلافه و سردرگم بودم انگار ادم یه چیزی گم کرده و هر چقدر میگرده پیداش نمیکنه تا بالاخره وقتی به خودم اومدم دیدم لباس پوشیده حاضر و آماده وایساده بودم بین مردم همه جمع شده بودن کنجکاو نگاه میکردن بعضی از بقیه میپرسیدن چی شده بعضی خبر داشتن یه سری از خودشون خاطره میساختن تعریف میکردن هر کسی ی چیزی میگفت ی سری مخالف اعدام بودن و ی سری هم میگفتن حقشونه و مردم باید ببینن عبرت سایرین بشه چیزی که نظرمو جلب کرد دوتا پسر با لباس و شلوار مشک بود ظاهر معمولی داشتن اما ناخواسته کشش خاصی به سمت اونا داشتم انگار که ی نیرویی منو میکشید طرف اون دوتا رفتم سمتشون و وایساده بودم جلوی اونا پشت من بودن با هم حرف میزدن یکیشون برگشت گفت عجب نقشه ای کشیدی فقط خدا کنه لو نریم اون یکی ام گفت من کارمو بلدم فقط باید صبر کنیم اعدامش کنن و بریم بعدم کسی نمیفهمه کار من بوده
ادامه دارد
کپی حرام
#اعدام ۴
فهمیدم چه خبره رفتم سمت مامورایی که اونجا بودن مشخص بود کدومشون فرمانده هست رفتم پیشش گفتم که قراره این آقارو اعدام کنید؟ یکی از مامورا گفت بله گفتم من نمیدونم چیکار کرده اما میدونم که این اشتباهه این پسره بی گناهه گفت خانم شما چی میگید دارید احساساتی عمل می کنید گفتم به خدا من احساساتی نیستم من نمیشناسمش حتی من خودم شنیدم دوتا پسر اینجوری گفتن ماموره گفت برو تو کار ما دخالت نکن و رفت ناامید نشدم بحث جون ی ادم بود رفتم سراغ فرمانده بهش گفتم تورو خدا التماس می کنم بهتون یه آدم بی گناه و دارید اعدام میکنید من خودم شنیدم اون دوتا پسر حرف زدن و کار اوناست تورو خدا شما که اول و آخر اعدام می کنید یکم تحقیق کنید گفت خانم چی میگی ما چند وقته داریم تحقیق میکنیم تمام مدارک بر علیه این پسره ست، گفتم وجدان داشته باش اقا اینمچشم امید ی خانواده هست گناه داره دارید ادم اشتباهی رو اعدام میکنید فرمانده رفت منم همش دنبال یکی میگشتم که یه جوری بهش بگم که این پسر بی گناهه
ادامه دارد
کپی حرام
#اعدام ۵
یهو فرمانده اومد سمتم و به من گفت دقیقا به من بگو چی شنیدی گفتم شنیدم که یکیشون گفت عجب نقشه ای کشیدی و یکی هم گفت هیچکس نمیفهمه کارمن بوده بهت گفتم من کارمو بلدم اعدامش کنن از این شهر میریم فرمانده یکم فکر کرد و رفت چند تا تماس گرفت و اون اعدام کنسل شد و اون دوتا پسرم دستگیر کردن من خیلی دوست داشتم بدونم چی شد ولی نمیدونستم اون پسره کیه خانواده ش کی هستن و چطور باید پیگیری کنم میترسیدمم برم دادگاه و شوهرم بفهمه
دلم میخواست بدونم عاقبتش چی شد اعدامش نکردن؟ چه اتفاقی افتاد؟ اصلا میرفتم دادگاه می گفتم چی؟ اگه به شوهرم میگفتم می تونست بفهمه چی شده ولی از عاقبتش میترسیدم چند ماه گذشت خیلی دلم میخواست ببینم چی شده و اصلا به کجا رسیدن بی گناهی اون پسر ثابت شد یا نه تا اینکه دوباره بساط اعدام تو محله مون پهن شد رفتم ببینم چی به چیه وقتی که رفتم دیدم همون پسری که پشت سر من بود و میگفت بلدم چیکار کنم و بعد از اعدام از این شهر میریم رو گرفتن و و میخواستند اعدام کنن فهمیدم که بی گناهی اون پسر قبلی ثابت شده همین که فهمیدم دلم آروم گرفت انگار ی بار از روی دوشم برداشتن
ادامه دارد
کپیحرام
#اعدام ۶
خیلی دلم میخواست که خانواده اون پسر رو پیدا کنم و بهشون بگم که من بچه تون رو نجات دادم بشناسمشون ببینم چیکاره هستن و اون پسر الان چیکار میکنه اصلا جرا پاش به این ماجرا باز شده بود خبری ازش نداشتم و هیچ وقت نتونستم پیداش کنم اما چیزی که بهم ثابت شد این بود که خدا مراقب همه بنده هاش هست انقدر دل من بی قرار شد که رفتم به مراسم اعدام خیلی اتفاقی حرفهایی شنیدم که برای اون پسر اعدامی با ارزش بود واقعاً سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره خدا را شکر میکنم که باعث نجات جون یک انسان شدم خیلی تلاش می کنم که به خودم مغرور نشم این داستان رو تا حالا برای هیچکس تعریف نکردم امیدوارم که اعضای کانال از این داستان من استفاده کنن
پایان
کپی حرام